ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
برای من سخن از من مگو به دلجویی،
مگیر آینه در پیشِ خویشبیزاران...
کی تموم میشه این دور باطل سرکوبگر؟...
میدونم که احتمالا هیچوقت...
حداقل کی توی این جدال همیشگی، سربلند بیرون میام؟
درماندگی آموخته شده، باورمو تغییر داده حتمن.
شاید هم اینها همش تکست کتابه، و حقیقت دقیقا اون چیزیه که احساس میکنیم.. اگر بشه احساسها رو فهمید...
امروز، صبح، بعد از ادمیت شدن بابای رفیقم، بعد از حرف زدن با یه رفیق دیگه ام، بعد از استراحت نکردن های پی در پی و درد کلیه ای که خیلی آزارم میداد، سینه ام اونقدر تنگ شد که توی دستشویی کنار سیتینگ زدم زیر گریه و مدتها گریه کردم. مدتها. صبح جمعه بود و کسی اونجاها نبود و این برای آدم دلتنگی که سیل اشک امونش نمیده بهترین چیزه. اینکه مترو خالی باشه، واگن آخر و صندلی آخر بنشینی و مجبور نباشی جلوی اشک هاتو بگیری بهترین چیزه. اینکه پیاده رو ها خالی باشن و توی راه صورت خیستو هی نخوای پاک بکنی بهترین چیزه.. اینکه دههی محرم باشه و ته دلت هنوز اتصال ضعیفی هم که شده احساس کنی و اشکهاتو به غمش متصل کنی بهترین چیزه..
هیچوقت این داغ آروم نمیگیره برام. شاید تو خواستی این باشه سرنوشتم، که همیشه یادم بمونه بعضی چیزا رو....