نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

شوالیه ی آواره :)

گاهی آنقدر دوستشان دارم که میدانم بعد از آنکه کار ساختنش تمام بشود و حرفهایی که میخواستیم را در پیرنگ ماجرا بزنیم، باز هم یک دنیا حرف تازه درباره شان پیش خواهد آمد که باید حتما یک جایی پیدا کنم و بنویسمشان. یک جایی که هم بخوانندش و هم نخوانندش! اصلا مگر میشود این حجم از مهر بیفتد به دل آدم؟ البته از دور، از دور، از دورترها...!


هرکس پرسیده چکار میکنی گفته ام صخره نوردی! شاید هم میخواهم فاتح آن نقطه که شدم، فریاد بزنم؛  فریادها در ارتفاع های کم، گُم می شوند، شنیده نمیشوند.


این دومین اش هم زیبایی اش این بود که گذشته را دوباره دیدم و بغل کردم، حرفهای صادقانه زدم، کتابهای عجیب و غریب سفارش دادم، به اتفاق های بد اهمیت ندادم، صحبتهای روشن و شفاف شنیدم و در فاصله ی هفت ساعت، چهار مرتبه هدیه دادم.


انگار که از سرزمین های دور و دراز بگذرم، قلمروهای متفاوت را پشت سر بگذارم و برای پیداکردن آن قطعه ی بی سروسامان، دربه دری بکشم. مگر نبوده این چنین تمام این روزها؟ مگر نبوده آن روزها که آن دو  خط سفید و زرد را دنبال میکردم تا به کاخ آرزوهایم برسم؟ مگر نبوده وقتی افتادم میان خلیجی که یک دفعه زیر پایم خالی شد و شناکردن بلد نبودم؟ مگر نبوده روزهایی که ندیده و نشناخته ایستادم میان درختهای پژمرده ی جنگل؟ در به دری های هدف دار، آوارگی های سودمند! هیچکس، هیچکس در دنیا از درجا زدن و عقبگرد هایش به اندازه ی من شاد و خرسند نیست! مگر آن که شمشیرش را...

یک روز

که آن نقطه فتح بشود،

که آن کتاب ها را در چین و شکنجهای مغزم بنویسم،

که آن خنده های طلایی را بر لبهای آن همیشه نقش به دیوارها بنشانم،

که آن یک وجب خاکِ نادیده را در دست بگیرم و قاصدک هایش را رهاکنم،

که آن چموشِ مهار نشدنی را رام کنم،

این شعله از زبانه کشیدن باز خواهد ایستاد.

عیدانه ی من طرح ذوق و شوق و امید در چهره ای است که تمام نشدنی است. عیدانه ی من آن موتورهای کهنه ی گوشه ی شهر است. عیدانه ی من، آن فسخ شدن های پرز دار نارنجی و سبز است، عیدانه ی من، آن مهره های گرد سی و سه تایی تنهایی است. عیدانه ی من آن دانه های آخر ساعت شنی، آن تمام شدن ترس هاست. آن کنده شدن گوشواره هاست. آن پرزدن هاست.

راستی، نکند یک وقت همه چیز را باهم قاطی کنی!!

... إِنَّهُ لَا یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ

و الحمد لله کما هو اهله ♡

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

دائما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم

روپوش سفید. استتوسکوپ سیاه.

وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّکَ لَن تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا

سوره اسراء_ آیه ۳۷

گرمتر از تابستانِ چشمهات


آدم باید ثبت کند گاهی. بدون ویراست بدون تنظیم حرف بزند و سیالیت ذهنش را پیاده کند. به درد کسی هم نخورد، یک روز به درد خودش میخورد.

مثلا اینکه من بگویم معجونی هستم از ترس، غصه، امید، شادی، انرژی، ذوق، کمی جنون، دلتنگی و خستگی ناپذیری!

و بگویم که غرق شده ام بین آدمهایی که رنگارنگ ترین موجودات روی زمین اند. و از تفاوت هایشان و دقت کردن به ظریف ترین خصوصیاتشان شگفت زده و دیوانه میشوم. انگار که هرکدام یک قصه ی تازه‌ اند. یک شخصیت فوق العاده برای داستان زندگی مان.

و بگویم که از خوشحالی گاهی میزنم زیر گریه! از غصه میخوابم. از ترس میخوانم، و  از درد، کار میکنم که فراموش کنم اندازه اش را!!

باید بگویم که وقتی مریم دستم را گرفت و مرا برد حرم، در آن صحنی که دلم تنگ شده بود برایش، هیچ وقت به آن اندازه "خلاء معنی" ام را پر نکرده بودم.

از این قبیل باز هم هست! نه به آن عمق ولی وقتی در خانه ی رضا، قفسه ی کتابهایش را، که درست مثل کتابخانه محسن است، شخم زدم و کتاب به امانت گرفتم، در همان صفحه های اولش حس میکردم این خلاء معنی پر میشد برایم.

و من عاشق سکوت کردن هستم وقتی، تمام پازلهای ذهنم جور میشوند، وقتی به نتیجه گیری ها و ادعاها و حرف زدن های روشنفکرانه ی آدمها نگاه میکنم، من عاشق سکوت در این آخرین نقطه ام. من عاشق سکوت این مدتم هستم.

باید بگویم که این روزها، ده سال انگار بزرگترم در آنجا. ده سال انگار کوچکترم در اینجا. و بی نهایت لذت میبرم، از این هماهنگ کردنِ افکار و تصمیمات و احساساتم.

باید بگویم که... دلم تنگ میشود، برای دوستانم. برای دوستانی که با بعضی هایشان تا بحال ۱۰ کلمه هم حرف نزده ام!! برای کسانی که شاید حسرت بیشتر هم صحبتی مان به دلم بماند. کسانی که درباره شان هزاران هزار حرف نگفته دارم، که آنقدر در ذهنم و روی برگه های سفید تکرارشان کرده ام که دیگر 

حوصله ی اینجا نوشتن شان را ندارم.

و دیگر بگویم که دلتنگ خیلی ها هستم. همیشه بوده ام. خیلی ها که گاهی نمیشود حتی به آنها نگاه کنی.

و ترس. ترس دارم. از تمام لحظاتی که سر درنمی اورم چه دارد میگذرد میترسم. وقتی با لوله های توی بینی اش میگوید دل درد و پا درد هم دارم و آن وقت من، ذهنم نمیتواند همه ی این نشانه های بی ربط را به هم مرتبط کند میترسم. وقتی یکی از آنها اشتباه میکند و به جای اینکه جریان هوا را برایش زیاد کند، کم میکند، خیلی میترسم.

باید بگویم خیلی خوشحال میشوم و امیدوار. وقتی به آن سنگینی و قطوری جمله به جمله میخوانمشان و وجودم را پر از تازگی میکنند. مرا به اعماق خودم و به اعماق دنیا و رازهای ساده اش می برند.

باید بگویم که نگران چشم های زینب هستم. وقتی به عکس های لایه های شبکیه اش نگاه میکنم. وقتی به عکس عصب چشمی اش، به علائم و تذکراتش دقت میکنم، نگرانی تمام وجودم را پر میکند. وقتی به نتیجه آزمایشهایش نگاه میکنم، همان آزمایشها و عکسها که هنوز هشتاد درصدش را متوجه نمیشوم، توانم را میگیرد این نگرانی.

باید بگویم که دل کندن از اتاقم هم، برایم سخت است. هی یادم می افتد به آن شعر لعنتی اعظم سعادتمند که چگونه...

و اینکه، از انتخابی که کرده ام، راضی و کمی هم در گوشه  های ذهنم دلنگرانم. صمیمی شدن با غریبه و غریبه ها؛ خوشایند و حساس. و گاهی بلاتکلیف گونه.

و بگویم که، کتابهای فلسفی و حرفهای به اصطلاح بزرگانه، فلسفی، سیاسی، اقتصادی، و حتی هنری، همه را گذاشته ام روی طاقچه. به جز آنها که از کتابخانه ی محسن و رضا برداشتمشان! تا ببینم چه میشود آخر این تابستان گرم. تا ببینم سرم چقدر میتواند بقیه شان را تحمل کند؟

آدم، وقتی بفهمد که همه چیز در این دنیا چقدر ساده و بی اهمیت است، از حرف زدن هایش طفره نمی رود دیگر. آرام و خونسردتر میشود. اگر دلش تنگ بشود، زنگ میزند پیام میدهد ابراز میکند احوالپرسی میکند. اگر غصه اش بگیرد یا خوشحال شود، حرفش را بیان میکند. (اگر بخواهد.) و نمیترسد که درباره اش چه قضاوتی بشود.

باید بگویم که، دلم خواسته این حرف ها را بدون تنظیم بزنم، و دیگر ناراحت نباشم، که شاید آشنایی گذر کند و بخواندشان.

دلم هیچ نمیخواهد این جا، نتیجه گیری های اجتماعی کنم. یا در حرفهایم، حرفهای تلنگر آمیز بزنم. دلم هیچ نمیخواهد دیگر مثل سلیمانی و آن رادیوطورش بنویسم، یا مثل دکتر قربانی، با حرفهایم به وجدان ها نهیب بزنم. یا مثل محسن، تحلیل های سنگین بنویسم و حرفی برای گفتن به قشر تحصیلکرده داشته باشم.

دنیایم روز به روز دارد به خودش نزدیک تر میشود. به اصلش. و من روز به روز انگار از ظاهرم دارم جداتر میشوم. و این دنیا، هرچه نزدیکتر، پر معنا تر. هرچه دور از ظواهر، عمیق تر.. حوصله ی توصیف کردنش را هم حتی ندارم. آنقدر که بزرگ است. آنقدر که...



____________

پی نوشت: الان ک بعد از مدتها دارم این نوشته های بالا رو توی چرک نویس وبلاگم میخونم نمیدونم چرا اون موقع این حرفا رو زده م. و چرا با اینکه اصرار داشته م صادقانه و بدون نگرانی بنویسم، منتشرش نکرده م. و حتی نمیدونم قرار بوده ادامه اش چی باشه.

هرچی بوده حرفهای جالبی نبوده. صرفا یه ذهن پریشون، که مطمئنم (یا حدس میزنم) که بخش زیادی اش رو برای توجیه کردن رفتارای خودم نوشتم. برای خلاص کردن خودم از بار اشتباهاتی که کرده م و حاضر نبوده م بپذیرم. 

___________


پی نوشت۲: و این دومین باریه که دارم این نوشته ها و حتی پی نوشتی که بعدش نوشته بودم رو میخونم. جالب بود که جرات نکرده بودم منتشر کنم!...


منتظرم اذان نواخته بشه و افطار کنیم.

بیشتر از چیزی که حتی بشه فکرش رو کرد حال دلم روبراهه. درس ها رو خوندم و حالا نوبت مقاله هاست... ۱۸ اردیبهشت۹۸

جُ م ع ه

تا بحال هیچ وقت این قدر مشتاقانه آرزوی نابودی خودت را کرده ای؟؟..

اَینَ مُبیدُ العُتاةِ وَالمَرَدَةِ...؟

¿

.

.

.

.

.

در " یَومَ تُبلَی السّرائِر" چه کنیم؟





صفحه به صفحه


من یواشکی و بی صدا به آنجا رفتم.

آنجا که بوی تند و تلخ الکل و مشروب _ مخلوط شده با بوی تن های عرق کرده_ دماغم را میسوزاند.

آنجا که سیاه بود و پر ازخنده های دیوانه وار و مستانه بود.

آنجا که مردمانِ از بند رها شده، بندها را از تن شان باز کرده بودند.

آنجا که جای فراموشی و رقص بود.

آنجا که شرافت را مثل آهن پاره های قراضه به اوراقی ها سپرده بودند.

آنجا که متعفن بود. و پر از پلیدی.


من یک بار نیمه های شب، نزدیک سپیده _ وقتی که دیگر همه خوابیده بودند _ آرام آرام و یواشکی سرک کشیدم به آن سوی دیوارهای نوری، به آن سوی طول موجهای بلند.

هنوز مثل سابق، آنجا پر بود از خانه های تک نفره با پنجره های بزرگ شیشه ای که دیوارهایشان را یکپارچه دریچه کرده بودند. و تمام خانه شان بی هیچ دردسری رؤیت کردنی بود.

چرخ زدم.

از تمام معابرشان عبور کردم.

از پشت پنجره های بزرگشان، بی آن که مرا ببینند، دانه به دانه شان را تماشا کردم.

آنها که دلتنگشان شده بودم،

آنها که مدتها بود خبری از حالشان نداشتم،

آنها که روزگاری به داشتن شان افتخار میکردم،

حالا خانه شان پر از خوک های بی قید چندش آور شده بود. پر از لجن های تهوع آور.

و سایه ی بختک های شوم و ناامید، بر خانه های پر از غذا و لباسشان، چنبره زده بود.

من دیدم

که حفره ای به وزن سیصد گرم درون سینه شان  است.

من دیدم

که سرهایشان سیاه و قیرگونه شده، تا روی پلکهایشان را پوشانده بود.

من دیدم

که جامه های روان شان را دریده بودند

که جامه های بر تن شان را هم.

و فریاد میزدند در زاویه های تند یک جعبه،  درگلوگاه زخمی شان

تمام گره ها را فریاد میزدند:

که ببینید مرا مردم

 بشنوید مرا ای اهل دنیا

دیوانه و خوشبخت بپنداریدم 

و مرا از آنچه که هستم عمیق تر، پررنگ تر، و ستودنی تر تصور کنید.

من دیدم

که گرز به دست به جان مغزهای یکدیگر افتاده بودند.

میرقصیدند و صورت های نامرئی شان را سیلی میزدند، گردن هایشان را در دست می فشردند و چهارپایه ها را از زیر جوخه ها لگد میکردند.

شنیدم کسی

آواز عشق سر میداد در آن میان

کسی آرام قدم برمیداشت

کسی برگ نارونی را زیر نور آفتاب تماشا میکرد..

کسی پرنده بر دوش، زیر پاشنه های پای کوبان و رقاصان مچاله میشد.

کودکی را با زنجیر تابِ بازی اش دار میزدند.

دست مردی را از کمر باریک همسرش می بریدند.

زبان های دعا را قطع میکردند و چهره های آبرومند را اسید می پاشیدند.

من دیدم

آن مرد موقهوه ای، با عینک کوچک گردش، در خانه ی بدون تابلوی خودش ایستاده، با دو چهره ی سبز و سرخ در گوشه ی معرکه. _روزی بیرون از این بسامد های ضعیف، با چهره ی سبزش در باغچه های ما گندم می کاشت،_ حالا با چهره ی سرخش، شلاق زن ها و رقاص های مست را تشویق میکرد و برایشان دست میزد. همان قدر بی کلام که همیشه بود.

در همهمه ی آن عریانهای موی پریشان، که با چشم های خمار و بی هراس، بر میدان اندیشه ها می تازاندند، آرام آرام بی آنکه کسی مرا ببیند، از طول موج های بلند گذشتم.

برگشتم.

زخم خورده انگار سربازی که بی سپر به جنگ رفته بود.

برگشتم.‌ کمی غصه دار. کمی ناامید از وجهِ دیگر آن چهره.

برگشتم.

و فکر کردم به سبز

و فکر کردم به سرخ.

روحِ نخ نما

الهی به امید تو


هنوز که هنوزه، وقتی وارد یه مهمونی بزرگ که توش کلی بچه های خردسال، دارن شیطنت میکنن میشم، یهو همین بچه ها می دون سمتم و از سر و کله ام بالا میرن. یکی چادرم رو میکشه یکی آستینم رو. بعد تند تند شروع میکنن به یاد اوری اسم بازیهایی که قبلا کرده بودیم:

_ میای دوباره گنج بازی؟

_میای مسابقه سیب؟

_ نه خیرمممم فقط موشی موشی.

_ نمیشه نقاشی کنیم؟

_ هنوزم تو موبایلت هیچ بازی ای نداری؟

_ من میرم یه نقشه گنج میکشم تو و بقیه بچه ها پیدا کنین!

_نه نه بیاین همون مسابقه های مرحله داااار !!!

_آرررههههه من موافقمممم

_من هم موافقمممم

....


بهترین شون اون پسربچه هایی ان که میگن سلام دوستیییی کجا بودی این همه وخت  دلم تنگ شده بود واست عیول که اومدی بزن قدش! بعدم مشت هاشون رو میگیرن سمت من که با مشتم بزنم به مشتشون. (من عاشق پسربچه های سبزه و شیطونم)

ازینکه هیچ وقت دوست ندارن در نظر بگیرن که من الان دانشجو شدم و بزرگتر شدم و بهتره مثل آدم بزرگ ها بشینم یه گوشه درباره ی اقتصاد و جامعه حرف بزنم، خوشم میاد. براشون مهم نیست که من بیرون تو دنیای امروز چه شکلی ام، توی دانشگاه یا سالن فرهنگی روایتگرا چه تریپی دارم، و شخصیت آکادمیک ام دقیقا چه مدلیه؟. اونا خود خودم رو میشناسن. به قول استاد جمیلی: "خودِ غیر عاریتی ام" رو. به خاطر همینه که از پیشنهاد دادن یه بازی هیجان انگیز وسط یه مهمونی بزرگ به من که یکدفعه بیست و یک سالم شده  دریغ نمیکنن. باید بگم که اگه سرزنشهای بقیه اطرافیان نباشه، اصولا میپذیرم و میرم توی جمع بچه ها. پای خنده ها و دعوا ها و جیغ زدن ها و جر زدن ها و لکنت داشتن ها و مهربونیهاشون.


اما الان نمیخوام درباره ی خودم حرف بزنم. نمیخوام بگم من آدم لطیفی هستم که بچه ها دوستم دارن و این چیزا.

میخوام یه چیز دیگه که مهمتره رو پررنگ کنم: ارتباط با یه بچه.

این ارتباطه میتونه هرشکلی باشه. و مختص به هرزمانی باشه. قبل تولدش یا بعد تولدش، خصوصا اگر اون بچه، بچه ی خودت باشه.

صادقانه تر و بی حاشیه تر بگم، یکم میترسم. از زنی که هنوز توی شناخت خودش مونده و بخواد با یه بچه طبق اصول و معیارهای تربیتیش هم رفتار کنه.

گاهی هم همه اش به این فکرمیکنم، که چگونه مادری میشم؟ و فرزند من چقدر بهم تکیه میکنه؟ چقدر بهش میتونم کمک کنم؟ چقدر میتونم دنیای قشنگی توی ذهنش بسازم؟ چقدر میتونم همراهش باشم و همدل باشم باهاش؟ چقدر میتونم بهش زندگی کردن رو یاد بدم؟

راست بگم؛ از زنی میترسم که زندگی کردن بلد نیست، و میخواد به یه بچه هم زندگی کردن رو یاد بده. چطور ممکنه؟..

سعی کردم این روزها، یه پلیت بردارم. یه قطعه از روحم رو توش کشت بدم. تا اینطوری آلودگی های روحم مشخص بشه. بعد دونه دونه رفعشون کنم. طوری که اصلا از محتوای ژنتیکم پاک بشن. و به ساختار ژنتیکیِ بچه ای که از وجود من متولد میشه، هرگز منتقل نشن. من اینطوری فکرمیکنم. همینقدر ریز. همینقدر ذره ای. واقعا کاش قضیه آسون تر از این حرفها بود..

ماه رمضون روی حسادتم کار کردم مثلا. قبلش رو کینه هام. قبل ترش رو قضاوتها و پیش داوری ها و نسنجیدنهام. این روزها روی صبوری ام. و هر لحظه، روی دل نبستن هام.

قلب آدمیزاد رو که بشناسی میفهمی که باید هر لحظه مراقبش باشی. خیلی حساسه. باید حواست بشه آلوده نشه‌. عموما آلوده میشه. حرص و طمع و غفلت میاد توش. حواست نباشه از دستت درمیره. یه جایی جا میگذاریش. بعدش پیداکردنش و سالم کردنش حسااابی وقت میبره، زحمت میخواد. بیخود نیست که خدا توی قرآن میگه ..الّا من اتی اللّه بقلب سلیم.. دلی که "سلامت" مونده باشه..

وقتی به این فکرمیکنم که شاید یک روز توی دنیا حمل کننده ی نام مقدس مادر باشم، شونه هام از سنگینی اش میلرزه. سعی میکنم قلبم رو، چشمم رو، گوش و زبان و همه افکارم رو "سلیم" کنم. پاکیزه و سلامت کنم. تا جایی که میتونم کاری کنم که کودک من وقتی متولد میشه یه سری صفات نادرست رو بی اختیار توی وجودش نداشته باشه، صفاتی که علاوه بر رنگ چشم و پوست و مو، از مادرش بهش به ارث میرسه. ساده است، ما منتقل کننده ی همه نوع اطلاعاتی به بچه هامون هستیم. منتقل کننده ی انواع صفتهای ظاهری و باطنی. ساختاری و رفتاری...

صادقانه ترش هم اینه، که مادرانگی ، بهونست. بهونه ای برای این که تو خودت رو پیداکنی، بشناسی، بسازی، رشد بدی، زندگی رو یاد بگیری و دست به کارهایی بزنی که توی دنیا به درد میخوره، پنجره ای باز کنی که رو به یه افق روشن باشه. گذشته ات رو جبران کنی و کاری کنی که از بودنت و وجود داشتنت شرمنده نباشی، کاری کنی که سایه ات هم باارزش باشه. بهونه ی خوبیه، حداقل برای من‌ با این دیدگاه..  ( نمیدونم چرا تا بحال هم کسی رو ندیدم با این طرز نگاه شبیه به خودم باشه)...

فکر میکنم خدا، یه رمز گذاشته توی اسم مادر. توی تمام فرهنگهای دنیا، مادر با حجمی از صفتهای قشنگ تداعی میشه. طوری که ادم دوست داره شایسته اش باشه. حتی اگر هیچ وقت نتونه مادر یه فرزند باشه. حتی اگر قبل از اینکه تجربه اش کنه، از این دنیا بره. مهم نیست. مهم اینه که در حد یه مادر درک کنه، بفهمه، خودش و دنیا  و آدمها و رمزهاشو بشناسه، رسم زندگی کردن و شاد زیستن و درستکاری رو بلد باشه، و بهترین و ارزشمندترین چیزها رو برای آیندگانش به ارث بگذاره و منتقل کنه...

شاید من، مادر آزادی باشم. کسی که مرتب بچه اش رو میبره شهربازی و جشن و مسافرت، و توی اسباب بازی غرقش میکنه، و یک عالمه غذاهای جدید با تزئین کودکانه درست میکنه. یا شاید اونقدر گرفتار، که نتونه به تفریحات پرخرج یا زمان بر و غذاهای جورواجور حتی فکر کنه. مهم نیست شرایط چه شکلی میشه. چیزی که ثابت میمونه اینه که من آدم شاد و دیوانه ای هستم. کسی که توی اوج مشغله های بیمارستانیش، پا به پای بچه اش، مورتال کامبت بازی کنه و فوتبال رو دنبال کنه، یا اگه بره هوایی تازه کنه، ماسه های ساحل بندر رو بی محابا بریزه رو کله ی بچه اش و کلی باهاش بخنده. چیزهای مختلفی بهش یاد بده و مثل یه شیشه ی ظریف شکستنی از روح  کودکش مراقبت کنه، پا به پای اشک و لبخندهاش باشه و براش داستان بسازه و یک دنیاااا کارهای دیگه که حتی دوست دارم برای خودم هم سورپرایز بمونه!

(( و من سعی میکنم واقعی باشم، نه مجازی. ایده هام رو عملی کنم و با انرژی و انگیزه به تمام کارهام ادامه بدم، برای معصیتهای گذشته و آینده ام به خدا پناه ببرم و ازش کمک بخوام. و دنیای ذهنم رو هرروز و هرروز بزرگتر و وسیع تر کنم. حالا به بهونه ی بندگی، مادرانگی، هرچیزی...))

دنیا پر از مسئولیته. شاید خیلی ها، توی تصوراتشون، بچه داشتن رو به همون کودک بامزه ی یکی دوساله محدود کنن. اما حقیقت اینه که ما مسئول و موظفیم طوری زندگی کنیم که با بچه ی بزرگسال شده مون بتونیم بیشتر از همیشه رفیق و همراه بشیم، یعنی زمانی که شخصیتش شکل گرفته، زمانی که هر ژنی بهش منتقل کرده بودیم و هررفتاری باهاش داشتیم، روی هم رفته اون رو شکل داده‌. و حالا، باید بتونی دوستش داشته باشی‌. درواقع باید چیزی رو بهش منتقل کنی که قابل تحمل و دوست داشتنی باشه. اگه نتوتستی باهاش ارتباط برقرار کنی، یعنی با خودت هنوز بلاتکلیفی...

شاید این حرفها برای دهن من خیلی بزرگ باشه. البته که من نمیتونم این حرفها رو جلوی بچه های دانشکده بزنم. نه بخاطر این که بترسم مسخره کنن یا جدی نگیرن. خب مسخره  کنن!! جای من نیستن که مثل من فکرکنن که... بلکه، به این دلیل که اگر تمام این حرفها رو جایی بگم ، بهم به شکل دیگه ای نگاه میکنن، متوقع میشن از آدم. اون وقت اگر دست از پا خطا کنم، اگر قضاوت نادرستی کنم، میرم زیر سوال. ترجیح میدم از بیرون شبیه یه دانشجوی  بیخیالِ دنبال نمره باشم.

امیدوارم که این حرفها رو برای توجیه خودم نزنم. امیدوارم که پشت قداست بعضی اسم ها مثل مادر مثل پزشک مثل زن، خودم و بدی هام رو قایم نکنم. امیدوارم که بخشوده بشم، و شایسته ی زندگی بخشیدن..

فکرکنم مورگان فریمن توی فیلم "لوسی_LUCY" بود، که میگفت میلیاردها سال پیش جهان به ما داده شد، و ما نمیدونستیم که باید باهاش چکارکنیم. اما الان میدونیم: انتقال اطلاعات..!

البته من دوست ندارم نقل قول کنم. وگرنه تو این زمینه، فروید، و بعد هم روسو بهترین حرف ها رو برای گفتن دارن. (اگر اصول و اندرزهای نهج البلاغه رو ذکر نکنم البته!) .. اما دلم میخواست این نصفه شبی، به طرز ناشیانه ای پراکندگیهای ذهن خودم رو جایی ثبت کنم. از زبون خودم بگم، با نگاه خودم،

بگم که دغدغه ی مادر بودن، یکی از بهترین بهونه هاست برای خودشناسی، و عفیفانه و درست زندگی کردن.





پی نوشت:

من

عاشق اون لحظه بودم

که روی صخره های جلبک گرفته ی لب ساحل ایستادم

_اون گوشه ی دنج که هیچکس نتونست پیدام کنه_

و وقتی باد وزید و موج های دریا یکم ارتفاع گرفتن،

به  تمامِ "از دست داده هام" خندیدم  و این بیت رو زمزمه کردم:


پرستوها اگر رفتند گنجشکان که می مانند

چرا دلتنگ باید باشم از کوچ پرستوها


پُرم، از مادری از مهر از آهنگ زن بودن

بکش ای باد ! رقصِ چادرم را تا فراسو ها...



سبز


بوی تینر پیچیده تو سلول انفرادی ام و من روی صندلی چوبی ام نشسته ام و با بوم نقاشی ام که تکیه داده روی سه پایه اش، درست سی سانتی متر فاصله دارم. (با خط کش اندازه گرفتم که کاملا درست باشه و روزه ام باطل نشه یه وخت!!!)

دیشب حدود ساعت ۱۱ بود که یه دفعه جزوه ی فیزیولوژی رو کنار گذاشتم؛ و توی ذهنم، از تمام آدمهای دنیا، و تمام مریضهایی که منتظر دستای من بودن، اجازه گرفتم که برم سراغ نقاشی کشیدن؛ قول دادم زود بکِشم و زود تمومش کنم. از تمام بچه هایی که از شدت درد گریه میکردن، و از تمام مادرهای نگران و پدرهای مضطرب، اجازه خواستم که چند ساعتی مال خودم باشم. چند ساعتی آتش فشان های دلم رو به سمت بوم نقاشیم نشونه بگیرم و ناملایمی های درونم رو به شکل آرزوی اون لحظه ام بکشم؛ و چند ساعتی به جای سوند و سرنگ، قلم موهای شماره ۸ و ۴ رو بگیرم تو دستم.
از مردم اجازه گرفتم، از دانشی که مدیونش هستم اجازه گرفتم، اجازه گرفتم تا بعدا عذاب وجدان نداشته باشم. باید میکشیدم نقاشیمو. نقاشی ساده ی ناشیانه مو. برای اولین بار تو عمرم، رنگ روغن های وِستا رو روی پالتم ریختم و طرح ساده ای که دو دقه ای کشیده بودم رو شروع کردم به رنگ زدن. طرحی که من و خانواده ام رو نشون میده، درحالتی که من با دستهام همه اعضای خانوادمو بغل کردم. سفت. چسبیدیم کنارهم که توی بوم سی سانت در سی سانتمون جا بشیم. طرحی که توش، دستهام به اندازه ی طول بوم بلنده، برای اینکه بتونه همه مون رو بغل کنه. و سرم رو شونه باباست. و دیگه هیچی نداره. باید زود میکشیدمش. وقت نداشتیم. نه من، و نه تمام مردم دنیا.
روغن برزکم رو تو اون یکی خونمون جاگذاشته ام ظاهرا. دیشب بدون روغن نقاشی رو شروع کردم. حتی یه دونه تکنیک هم بلد نبودم. تنها چیزی که میدونستم این بود که مثل آبرنگ نیاز به سرعت عمل نداره. همین. رنگش کردم، بالاخره یاد میگیرم خب! آبرنگم همینطوری یاد گرفتم. هی کشیدم هی کشیدم.. کاش، توی درس خوندن هم همینقدر اعتمادبنفس داشتم؛ و توی حرف زدن با بچه های کلاس. و توی جواب دادن به سوالای استادها. و توی شرکت کردن در جلسه ها و سمینارها..
تا یک بامداد فقط زمینه ی کار و یوسف رو رنگ کرده بودم! بدون روغن سختم بود، ساعت یک خوابیدم و سه نیم بیدار شدیم و دورهم نشستیم برای سحری. آخ که چقدر دلم میخواست توی اون لحظه های فوق العاده ی سحر، این جمع رو عین نقاشیم محکم بغل کنم..
بعد از سحری هم نخوابیدم. نشستم جزوه ای که دیشب بخاطر نقاشی، کنار گذاشته بودم رو خوندم. اونقدر دلیل برای نخوابیدنم دارم که دیگه نیاز به گفتن نیست؛ همینقدر کافیه که صدای همهمه ی یه بیمارستان همیشه تو گوشم هست. (گیر افتاده تو حلزونی هام و از دریچه ی گرد گوشم نمیره تو گوش میانیم که خنثی بشه!! همیشه میشنوم اش. همیشه...)


ننّھا شہزادہ Nannha shahzada

*خدا کے نام پر*

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم

رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم

کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم

این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم

عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
.
.

.

عزیزتر از جان، سلام.


مرا ببخش که اولین آرزویم این است که زنده باشی. این، نهایتِ بی خبری است. البته، فکر میکنم زمانی که این نوشته ها را میخوانی، تو هم آرزویت این باشد که من زنده باشم. زیرا که آینده ی بسامانی را اینجا پیش بینی نمیکنم.
امیدوارم زنده باشی و در آرامش باشی. هرچند که آرامش، آرزوی محالی است در عصر امروز. و هرچند که ما، آشنایانِ دوران ناآرام ایم و شاید همین دلیلِ نزدیکی بسیارِ قلبهای ما بوده باشد.


برایت فارسی می نویسم. چون میدانم به خوبی به فارسی مسلط هستی. و دیگر اینکه من مثل تو به پنج زبان زنده دنیا مسلط نیستم، نه آنقدر به انگلیسی و نه آنقدر به فرانسوی یا عربی مسلط ام که بتوانم کل حرفهایم را با زبانی غیر از فارسی دری بنویسم.


با خودم قرار گذاشته بودم که در بیست و هفتم آگوست مطابق با روز تولدت این نوشته ها را برایت اینجا ثبت کنم، اما دلایلی باعث شد که زودتر از موعد این کار را انجام بدهم. یک دلیلِ آن، غم بزرگی است که چند روز پیش، دوم مِی، (۱۲اردیبهشت) در روز معلم، در گلویمان چنبره زد و آن از دست دادن بهترین و عزیزترین معلم تمامِ عمرمان، آقای عطاءاللهی است (میدانم که خوب بخاطر داری اش...) که آتشی به جانمان زد و حس کردم که باید گوشه ای از آن خاطرات را با تو بازگو کرده و دوباره زنده کنم، تا مگر زبانه های سرکش این شعله ها در دلم مهار شوند؛ و دلیل دیگرم این است که پیش بینیِ زنده ماندنم را نمیکنم و پیش بینی هیچ چیزی را دیگر..
این است که امروز در کنار پنجره و آفتاب بی رمقی که بعد از بارش باران، تابیدن گرفته است، به جای درس خواندنهای همیشگی، مشغول نوشتن برای تو هستم..


نمیدانم از کجا میشود شروع کرد و از چه چیزی میتوانم حرف بزنم؟ آنقدر حرف در مغزم انباشته شده که نوشتن را برایم سخت میکند. حرف هایی که در تمام این سالها هرروز در ذهنم به تو زده ام و حالا همه شان جمع شده اند در زبانم و سخن گفتن را برایم سخت کرده اند. نامه ام را با شعری از میلاد عرفان پور شروع کردم. شاعری که قبل از اینکه منِ ایرانی او را بشناسم، تو می شناختی اش. و این همان شعری است که به همراهِ صدها شعر دیگر که در دفترم نوشتی، برایم به یادگار گذاشته ای. و من این شعر را انتخاب کردم چون تمام ابیاتش برای هر دوی مان مفهوم و خاطره دارد.


سخت است که نمیدانم کجایی و چه شکلی شده ای. با تو با همان صورتِ گذشته ات صحبت میکنم. یادم هست هیچ وقت به چشمهای من زل نزدی و من هم نتوانستم خیره به تو نگاه کنم. نتوانستیم. نمیدانم چرا. اما امروز در خیالم به چشمهای قهوه ای ات نگاه میکنم و با تو حرف میزنم. هرچقدر که چهره ات تغییر کرده باشد، مسلما رنگ چشمهایت هنوز همان است.


من سعی کردم همان شوم که تو میخواستی. همان کسی که تو از من توقع داشتی باشم و انتظارت از من هرچه بود، به نفع خودم بود. برای رشد خودم بود. نه برای تو.
هنوز که هنوز است، هربار کسی از من می پرسد بهترین شخص در زندگی تو چه کسی است، (یا به قول بچگی هامان، بهترین دوستت کیست؟) تو در ذهن من مجسم میشوی.
تو، تویی که نه تا به حال باهم به گردش رفته بودیم و نه در کافه ای باهم چای خورده بودیم و نه سابقه ی طولانی آشنایی باهم داشتیم و نه هیچ خرید و مسافرتی باهم تجربه کرده بودیم؛ تمام ملاقات هایمان محدود به مدرسه بود و حتی یک بار باهم به حرم نرفتیم. (فکرمیکنم برنامه ی حرم رفتن شما با ایرانی ها متفاوت بود)
یادم است اولین بار که دیدمت پشت سر من نشسته بودی و زمانی که خودت را معرفی کردی، (به سبک آدم بزرگ ها برای آدم بزرگی که دبیر زبان مان بود) و گفتی که از PISOD آمده ای، حسادتم برانگیخته شد و سریعاً به تو نگاه کردم که سرت را پایین انداخته بودی. من، همان دختر حسود بداخلاق بی ادبی که همیشه دعوا و زخم زبان از صورتم مشخص بود و در دلم کینه ها انبار می شدند و خودخواهی هایم پایان نداشتند و درباره ی همه چیز و همه کس بد میگفتم و ذهنم برای نقشه های نامردانه برنامه داشت، آن روز روی صندلی جلوی کسی نشسته بودم که نقطه ی مقابل من بود.  و نمیدانستم قرار است اینگونه مرا به دنبال خود بکشاند. من هرچقدر هم بداخلاق بودم اما یک ویژگیِ جسورانه ی مثبت داشتم و آن این بود که با کسی که احساس میکردم از او متنفرم بیشتر از همه حرف میزدم، برای اینکه بشناسمش و کشف کنم که چرا بیزارم از او؛ بفهمم او واقعا منفور است یا مشکل از من و حسادت من است؟ و تو آن کسی بودی که سعی کردم کشف ات کنم. و بعد از آن، همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت.


اگر به خاطر داشته باشی، من یک دفتر بزرگ چهارصد صفحه با جلد پارچه ی "لی" که روی آن جملاتی انگلیسی دوخته شده است دارم که به عنوان دفتر خاطراتم بود و قسمتهای مختلفی داشت. یک قسمت آن اختصاص به همکلاسی ها داشت و یک بخش دیگر مختص دوستان و آشنایان مختلف و یک بخش مختص معلمان، بخشی برای خاطرات و ذهن نوشته هایم و بخشی پر از شعر و نقاشی و داستانهای خیالی خودمان. در این آخرین بخش، تمام نمایشنامه های خنده داری که باهم نوشتیم شان را نگهداری کردم. یک دفتر سبز کوچکتر چهارصد صفحه ای هم داشتم، که مخصوص تو بود. و بسیاری از صفحات آن را برایم با شعرهای فراوان (از شاعران معاصر ایرانی که من سالها بعد شناختم شان!) و نصیحت ها و تلنگر ها و دلخوری ها و مهربانی هایت پر کرده ای.

از وقتی به یاد دارم _و از هر آنچه که برایم نوشته ای مشخص است که_ تمام تلاشت این بود که مرا به شخص بهتری تبدیل کنی. تلاشی که تا زمانی که کنارت بودم تقریبا بی نتیجه ماند. تو از من چیزی میخواستی که هیچ کس حوصله ی فکر کردن به آن را هم ندارد؛ مگر آن که یک رفیق واقعی باشد، یک دوستی که از جایی غیر از سرزمین انسانهای خودخواه متوقع آمده باشد. تو از من میخواستی که آدم بشوم. غرورم را کنار بگذارم، زباله های روحم را دور بریزم و به دنیا مثل یک مسافرخانه نگاه کنم.


در آن شرایطی که دخترهای همکلاسی عموما درباره پسرهای مدرسه و یا حرف های پیش پا افتاده حرف میزدند، تو از کدام اخترک آمده بودی که این حرفها را درباره ی خودسازی و جنگیدن با نفس میزدی؟ تو از کدام اخترک طلوع کرده بودی که هیچ چیزی تکانت نمیداد و فقط روز به روز بدتر شدن دوستانت تو را به رنج می انداخت؟ و من هیچوقت قدر هیچ کدام از غصه خوردن های تو را نمیدانستم چرا که حرفهایت خلاف میل من بود. حرفهایی که چند سال بعد فهمیدمشان، که دانه به دانه شان را هنوزم که هنوز است با دست خط دوست داشتنی ات میخوانم و صدایت در گوشم میپیچد. و هربار با یاداوری شان سعی میکنم در بهترین مسیر حرکت کنم.


این است که باعث می شد وقتی به ایران برگشتم و تمام فضایمان تغییر کرد، در "دبیرستان" دیگر نتوانم هیچکس را به عنوان یک رفیق راه که قلبا دوستش دارم ببینم، ( از کرمان به بعد حانیه نقطه قوت بود) این است که آن سالها تنهایی را ترجیح دادم و این است که هیچ کس برای من نتوانست "تو" باشد. یادت هست برایم آن شعر را نوشته بودی؟ " با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر/ هیچ کس هیچکس اینجا به تو مانند نشد"...


دفترم پر است از خاطراتی که تصویرشان بهتر از تمام صفحات مجازی در آن ثبت شده. سرشار از تمام حسی که در اتفاقات مختلف داشتیم. از روز "ولنتاین" یا اردوی "باب الحاره" و "ملکه زنوبیا" گرفته تا روزهای آشپزی در طبقه چهارم و برفهای سنگین و سرودهایی که مقابل سفیر و روحانیون رایزنی و بقیه ایرانیها میخواندیم و حتی تست بزرگی که از تمام بچه ها گرفتم و امتیازهایش را در دفترم ثبت کردم و هزار خاطره ی دیگر. اما الان میخواهم جمله ای از خاطره ی یکی از آن انفجارهایی که هرگز به وجود همیشگی شان عادت نکردیم را یادآوری کنم. جمله ای که تو آن روز در دفترم نوشتی: "هنوز خیلی مونده تا من بمیرم، من هنوز آدم بدی ام."
یادم هست آن روز من خیلی دیر به مدرسه رسیدم ( لحظه ی انفجار به جای مدرسه در پارکینگ خانه بودیم) و وقتی رسیدم با آسانسور وسط مجتمع به طبقه دوم رفته و دیده بودم که کلاس خالیست. بعد طبقه به طبقه پایین آمدم؛ سالن اول را خوب یادم هست که دبستانی ها به گوشه ی دیوارها تکیه داده با چشمهای قرمز و گریان بهانه میگرفتند و معلم هایشان که تند تند قاشق های کوچک را در لیوان آب قند برایشان می چرخاندند. چندتایشان را نوازش کردم و بعد، از سالن اول پایین تر آمدم و به پیلوت رسیدم. یادت می آید تا از پله ها پایین آمدم یکدفعه دویدی به سمتم و مرا بغل کردی و گفتی که چرا دیر آمدم و فکرمیکردی مُرده ام؟

(غافل از آنکه مرکز انفجار صدها کیلومتر آن طرف تر بود و فقط زمین لرزه اش به ما رسیده بود؛ ۲ تُن TNT.)


ما زمانی با هم دوست شده بودیم که مرگ نمیگذاشت آینده های خیلی دوری را ترسیم کنیم. گروگان گیری ها و قتل عام ها نمیگذاشت طعم شادی و تفریح را بچشیم. ترس و واهمه و تظاهرات شبانه نمیگذاشت به آرامش _ظاهری_ برسیم. و موج انفجارها نمیگذاشت به روزهای بعد فکرکنیم. تنها شاید برای ثانیه ی بعدمان، یا نه، برای همان لحظه که در آن بودیم تصمیم میگرفتیم. هر آن بود که همه مان با خاک یکسان بشویم. هر آن بود که دیگر فردا همدیگر را نبینیم.

تو هر روز صبح غسل شهادت میکردی و با خانواده خداحافظی میکردی و ظهر ها با من، طوری که انگار فردایی در انتظار ما نیست. و این بود که به من می آموختی که تمام دلخوری ها و ناراحتی ها را کنار بگذارم و جز به بخشش و زیباساختن تمام آن لحظه ها _که در آن روزها ارزشمندترین داشته هایمان بودند_ فکرنکنم.

این بود که از من میخواستی انسان خوبی باشم و دلهره داشتی که وقتی به امنیت وطنم برمیگردم، وقتی سایه ی ناامنی از سرمان برداشته شود، مبادا دیگر تلاشی برای خودسازی ام نداشته باشم.  این بود که سعی داشتی این موضوع را به من یاد بدهی که از اساس، "دنیا" مسافرخانه است و چه در جنگ باشی و چه در صلح، لحظه ی دیگرت مشخص نیست؛ و باید گام های درست برداری، و باید تا میتوانی گذشته ها را جبران کنی، و باید اتفاقات پیش پا افتاده ی روزانه برایت حقیر و کوچک باشند و از آدمها برای هرچیزی دلخور نشوی، باید متنفر نباشی و باید از بالا به جهان و زندگی ات نگاه کنی و به هرچه هست و هرچه داری راضی باشی، و باید دردهایی که در دنیا دلِ آدم ها را می لرزاند دل تو را هم بلرزاند؛ فقر، جنگ، گرسنگی، زلزله و فریادهای برخاسته از گلوهای بریده، باید قرار از دلت بگیرد حتی زمانی که در آرام و قرار و دور از دردِ دیگران زندگی میکنی؛ و باید برای رفتن همیشه آماده باشی، و برای جبران اشتباهاتت به آینده ای که تضمینی به آن نیست، دل نبندی؛ و جز برای آنچه که مستحقِ غصه خوردن است، ناراحت نشوی.

این بود که صبحِ بعد از قتل عامِ شبانه در "یرموک" ، وقتی با حال نزار و آشفته سراغت آمدم و اعتراف کردم که بریده ام و دلم برای تمام بچه های بی گناه شکسته، گفتی: دلت زودتر از این ها باید می شکست، اما آن را به هرچیزی گره زده بودی و غافلش کرده بودی.

تو چند سالت بود؟ چند سالِ زمینی؟ که این گونه در التهاب کودکانه ی ما، ذهنت به بلندای آفتاب پرواز میکرد؟


(عجیب است همین الان که این ها را مینویسم، بوی عطر یاسمین الشام در فضای ذهنم پیچیده، عطری که وقتی از کنار دیوارهای کوتاه با سنگهای سفید و پرچین های باغ خانه ها، در مسیر مدرسه، عبور میکردیم، تمام صبح مان را پر از شادی میکرد و شاخه هایی که بی هیچ دغدغه ای از شلیک گلوله ها، بیرون آمده به سنگفرشهای پیاده رو خم شده بودند. عطر خیابان ها و میدان ها حتی، در سرم می چرخد، انگار که بوها و عطر ها هم ضبط شدنی باشند، مثل تصویرها، و صداها)

ما در همان آشوبها کم کم یاد گرفتیم که بزرگتر بشویم. دنیای تخیّلی کودکانه مان، با رنگ و لعاب های شاد و مختلفش، نوجوانی ای که فکر نمیکنم در دنیا هیچکس به شادی و فوق العادگیِ آن را تجربه کرده باشد، داستانهایمان و شور و انرژی مان، و ماجراهایی که مثل یک کمدیِ دنباله دارِ عجیب و غریب بنظر می رسید و هزاران نقطه ی بی نظیر دیگر در آن روزها، همه و همه مخلوط شدند با خونابه های کف خیابان، و تکه گوشت هایی که در پتو ریخته شدند و بُرده شدند برای شناسایی؛ و چراغِ خانه هایی که برای همیشه خاموش ماندند؛ تمام داستان های حماسی و کهنه ای که با اوج شکوه در "بُصری" سروده بودیم با خمپاره ها زیر خرابه ها و چکمه های تکفیری ها مدفون شدند و ناگهان خنده هایمان را در "بیتجن" کنار خانه های موشهای کور و آن درختان کج روییده جا گذاشتیم. "شیخ عباس لحام" از میان ما رفت؛ در کوچه های حرم حضرت رقیه ترور شد، و نماز ما، بدون آنکه او پیشوایمان باشد، هر بار در خود می شکست. هر زیارت در زینبیه یا کفرسوسه قدیم، مصادف بود با حجمی از دلهره و استرس شناسایی. بازارهای رنگارنگ و تنزیلات همیشگی "باب توما" و "سوق حمیدیه" با طعم تند چای سنتی اش، ناگهان مقابل چشمانمان رنگ باختند، آن مکتبه ی پشت مدرسه که پاتوق مان بود شد مقرّ سلفی ها و ممنوع شد؛ "صبا" با آن روحیه ی لطیفش کشتارِ انسانها را با اسلحه های سیاه تک لوله در چند متری خودش دید، نظامی ها با تجهیزات و تسلیحاتشان آدم هایی که با دستِ بسته پارچه های سیاه به سرشان بود را جلوی مدرسه مان به پاسگاه بردند و ما از ترس به حیاط مدرسه پناه بردیم. شیشه های کلاس شکست و دیوارها گلوله باران شد و تمام خاطرات رنگارنگمان زیر نیمکتهای تک نفره مان که واژگون و تیرباران شده بودند جا ماند.


دور شدیم. و هرکسی به گوشه ای از این کره ی خاکی رفت. ایران، ترکیه، لبنان، سوئد، آمریکا، انگلیس، تاجیکستان، پاکستان، آلمان، حتی زیر خاک و... ب۶۱۲.

 ایران شبیهِ تصورات من نبود دیگر. در همین مدتِ خیلی خیلی کوتاه که نبودیم، همه چیز عوض شده بود. حالا ما "محکوم" بودیم. 

در این امنیت دلم می گرفت، حتی بیشتر از روزهای ناامن جنگ. جمعه های سرشار از سیاهی در اینجا، خفه کننده تر از جمعه های انتحاریِ القاعده بود.

من سعی کردم در این دوری مثل حرفهای تو بشوم. سعی میکردم شبیه هیچکس نباشم، و قرارِ آن روزهایمان را حفظ کنم. سعی میکردم دلم دور نشود. حرفهایت را میخواندم، دست خط ات را حفظم. و دست خط تمام همکلاسی های آن روزها را. هنوز هم میتوانم تشخیصشان بدهم. سعی کردم هرکاری که میکنم و هر کسی که میشوم، روی یک خط مستقیم و درست باشم. همانطور که تو یادم داده بودی، با ساده ترین شکل ممکن. و همین ها باعث میشد که کم کم حرف ها و توصیه های مادر و پدرم هم برایم رنگ بگیرد. و تمام حرفهای اینچنینی...


من هنوز عطری که برای تولدم هدیه دادی را نگه داشته ام. و نقاشی هایی که خواهر کوچکترت برایم کشیده بود و شعرهایی که خواهر بزرگترت برایم نوشته بود. یادم است میگفتی باورم نمیشود یک مسلمان شیعه با خواهر و برادرش دعوا کند. تو از یک شیعه چیزی را انتظار داشتی که می بایست باشد؛ و میان ما چیزی میدیدی که با تئوری ها هیچ تطبیقی نداشت. تو دوست داشتی من یک شیعه ی واقعی باشم و برای این تلاش و تحمل میکردی.


باید بگویم این دلتنگی کار خودش را کرده است. هربار دلتنگ میشوم بیشترین چیزی که از تو به یاد می آورم_علاوه بر خنده ها و شیطنت های نوجوانی مان_ دغدغه ات برای یک "انسانِ شفاف بودن" است. و در تمام این لحظه هایی که هیچ نشانه ای از تو در هیچ کجای دنیای  حقیقی و مجازی نمیتوانم پیداکنم، همین رنگِ ذهن توست که در دلم جاودانه ات کرده است.


یادم هست که پزشکی میخواندی اما دوست داشتی نویسندگی کنی. و همان روزها من اینجا نویسندگی میکردم و دوست داشتم پزشکی بخوانم. (فکر میکنم نظام آموزش شما متفاوت بود. از ۱۶ سالگی وارد دانشکده می شدید) یک دنیا درباره اش حرف زدیم. و حالا که من وارد این محیط شده ام هربار یادم می افتد به همان حرفها و نصیحت هایت درباره ی یک طبیب معجزه گر.

نمیدانم کجای جهانی؟ هنوز هم ۹ تا خدمتکار در خانه تان می چرخند یا نه؟ هنوز هم مجبوری از دوستان ات مذهبت را پنهان کنی یا نه؟ هنوز هم داستان های خنده داری که از خنده خطر مرگ وجود دارد مینویسی یا نه؟ هنوز خبری از رفقای پراکنده مان داری یا نه؟ و هنوز مرا به خاطر می اوری یا نه؟ هنوز شعری که برای بچه های کلاسمان سروده بودم را نگه داشته ای یا نه؟ یادت می آید آن روزی که "مهسا" میخواست برگردد، بخاطر فشاری که بهمان آمده بود برایش مراسم گرفتیم و به او هدیه دادیم و آن شعر طولانی را برای بچه ها خواندیم؟ و بعد مهسا آن دختر زیبای کم حرف، از میان ما رفت، و داغ گذاشت به دلهایمان. و به قول سهراب: مرگ گاهی ریحان می چیند.


یادت هست آقای امانی گفت برایش شعرم را بنویسم و امضا کنم؟! ! خیال میکرد روزی نویسنده یا شاعر میشوم و بعد به همه میگوید که این دانش آموز من بوده است!!!  حالا دخترهایش هم، هم رشته ی خودمان هستند در مشهد.

یادت هست یک بار برایم در دفترم، با یک نقاشی خنده دار آینده ی همه مان را کشیدی؟ نمیگویم صبا و روشن را در چه حالی کشیدی!!  ولی حالا صبا در "تهران" بیوتکنولوژی میخواند و فاطمه در "رشت" پزشکی. هرکسی در شهر خودش.. ببخش از این همه اطلاعاتِ "آدم بزرگانه ای". اطلاعات "شازده کوچولویی" را اینجا نمیگویم. جز اینکه بگویم "رقیه" در لبنان، دخترکش به دنیا آمده و خوشحال است! و راجع به بقیه... بماند برای روزی که امیدوارم ببینم ات...


من یکی از عکس های سال ۲۰۱۰ را از ژورنال PISOD برداشتم که اینجا بگذارم. همانی که داشتی به خانه برمیگشتی و عکاس از تو عکس گرفت. همانی که بی حواس و طبیعی گرفته شده است. نمیدانم که راضی هستی اینجا بگذارمش یا نه؟ اینجا متروکه است.. و چهره ی تو، میدانم که خیلی فرق کرده است..


من هیچ راهی برای یافتن ات نداشتم. تو هیچ کجا رد و نشانی از خودت به جا نگذاشتی.  نه در فیسبوک نه جایی دیگر. حتی صفحه ی تو هک شده است و اطلاعاتی درباره ی ماشین های کارخانه و کشاورزی در آن بارگذاری شده است. تنها چاره ای که به ذهنم رسید این بود که اسم تو (و چند واژه که حدس میزنم گاهی سرچ میکنی ) را برچسب بزنم. تا اگر در نوار جستجو به دنبالش گشتی، شاید برحسب اتفاق این خانه برایت باز بشود. (میدانم بیهوده به نظر میرسد..) هرچند دیر، هرچند پس از گذشت روزها... و این پست طولانی را (که با زبان مادری ات _ اردو_ تیتر کرده ام) بخوانی. بلکه نشانی از خودت به من بدهی. و به قول اگزوپری: مرا از این نگرانی در بیاوری.

و من از عمق وجود دلتنگت هستم. باید بدانی که همیشه اینطور بوده ام. روزهایی بر من گذشته و هزار چرخ خورده ام. ایستاده ام و باز زمین خورده ام و هرآنچه تصور کنی را تجربه کرده ام. دل بسته و دل کنده ام و گاهی حتی دل شکانده ام. خوشحال شده ام و غصه دار بوده ام و همه چیز را از سر گذرانده ام. و در تمام این پیشامدها، یک چیز را خیلی خوب فهمیده ام؛ اینکه دنیا، مسافرخانه است..!





...


پ ن: شعر میلاد عرفان پور که در دفترم نوشته بودی، یک بیت دیگر هم دارد که تو ننوشته بودی اش. فکر میکنم که بعدا این بیت را به انتهای شعرش اضافه کرده است. بیتی که اگر میدانستی اش، قطعا آن را برایم مینوشتی!! :

مثل ابری شده ام  در به درِ شهر به شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم

رقیق سازی پلاسما

ما زیر بارون رقصیدیم

بعدش نشستیم رو فرشای تخت چوبیِ صبحونه خوری، زیر بالکنِ طبقه بالایی ها، خیس شدن فرشای کوچیک قدیمی.

بارون بند اومد

من دلم میخواست مداد شمعی هامو بردارم. قیافه ی خوشحالی های دلم رو بکشم.
قیافه ی خودِ دلمو که وقتی از ته قلبش شاده انگار تو مزرعه ی هندونه، چارزانو نشسته و یه نیم دایره ی شیرین قرمز گرفته دستش.

دلم میخواست نقاشی شو بکشم
ولی نمیدونم چرا یهو بیست و یک سالم شده بود.
توی دستم بجای مدادشمعی و ماژیک رنگی، یه قوریِ سفیدِ نو بود.

_خانم خانما، یه چای به ما نمیدی؟

مدادشمعی های ذهنم شکست.

یادم افتاد بلوز و دامن بلند تنمه.  سارافون دخترونم مونده بود تو کمد، چن کیلومتر اون ور تر.

قند گذاشتیم گوشه لبمون، چای هورت کشیدیم خندیدیم.

چند روز گذشته ها!

ولی من هربار میام چای بخورم حس میکنم بارون تازه بند اومده!

ادامه مطلب ...

دامن خمیری

[و بعد
من
میان تمام واسونَک ها گم شدم

صدای کِل زدن های زنانه
و دست زدن های کودکانه
و ترانه های فولکلور مادرانه
از آستانه ی شنوایی من
کمتر شدند،
و محو
و مبهم

_من در میان رنگ های گرم و لباسهای قرمز بلند و عطرهای شیرین،
من در میان تورهای زر زری دارِ نارنجی و بنفش
و بوی نُقل ها و عودها،
و دف های حلقه دار
و هلهله ی سیاه موهای حنا بسته بر کف پا،
آن شیشه ی جیوه اندود را دیدم:
زنی که با لبان سرخ
زنی که با چشمان سرمه کشیده
زنی که با تردید
غریب تر از همیشه به این دخترکِ سر به هوا چشم دوخته بود.

_در من
کودکی است
که عروسکش را
پشت حجله جا گذاشته است
در من
زنی است فربه، که شال سیاه لبه دارش را دور سرش پیچیده، بالای سر فرزند مرده اش با لهجه ی عراقی مویه میکند.
در من چاهی خشکیده
بام خانه ای ریخته
سربازی مرده
است

_از این جا به بعد
جاده میشوند
نخ های حریر ارغوانی ام.






ما را به عشق چکار...




کبش الکتیبة

برایمان حرف هایی زد پدرانه، خالصانه؛ نه از جنس آب، و نه از جنس خاک.

طول موجِ تپش های این دل در این روزهای شفاف و خوش بو، آن قدر کوتاه و ناصبور است که پر بسامد و پر نوسان، از هر حجاب و حایلی عبور میکند و در لحظه لحظه های نفس کشیدنیِ این روزها آمیخته میشود. گیرنده های قلب پدر قوی است. میگیرد این نوسان ها را..!!

 گل خریده بود مادرم. کیک خریده بود محسن. به رسم همیشگی. این شیرین ترین روزهای سال را جشن گرفتیم کنارهم. با دست  های پدرانه اش دستمان را فشرد. به نام صاحب شادی، کیک را برید؛ و برایمان حرف زد. پدرانه. عاشقانه. از صمیم قلب. خستگی از روحمان برداشت. از آن حرف های یواشکی. از آن حرفهای خودمانی که در این جور مواقع به عنوان عیدی بهمان تقدیم میکند؛ و از این هدیه ها گرانبهاتر نمیشناسم. از این عیدی ها شیرین تر نمیشناسم.  از آن حرفهای این چنینی که بارها در آن کتابِ دوست داشتنی، خوانده ام اش:


[از خویش رستن و رشته ی تعلقات گسستن، شرط نخست رهپویی در مسیر حق است. آن که به هزار رشته ی مرئی و نامرئی خویش را بسته است و اسارت های پیدا و پنهان، زندگی اش را در چنبر خویش گرفته، مقصدهای متعالی را زیارت نخواهد کرد.
در هنگام تصمیم های بزرگ، دو زنجیرِ خواستن و داشتن، پای اراده را می بندند و زانوان رفتن را می لرزانند. آن که "می خواهد" می توان تطمیعش کرد و آن که "دارد" می توان تهدیدش.
شکوه روح های بزرگ در این است که ندارند و اگر دارند، دل گسستن و زنجیر شکستن می توانند. نشانِ این جان های عزیز آن است که نمیخواهند و اگر بخواهند می توانند موج خواسته ها را فرو کوبند تا آزادی و اصالت و ارزش هایشان تباه نشود.
آزمندی و آرزومندی، چه انسان هایی را از اوج فروکشیده و چه فاجعه ها و حادثه های تلخی را در حیات انسانی رقم زده است. رهایی از این دو آفت، در حادثه های بزرگ، انسان را آفریدگار عزّت و عظمت می سازد.
در شطّ حادثات برون آی از لباس
 کاوّل برهنگی ست که شرطِ شناگری است
در زبان قرآن، به کمال رسیدگان، از جمله شهیدان، نه خوف دارند و نه حزن؛ لا خوفُُ علیهم و لا هم یحزنون.
خوف، محصول نگرانی های انسان برای "از دست دادن در آینده" است و حزن، اندوهناکی انسان به سببِ از دست دادن ها در گذشته. خوف متوجه آینده است و حزن متوجه گذشته‌.
آن که از دست دادن ها اندوهناکش نکند و از دست رفتن ها نگرانش، در هیچ حادثه ای خود را نمی بازد. اگر نگاهی توحیدی و فهمی بصیرتمندانه همراه انسان باشد، در همه ی این "رفتن ها" و از دست دادن ها، "خدا" را می بیند و به جای اندوه، "تسلیم و رضا" وجودش را پر میکند. در نتیجه، نه تنها چیزی از او کاسته نمی شود، که این "رفتن ها" را عین یافتن می بیند.
امامِ عاشورا، منزل به منزل، به پالایش نیروها و همراهان می پرداخت تا هرکس دل بسته ی خویش است و جان به رشته های دنیا بسته دارد، نیاید. او برای رقم زدن عاشورایی بی نقص و زلال و حادثه ای روشن و بی غبار، به قلب هایی مهذّب و یارانی آزموده می اندیشید و راندن های مداوم و دعوت های پی در پی برای رفتن، به همین دلیل بود.
... اگر شبِ عاشورا شب مزاح یاران و شادمانی و بی تابی آنان برای پیوستن به صبح است، جز آزادی و رهایی جان های عاشق چه توجیهی می تواند بیابد؟ آنان قفس شکستگان سبک روحی بودند که خیمه آن سوی خاک زده بودند. مرگ چیزی از آن ها نمی ستاند، شمشیر حقیر تر از آن بود که هراس در قلبشان بریزد و عطش ناچیزتر از آن بود که بال پروازشان را ببندد.
...آنان سخن و سرودشان این بود که انّا علی نیّاتنا و بصائرنا.]

"آیینه دارانِ آفتاب_محمدرضا سنگری"




پی نوشت: گاهی آنقدر وصف کردن شکوهت سخت است که فقط میتوان همان جمله های بی نقص را عینا تکرار کرد. همان ها که امام عصر(عج) در ناحیه مقدسه خطاب به شما فرموده اند:

السلام علی ابی الفضل العباس بن امیرالمومنین المواسی اخاه بنفسه، الاخذ لغده من امسه، الفادی له،‌الوافی الساعی الیه بمائه، المقطوعه یداه لعن الله قاتله یزید بن الرقاد الجهنی و حکیم بن طفیل الطائی.



وصله: مگر میشود این روزها آدم دلش بگیرد؟ مگر میشود اگر  هم دلش گرفت، حالش خوب نشود؟ و مگر میشود ازین شادمانی بی قرار نباشی؟

همه ی ثانیه های جهان یک طرف و آن ثانیه ها که نور سبز درب ورودی منعکس میشد در حقله ی چشم هایم و از مردمک  ام میگذشت و از سلولهایم دانه به دانه عبور میکرد، و من خیره به آن ضریحِ مهربانت، یک طرف دیگر!!

من

همه ی

دلخوشی ام

تویی

ای

امیدنجات

ای 

برادر حسین

ای

باب الحوائج

ای

ابوالفضائل


♡♡♡





مثل آبلیموی تازه

خوشحالی، دلخوشی، ذوق زدگی!

پشتِ سرِ هم!

خانمِ ۳۰ ساله!! با خودتم! همه اش یه طرف و این قسمت هاش یه طرف هاااا !! میتونی فرکانس طپش های هیجان زده ی ۹ سال پیشت رو حساب کنی؟؟ که با کمترین طول موج ممکن از بافتِ مخططِ منشعبت ساطع میشن و توی بافتِ ثانیه ها نفوذ میکنن؛ هر کوانتوم اش یک قطعه نوره :)))

حالا من اگه با این چشم ها به نور چراغهای بلند وسط بلوار نگاه کنم که گردالی های پرنورِ همه شون توی چشمم تار و مات میشن و پرتودار میشن و می لرزن که!!؟

انگار که با آسمون موازی شده باشی. انگار که درِ مغزت رو با انبردست باز کرده باشی و انگار که توی اتاقت خودِ خوزه آرکادیو بوئندیا باشی. حتی یه لحظه.

اگه بهتر از ۹ سال پیشت شدی بیا جشن بگیریم و به گلدون های پشت پنجره آب بدیم و بعدش خط اورژانس کودکان رو همینطور دنبال کنیم و بپیچیم سمت چپ، کاخ رویایی.

(گیرم که بگن برو بچه، و باز تو همه چی یادت بیاد.)

خوشحالی دلخوشی ذوق مرگی، اونقدر عمیق و ریشه دار، که با اینکه پسرک آبیِ مغزم چراغها رو روشن کرده ولی بازم حس میکنم یه عروس دریاییِ ژله ای ام که از اون طرفم نور رد میشه. 


_____

بعدا نوشت:

یادم نمیاد میخواستم چی بگم! این رو توی چرکنویس دیدم، یه سال و ۱۷ روز پیش نوشته بودمش ناقص! حالا تصمیم گرفتم ثبتش کنم. یادم نیس حرف حسابم قرار بوده چی باشه. ولی خوب میتونم بفهمم چم بوده و بخاطر چی بوده ؛)

بعله اینطوریاس! آخرشم شد همون که... :)

آدمک

تو

با دل من

با عقل و درک من

چه کردی

که این حجم از عشق

این شورِ پر بسامد

با این همه بُهت زدگی های پی در پی

در نیمه های شب

در تار و پودِ منجسم سیاهی ها و تنهایی ها

در تک تک ذراتم

می خروشد

می سوزاند و تبخیر میکند

اشک می شود

(تنها سلاحِ مبارزه با بی قراری ها)

و آرام از این جان میگیرد؟

چه کرده ای

و در کدام قطعه ی این مغز؟




اذان بگو

عشق چیزیست که موقوفِ هدایت باشد

مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیش تر زانکه چو گَردی ز میان برخیزم...

 

ادامه مطلب ...

ریز شعله ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

E

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خسته از نسکافه های سیتینگ!

توی ماشین کنار داداش داریم میریم خونشون که بعدش بریم یه گردش کوچولو و شام (به پیشنهاد داداش که گفت داری میمیری ازبس میخونی باید ببرمت مغزت هوا بخوره نمیزارم دیگه امشب بخونی!!!) 

دارم به زینب فکر میکنم، که امروز دیگه بخاطر سرماخوردگی ای که رو تنش کهنه شده حتی نتونست بیاد سیتینگ و من روز سومِ فرجه ی ژنیتال رو بدون زینب سپری کردم. و چه قدر بده روزی که نبینمش. و چقدر بدتره وابسته شدن دلبسته شدن...

پارسال دقیقا چنین روزی، بعد از امتحان الکترونیکی ادبیات، رفتم فرودگاه و به جای اینکه برم شیراز، تک و تنها رفتم مشهد. حرم امن رضوی...و بعدش سالگرد باباجون.. آسمون مشهد صورتی رنگ شده بود و برف میبارید..خدایا شکرت که اون روزا تموم شد.. خدایا شکرت که بخشنده ای.

نارنگی ای که زن داداشم از حیاطشون چیده رو با دستم پوست میکنم و بوی نارنگی میپیچه توی فضای کوچیکمون. حالم خوبه، به مرثا نمیگم که نمیتونم آهنگ رضا یزدانی رو گوش کنم‌.

داداش منو میخندونه هی توت فرنگی رو به زور جا  میده توی کیک فنجونی میگه بیا "کیک توت فرنگی" بخور. مرثا میل بافتنی هاشو میزاره کنار و میخندیم و مهم نیست که چقدر ترافیکه و چقدر برادرم توی مضیقه افتاده و چقدر هممون غصه و نگرانی تو دلامونه. میخندیم و این دوتا خل و چل همدیگرو دست میندازن و من عضلات  بوکسیناتور و مستر صورتم درد میگیره!

روسریم بوی فرمالین گرفته از ظهر. با همین روسری میریم چنچنه بعدش چمران.(من همیشه دوست داشتم تو چنچنه اسکیت هامو بپوشم و بدون زحمت کشیدن برم پایین!!) امروز وسط توضیحات بچه ها تو سالن تشریح بازم داشتم به دِینی که به گردنم هست فکر میکردم. ناهارمو نخوردم: زینب نبود اخه، توی اون سلف احساس تنهایی داشتم.. و حتی توی کل دانشکده... نشستم به این فکرکردم که بالاخره عمه زندگی نباتیِ پسرش رو باور کرده یا نه؟ و به اینکه هنوز خرده اعتماد به نفسی توی وجودم دارم یا نه؟ به اینکه چند روزه خونه نرفتم و دلم تنگه واسه محسن که بیاد توی زنگ تفریح وسط درس خوندنم برام با لهجه ی فارسی ِ دری ، قابوس نامه بخونه: در باب عشق! در باب جوانمردی! در باب توبه!

و دلم تنگه واسه مامان که در بزنه با یه ظرف کنجد  و انجیر بیاد تو اتاق بگه دخترم برات منیزیم آوردم! بعد غش غش بخندیم الکی.

نمیدونم چرا این حرفا رو زدم. خیلی سعی کردم سیالیت ذهنمو کنترل کنم و حرف های بی سروته نزنم، یا اگه دلنگرانیامو میگم، دوباره ایزوله کنم حرفامو، کسی نبینه. بهرحال نشد...نخواستم که بشه ینی! حالا هرکی بخونه میگه چه قدر دیوانس این آدم!! اره دیوونم. دارم ناصر عبدللهی گوش میکنم بعد از ۴ ماه که آهنگ گوش نکردم فقط نوستالژیِ اونو تحمل میکنم. بعله‌!!


_خام دکتر! (چیزی که داداش همیشه صدام میکنه!-_-) بابا کلتو بیار بیرون از اون گوشی یه هوایی بخوری عقلت بیاد سرجاش! (شما بگرد زیر اون  نقشه ی گنج ببینم چی پیدامیکنی!)

_مگه عقلم داره این دختر؟ (قاعدتا زن داداشم)

بسه دیگه زهرا. اگه کسی هم نخونه، برا خودتم زشته اینقدر پر حرفی. (اینم ندای درونم!)

آواز چوپان ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی‌..‌.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو هیچی نیسی زهرا...

قلبهای ما، پر است از خفاش های گرسنه ای که آرام و بی صدا خفته اند.
آنقدر آرام، که از وجودشان بی خبریم.
کافیست در فضای آکنده ای، بوی غذایی به مشام شان برسد،
بیدار میشوند،
دیوانه وار به هرسو می جهند،
و افسار اختیار تو را در دست میگیرند،
به جستجوی طعمه ای، لقمه ای، شکاری.‌..
تا اشتهای سیری ناپذیرشان را
لحظه ای
برطرف کنند..
.
.
.
ادامه مطلب ...

مخزن الاسرار!!

چند وقت پیش، امیرمحمد قربانی، توی سایتش این سوال رو پرسید که اول کتابها و جزوه هاتون چی مینویسین؟ اصن چیزی مینویسین؟ عادت دارین اول کتابها یه یادداشت یادگاری یا یه بیت شعر بنویسین یا نه؟ خودش گفت که گاهی خاطرات بعضی بخشها رو اول جزوه ها و کتابهاش مینویسه، مثلا بخش زنان بخش نفرولوژی...

سوال جالبی بود.. اول کتابهای من پر از جمله و بیت شعر و حدیثه. جمله هایی که بهم امید و انگیزه بده..

اوایل هربار که فیزیولوژی رو میخوندم و از نظم و پیچیدگیِ جزء به جزء بدن انسان شگفت زده میشدم، برمیگشتم و اول کتابم احساس اون لحظه رو ثبت میکردم، چیزی شبیه این جمله: هرچقدر بیشتر میخونم بیشتر میفهمم تو خدایی..

اما خوبیِ ماجرا اینه که همیشه بهترین حرفها رو توی کلام امیرالمومنین پیدا میکنی! نوشتمش اول فیزیولوژی:
أتَزعَم انَّکَ جسمُُ صغیر و فیکَ انطَوى عالمُُ اکبر
آیا گمان کرده ای که فقط جسم ناچیزی هستی؟ درحالیکه جهانی بزرگتر در تو پیچیده شده..

جهان! عالَم! عالمی که درون ماست!..
حتی هورمون های ملاتونین و ریتم شبانه روزیشون منو به یاد آمد و شد دنیا و شب و روزش میندازه. انگار جهانی توی وجود ما درحال چرخیدن و روزگار گذروندنه.. میشه با انواع تئوری ها دربارش حرف زد. روانشناس ها از دنیای پیچیده ی ذهن و روح انسان میگن؛ نسل شناسها از تکامل بشریت از ابتدای تاریخ تا امروز، که توی دوره ی جنینی هم یک بار هرکسی تجربش میکنه. و فیزیکدانا از انواع ساختارها و انتقال انرژی ها و سیستم گرمایشی و هرچیزی که توی بدن انسان با اخرین ورژن خودش مهندسی شده حیرت زده میشن..

جغرافیای جسم انسان! مسافرش شدم. "هرقدر بیشتر میخونم و یادمیگیرم، بیشتر میفهمم تو خالقی." مثه یه موجود بی قرار، که دلش میخواد فقط یادبگیره و یادبگیره، بشناسه و بخونه و کشف کنه و بره جلو...
گاهیم حافظ طورانه بهش میگم: ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است؛ بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم!

بردار ز رخ پرده؛ برای من یعنی خودتو بهم نشون بده، علمم رو بیشتر کن. یادم بده توی این عالم چه خبره، بزار بشناسمت!..

و این شد؛ که اول کتاب فیزیولوژی ام که به عنوان نسخه ی اسرار الهی بهش نگاه میکنم، یه جمله ی دیگه هم نوشتم:
من عَرَف نفسهُ فقد عَرَفَ ربّه.

دیوانه های دانشکده

بعد از کلاس جسد!
واقعا آی کیوی من اونقدرام پایین نیست!!
ولی خب ۲۱ آبان کجا و ۱۰ دی کجا؟ چطور باید میفهمیدم واقعا؟؟!!
جسد تموم شد. من و زینب موندیم عکسهای سی تی اسکن و ام آر آی رو بیشتر بررسی کنیم. فائزه زودتر رفت و گفت توی کافه (طبقه دو کافی شاپ دانشکده) منتظرتونم.
ولی زینب هی معطل میکرد و میگفت وایسا ازت عکس بگیرم.(دارم میندازم گردن اون!) بعدشم گفت بیا بریم داروخونه!!
_زینب!! فائزه منتظره هاااا!! معطلش نکن، بعدا بریم داروخونه!
_نه نترس بهش گفتم. در جریانه.
من و زینب رفتیم بیرون دانشکده. فائزه زنگ زد. گفت بیاین دیگه!!
گوشیو گرفتم: فائزه باورکن این زینب معطل کرد من میخواستم زود بیام.
_باشه زهرا عب نداره زود بیاین منتظریم.

-و قطع شد-
(منتظریییییم؟؟؟ مگه چند نفرن؟ مگه فائزه تنها نیس؟)
برگشتیم دانشکده.
آرمیتا از طبقه های ساختمون ۲ اومد پایین تو حیاط: زهرا عزیزم ببخشید من دارم میرم.. امیدوارم ناراحت نشی.
_چرا ناراحت شم آرمیتا! برو بخون عزیزم!
_اخه مگه قرار نیس که...
با اشاره ی زینب ساکت شد.
(فک کنم فهمیدم!! ولی چون خیلی دور از تصور بود، بهش فکر نکردم..)
رفتیم کافی شاپ.
کلی از بچه ها بودن. جمع مون جمع بود. سعی کردم هیچ حدسی نزنم. بزارم ماجرا خودش پیش بره!!
(دیوونه ان این جماعت!! دیوووونههههه)
نشستم روی صندلی
تا تونستن دستم انداختن و خندیدن!! و خندیدم!! بماند که چیا گفتن بدجنسا!!
مسئول کافی شاپ اومد: خبببب تولد کدومتون بود؟؟
بچه ها با اشاره هایی که مثلا من نفهمم: هییییچکدوممون!!! اشتباه گرفتین!!!

ولی من دیگه فهمیده بودم!! کیک رو آوردن. جبران تولدی که توی امتحانای میانترم بود و نشد برگزار بشه.. خیلی دیوونه ان اینا خیلی دوسشون دارم...
کیکی که روش با انار نوشته بودن تولدت مبارک.
_لامصبا میگفتین یه چیز درستی بپوشم. آخه با مقنعه ی سیاه؟؟ اونم بعد از جسد؟؟(همه حلقم بوی فرمالین میده!!) دِ نگیر عکس نگیر اینقده!!

 

ادامه مطلب ...

پست یهویی!!

باید یه جوری برنامه مو تنظیم کنم که هم بتونم تا قبل از امتحانا فیزیو ادراری رو یه دور و نیم زده باشم هم ژنیتال رو کامل بخونم هم فیزیولوژی گوارش رو.(قیافم شده مثل گایتون واقعا حس  میکنم عاشقش شدم نمیتونم بذارمش زمین!!) ژنتیکم که برا کوییزهاش خوندم حله. بقیشم مثل اینا مهم نیس تو فرجه ی خودش میخونم. و هم اینکه بتونم کارای خونه رو انجام بدم و همه ی حجم کار رو نذارم رو دوش مامانم و هم بتونم واسه رسانه به ضبط برسم. هم نامه ۳۱ نهج البلاغه رو تموم کنم. هم اینکه بقیه ی کارایی که داریم رو انجام بدم.
چند تا قانونم دارم. مثلا
تا اخر امتحانا، نقاشی کشیدن ممنوع(از سوم دبیرستان ک خواستم برا کنکور بخونم این ممنوعیت شروع شد!)
زیادی نوشتن ممنوع، سناریوپردازی ممنوع، تا اخر امتحانا سراغ مجله ی عکاسی پرتره های سیاسی و کتاب در کافه ی اگزیستانسیالیستی رفتن ممنوع، اصلا سراغ قفسه ی کتابهای محسن رفتن ممنوع، فیلم های چارلی چاپلین و فیلمنامه های ایبسن و هیچکاک و هرچی رو فلش محسنه ممنوع.
تنها زمانِ چک کردن سایت دکتر امیرمحمدقربانی و وبلاگ رفقا، توی تایم حضورم تو مترو هست. اونم به جز ایستگاه میرزای شیرازی تا شاهد(که اونو باید سرمو از توی گوشی بردارم و به باغهای چمران نگاه کنم و حالمو خوب کنم.)
میمونه اوقات فراغت ها و زنگ تفریحایی که وسط درسهام دارم، که اونا هم اختصاص داره به بغل کردن یوسف و گوش دادن به صدای گیتارش و حرف زدن با محسن و مامان و بابا و داداش بزرگم و هزارتا حرف نگفته که خوشبختانه مجبورم میکنه با خانوادم وقت بگذرونم...

نمیدونم چرا اینا رو به عنوان پست منتشر کردم درحالیکه کلللللی چیزای ب درد بخور تر و بهتر برا انتشار داشتم. ولی حس کردم اینو بگم خوبه، که معلوم بشه اگه پست نمیزارم به معنی این نیس که حرفی ندارم. ب این معنیه که درواقع وقتی ندارم!!


خب. الان میرسم. باید زود این پست گذاشته بشه. :)))
ایستگاه بعد: نمازی...

:)

خودمم باورم نمیشه که رمزش یادم بود!!!

ولی واقعا آدم چرا باید رمز خونه خودشو یادش بره؟؟ ازبس که بهش سر نزدم!! (سالهای دور از وبلاگ!)

الان که دارم اینو مینویسم مطمئنم که همه ی رفیقای وبلاگیم رفتن سراغ کار و زندگی خودشون و به وبلاگهاشون و وبلاگ من سر نمیزنن. و دیگه کسی نیس که بیاد بی منت واسه پست های این وب کامنت بذاره که :" آپ شدم رفیق بهم سر بزن!!" یا مثلا :" دوست عزیز با افتخار لینک شدید!" (یادمه یه بار ترم اول یکی از بچه های دانشگاه که خیلی زیر پست های اینستاگرامم کامنت میزاشت بهم گف: فلانی!! حواست باشه من تو مجازی خیلی هواتو دارماااا کامنت میزارم و اینا!!)  -_-  واقعا باید براش چکار میکردم؟؟ توقع داشت بخاطر اینکه لطف میکنه برام کامنت میزاره چه طور محبتهای شایانش رو جبران کنم؟؟  اونم یکی مث من که تعداد لایک و کامنتام اهمیتی نداشت و بیشتر دلم میخواس بچه ها محتوای پست هامو بخونن! :(

بگذریم...

اصولا وقتی دلم از همه ی خیابونا و کوچه های فضای مجازی میگیره و همه ی نقاط این "دهکده ی جهانی" حالمو بهم میزنه، پناه میارم تو خونه قدیمی ام که به عنوان یه فضای امن هنوز پابرجا مونده. پابرجا و متروک!! همین وبلاگ! چیزی مثل یه "خانه ی پدری!" توی فضای مجازی!

گفتم مجازی! یادمه توی فیسبوک هیچ وقت نمیتونستم حرف دلمو بزنم. اصلا کلا دوسش نداشتم. فیسبوک رو وقتی برگشتم ایران ساختمش که بتونم دوستامو از گوشه گوشه ی دنیا پیدا کنم. وگرنه خود فیسبوک همیشه توی اون حال و هوای بچگیم مثل سمباده ی مغز بود! خصوصا اون بخش پوشش خبری! -_- و البته کانکت نشدن های همیشگیِ فیلترشکن ها!! "شادی" همیشه میگفت فیسبوک یه فضای مصنوعیه بیا تو وبلاگامون حرف بزنیم! اون موقع هنوز اینستاگرام "اختراع!" نشده بود و نمیدونستیم بعدها قراره شاهد پدر جدّ فضای مصنوعی و قیافه ها و خوشی های ساختگی باشیم! :)

حتی واتساپ هم عموما رو اعصاب من بود. ترجیح میدادم با شادی توی یاهو مسنجر چت کنم. گاهی ایمیل های طوووولانی! تبریکای تولد واسه رفیقایی که توی دنیا پراکنده بودن و دوری شون سخت اذیتم میکرد و هزااارتا چیز دیگه...

اینکه الان اینقدر راحت نشستم آبنبات مشهدی میخورم و دارم این حرفای بی ملاحضه رو اینجا میزنم دلیلش دقیقا صمیمی و ساده بودن فضای وبلاگه. و البته اینکه مخاطبم الان هیچکسی نیس! هیشکی این پست رو نمیاد بخونه، مگر کسی که یه کلید واژه رو تو گوگل سرچ کنه و اتفاقی وبلاگم برای واژه مورد نظرش بالا بیاد! (که البته اونم میبینه اشتباه اومده و میبنده این صفحه رو!) در این حد متروکه اینجا! و دقیقا در این حد لذت میبرم که توی یه بخش خاک خورده از فضای مجازی، این گوشه ی دنج رو دارم که میتونم توش با هر لحنی که دلم خواست مغزمو تخلیه کنم، طوری که دارم با خودم حرف میزنم، آدم وقتی با خودش حرف میزنه اینقدر راحته که انگار هشت سالشه. کی با خودش مثل اساتید کنگره ها حرف میزنه؟؟ اصن کی باورش میشه این پرحرفی های پراکنده ی بچگانه و بی ربط رو من نوشته باشم؟! خب دلیلش اینه که اینجا نقابم رو برداشتم. دارم حرفای دلمو میزنم. و هرچیزی که به ذهنم میرسه رو همون موقع میگم! بدون هیچ ویرایشی!! یه جور "سیال ذهن"!!!

گفتم سیال ذهن و دلم تنگ تر شد. یاد ترم اول افتادم.که استاد ادبیاتمون ازمون خواست یه سیال ذهن بنویسیم و من کل ترم داشتم به اینکه چی بنویسم فک میکردم! آخرشم دقیقا حرف هایی رو نوشتم که هیچکدومش سیال ذهن نبود و انگار صرفا یه قطعه ی ادبی پرداخته بودم!! (یادم باشه یه روز که حالم خوب بود خاطره های ترم اولم رو ثبت کنم! خاطره هایی که هرگز نمیشه با یه پست کوتاه و یه عکس مصنوعی تو اینستاگرام ثبتش کرد!)

.

اولش میخواستم آدرس وبلاگ رو عوض کنم. و یه آی دی آبرومند!!! بزارم براش. (آبرو؟؟ آبرو به این چیزها نیس! بازم که داری مثل اهالی اینستاگرام فکرمیکنی! اصن آبرو جلوی کی؟؟؟) اما بعد تصمیم گرفتم دقیقا همین آدرس بمونه روی صفحه، و حتی اسم وبلاگ و قالب و تم و تمام آپشن هاش همینطور بکر و فابریک بمونه روش! دلیل اولم اینه که همه ی اینا یادآور چهارده سالگیم هست که برای اولین بار این وب رو ساختم! و نمیخوام تمام این خاطرات و حس و حالی که اینجا با نواع آدمها تجربه کردم از بین بره. و دوست دارم مثل یه آثار باستانی از سلیقه ها و افکار اوایل نوجوونی ام برام باقی بمونه! و حتی تغییر کردن هام و بزرگ شدن یا کوچیک شدنام و سِیر فکری ام اینجا تا حدودی از محتوای پست هام مشخص میشه. (گیرم که حتی ازینکه یه عده ادرس اینجا رو بلدن و از خونه ی مجازی ام عبور میکنن بیزارم. ولی خب... مهم نیستن!) دلیل دیگه ام هم اینه که من و "اگزوپه ری" یه وجه مشترک داریم: داشتن یه شازده کوچولوی دوست داشتنی که "شش" ساله ندیدیمش!

این جمله ی کتاب شازده کوچولو رو خوب یادمه:" اینجا جایی هست که از هم جدا شدیم، لطفا این تصویر (غروب و بیابان) را خوب بخاطر بسپارید، که اگر یک روزی گذارتان به این جا افتاد و دیدید یک پسر بچه ی دوست داشتنی اینجاست، اگر موهایش طلایی طلایی بود، اگر وقتی ازش سوال میپرسیدید جواب نمیداد، بی درنگ بردارید و به من بنویسید که او برگشته، و مرا از این نگرانی در بیاورید..."

من هم اخرین بار شش سال پیش با شازده کوچولوی زندگیم اینجا حرف زده بودم. و بعد از اون فقط توی خیالم باهاش حرف زدم. این تنها آدرسی هست که اون از من داره. اگه ادرس این وبلاگ رو خودخواهانه عوض کنم، تنها روزنه ی امیدم رو برای پیدا کردنش و پیدا کردنم از دست میدم. راستی راستی کجای جهانی الان تو؟؟... یه روز یه پست طولانی دربارت میزارم...

چقدر طولانی شد این پست! خب چون اولین باره که بعد از مدتها توی وبلاگم حرف میزنم. موضوع این وبلاگ چیز خاصی نیس. هروقت کسی میپرسید وبلاگت راجع به چیه میگفتم هیچی! پراکنده اس! ازین به بعد هم بی قید و شرط حرفامو میزنم اینجا! خب کسی هم که اخه این ها رو نمیخونه که اذیت بشه. مگه نه؟؟ ولی خب ازین به بعد کمتر شاید حرف بزنم. و به درد بخور تر. البته قول نمیدم!


( این پست هم 4 نوامبر نوشته شد. 6 دسامبر پست شد! با تشکر از امتحانات میانترم! )

 

عیدتون مبارک!!!

فدای مهربونی و جوون مردی اش مولا علی!!

عید غدیر مبارک

ایشالا نجف اشرف نصیبتون!

.

خادم و چوب و پرش خسته شدند از ارشاد!

یک نفر باز گمان کرده ضریحت قبله است!!!

.

.

.

پ ن: ممنون از عیدی مولای متقیان به من! رشته مورد علاقه رو قبول شدم! خدایا شکرت!

دوباره پاییزه...

دوستان خوب و صمیمی، سلاااااااام

سلامی دوباره به فضای دلنشین و دوست داشتنی وبلاگ!!

بازگشت بعد از دو سال و چند ماه به وبلاگ و حال و هوای صمیمی پست گذاشتن و انتظار برای تایید نظرات، یه نوستالژی عمیقی برام داره. که حالمو خوب میکنه.

بعد از کابوس کنکور

بعد از استرس درس خوندن

بعد از بی خوابی های مزخرف و نگرانی های بیهوده

وبلاگ یادم آورد که زندگی هنوز تموم نشده.

وبلاگ چیزای دیگه ای هم یادم آورد..

مثلا ساده و صمیمی بودن رو

بین صفحه های رنگارنگ اینستاگرام و پُست های جورواجور و حال بهم زن - که همش شده بازو های باشگاه رفته و  صورتک های عجیب غریب و حرف و فحاشی و قیافه گرفتن و " یه شب خوب با رفقا" و نوتلا و اسکاچ و هر چرت و پرت دیگه-  وبلاگ یادم آورد اون روزایی رو که یه پست میذاشتیم و خیلی صمیمی برا همدیگه کامنت میذاشتیم و هی refresh میکردیم که کی نظرمو تایید میکنه! بی منت! بی حرف اضافه! نظر گذاشتن که از کلاس آدم کم نمیکرد!!

کسی توی بیوگرافی اش نمینوشت : نظر= نظر ... لایک=لایک..... تایید=تایید... دونت فالو می فور بک فالو!!

اما حالا بعد از دو سال می بینم خیلی وبلاگ ها خلوت شدن

خیلی همه چی آرومه.. ساکته..

همه ول کردن رفتن تو اینستاگرام دارن جر و بحث میکنن!!

بیخیال..

دوباره یاد پاییز افتادم و پست های قشنگ شادی جونم که صمیمانه می نوشت و  حرف میزد..

لعنت به هرچی مصنوعی بازیه...

سلام وبلاگ!

زیر صفر

هیچ حرفی برای گفتن نیست....



روز زیبای دنیا 3>

در این که زن یک اثر هنری است، شکی نیست!


روز زن مبارک!!!!


:-(


چه فرقی میکند اهل کجای این کره ی خاکی باشی...

تنهایی کار خودش را میکند..

سفید سفید باشی یا سیاه سیاه..


صـــفـــر


امروز با ترازویم ،


وُجدان حکومت را کشیدم


صفر بود ...!


دروغ شیرین


فامیل دور خطاب به آقای مجری


بعضیا اینقد قشنگ دروغ میگن


که آدم حیفش میاد باور نکنه !



عینک-ملحفه-فرش

آدمها سه دسته اند:
- عینک
- ملحفه
- فرش

وقتی یک لکه ای بنشیند روی عینکت، "بلافاصله" زود آن را با "دستمال کاغذی" پاک می کنی
وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، می گذاری "سر ماه" که لباس ها و ملحفه ها جمع شد، همه را با هم با "چنگ"می شویی
وقتی همان لکه بنشیند روی فرش، می گذاری "سر سال" ، با "دسته بیل" به جانش می افتی.

خدا هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند.

بنده های پاک و زلالی که جایشان روی چشم است، تا خطا کردند، بلافاصله حالشان را می گیرد (والبته دردنیا و خفیف) ..

دیگران را به موقعش تنبیه می کند آن هم با چنگ

و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هایشان جمع شود

(قرآن کریم: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند) و سر سال
(یا قیامت، یا هم دنیا و هم قیامت) حسابی با دسته بیل از شرمندگیشان
در می آید ...



پیشنماز....ســـارا



قبله کمی متمایل به آن طرف



آمد درست زیر شبستان گل نشست


در بین آن جماعت مغرور شب پرست


یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت


حالا درست پشت سر من نشسته است


این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست


این سومین ردیف نمازی خیالی است


گلدسته‌ی اذان و من و های های های


الله اکبرو انا فی کُل وادِ... مست


سُبحان مَن یُمیت و یُحیی و لا اِله


اِلا هُوَ الَّذی اَخَذ الْعَهْدُ فی اَلَست


یک پرده باز پشت همین بیت می‌کشم


او فکر می‌کنیم در بنِ پرده مانده است


سارا سلام...اَشهَد اَنْ لا اِلهَ تو


با چشم‌های سرمه‌ای اَنْ لا اِله...مست


دل می‌بری که...حَی علی...های های های


هر جا که هست پرتوی روی حبیب هست


بالا بلند! عقد تو را با لبان من


آن شب مگر فرشته‌ای از آسمان نبست


باران جل جل شب خرداد توی پارک


مهرت همان شب...اَشهد اَن...بردلم نشست


آن شب کبو...(کبو)...کبوتری از بامتان پرید


نم نم (نما) نماز تو در بغض من شکست


سُبحانَ مَنْ یُمیتُ و یُحیی و لا اِله


الا هُوَالّذی اَخَذَ الْعَهْدُ فی الست


سُبحان ربّ هر چه دلم را زمن برید


سبحان ربّ هر چه دلم را زمن گسست


سُبحان رَبی الْـ...من و سارا...بِحمده


سُبحانَ رَبی‌ الْـ...من و سارا دلش شکست


سُبْحان رَبی اَلْـ...من و سارا به هم رسیم


سبحان تا به کی من و او دست روی دست


زخمم دوباره واشد و اِیّاک نَستعین


تا اِهدناالـ...سرای تو راهی نمانده است


مغضوب این جماعت پُر های و هو شدم


افتادم از بهشت از این ارتفاع پست


یک پرده باز بین من و او کشیده‌اند


سارا گمانم آن طرف پرده مانده است...


دکتر محمد حسین بهرامیان

کـــبـــود

همین که دست قلم در دوات می لرزد،
به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد،
نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت،
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد،
«هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست»،
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد،
مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی،
که در نگاه تو آب حیات می لرزد،
تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن،
که آیه آیه تن محکمات می لرزد،
کنون نهاده علی سر،به روی شانه ی در،
و روی گونه ی او خاطرات می لرزد،
غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر،
میان مشک سواری فرات می لرزد،
سپس سوار می افتد ،تو می رسی از راه،
که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد،
وعصر جمعه کنار ضریح روی لبم،

به جای شعر دعای سمات می لرزد ...



فاطمیه...

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر


اتفاقی مقابلم رخ داد


وسط کوچه ناگهان دیدم


زن همسایه بر زمین افتاد


سیب ها روی خاک غلطیدند


چادرش در میان گرد وغبار


قبلا این صحنه را...نمی دانم


در من انگار می شود تکرار


آه سردی کشید،حس کردم


کوچه آتش گرفت از این آه


و سراسیمه گریه در گریه


پسر کوچکش رسید از راه


گفت:آرام باش! چیزی نیست


به گمانم فقط کمی کمرم...


دست من را بگیر،گریه نکن


مرد گریه نمی کند پسرم


چادرش را تکاند، با سختی


یا علی گفت و از زمین پا شد


پیش چشمان بی تفاوت ما


ناله هایش فقط تماشا شد


 

صبح فردا به مادرم گفتم


گوش کن ! این صدای روضه ی کیست


طرف کوچه رفتم و دیدم


در ودیوار خانه ای مشکی است



با خودم فکر می کنم حالا


کوچه ی ما چقدر تاریک است


گریه،مادر،دوشنبه،در،کوچه


راستی! فاطمیه نزدیک است...

(سید حمید رضا برقعی)

عقل.عشق


جاذبه ی خاک به ماندن می خواند ،

و آن عهد باطنی به رفتن...

عقل، به ماندن می خواند،

و عشق، به رفتن... و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان، در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود.


شهید سید مرتضی آوینی


گفت : حاج آقا؟ من شنیدم اگه درحال نماز باشیم و متوجه بشیم که کفشمون رو دزدیدن میتونیم نمازمونو بشکنیم و بریم دنبال کفش. درسته؟

حاج آقا گفت : درسته! نمازی که در آن حواست به کفشت باشه اصلا باید شکست!

تنها

فکر میکردم تنهایی معنا ندارد

فقط درد دارد ...


گاهی دلت عجیب هوای مدینه می کند...

یا رسول الله ! مثل تو دیگر در پهنه ی زمین تکرار نخواهد شد


اما با تکرار صلوات ، نور حضورت را در قلبم روشن تر خواهم ساخت


 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



لطفا ...


با چشمهایی که این همه خطا می کند درباره مردم قضاوت نکنیم....



می بینی؟؟.....


   هیچ انسانی نژاد پرست به دنیا نمیاد...



گل ارکیده

خدا زیباست و زیبا می آفریند

گل ارکیده بسیار نادر به نام دختر رقصنده



بالی نمیخواهم...

 

"شهید آوینی"


مکه برای شما ، فکه برای من !



بالی نمی خواهم

....این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند




....پی نوشت: شاید این تصویر را بعضی ها ببینند و بدانند و بفهمند و


 

چای...


چای دم کن

خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با طعم هل و گل های قوری بهتر است....

خوش بحالت محمدحسین...

گاهی از خودم می پرسم:

چکار کرده بود محمدحسین فهمیده؟ چه کرده بود که فرشته ها از آسمان، از بهشت، ریسمان سعادت را انداختند تا او را تا بهشت بالا بکشند؟ می پرسم: فلسفه خوانده بود؟ عارف بود؟ محقق یا نویسنده ی یک کتاب درباره ی اسلام بود؟  نه.....

به خودم جواب می دهم: او فقط عاشق بود.....

عشق آدم را به این جاها می کشاند .... عشق آدم را قربانی می کند .... شهید می کند....

خوش به حال او .....



تسلیت


بر حاشیه ی برگ شقایق بنویسید

گل ، تاب فشار در و دیوار ندارد...