نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

از این دریا

من معتقدم

که نه من،

نه زهراسادات،

نه نرجس،

هیچکدام؛

که حسین علیه السلام خود، کارگردان این ماجراست.

و قصه پرداز

و نویسنده

و صوت گذار

و نورپرداز صحنه های پی در پی.


---


خواندیم و خواندیم. و هیچ چیز شیرین تر از بیدارخوابیهای سرخ بخاطر تو نیست.

و الحمدلله کما هو اهله.


● شکر میکنم تو را. درست مثل نفس عمیقی که بعد از تصادف میکشم؛ وقتی خطر از کنار گوشم میگذرد. وقتی میفهمم تو هستی. وقتی خودم را به دست تو میسپارم و خوش خاطرم که تو بهترین حافظانی.

●♡

ایمان بنده راست نباشد، جز آن گاه که اعتماد او بدانچه در دست خداست بیش از اعتماد وی بدانچه در دست خود اوست بود.


 لاَ یَصْدُقُ إِیمَانُ عَبْدٍ حَتَّی یَکُونَ بِمَا فِی یَدِ اللَّهِ أَوْثَقَ مِنْهُ بِمَا فِی یَدِهِ

۴۰,۰۷۵

مضحک اند.

محقر اند.

بیهوده اند.

چون پرگارهای سرگردان،

در جست و جوی تباهی.

محقر اند،

متعفن اند.

دوستدار مرداب اند.

برای آنان جایی میان ما نیست.

و برای ما جایی میان آنان نیست.




وَ ضاقَت الارضُ...

مثل کوه. مثل باران

ربِّ ارحَهُما کَما رَبَّیانی صَغیرا

اِجزِهِما بالاحسانِ احسانا وَ بالسیئاتِ غُفرانا


(دعای ابوحمزه ثمالی)






_ خواست کز هر دو جهانم شود آسوده خیال

پدرم دست مرا داد به دستان حسین (ع) ...


_به قول امام صادق(ع)، حتی اگر گناهی میکنی، از ما رو بر نگردون و از ما ناامید نشو.

~

به یقین

انسان

طغیان می کند

آنگاه که خود را بی نیاز ببیند...



انّ الانسانَ لَیَطغی 

اَن رَّاهُ استَغنی

مثل صیدی که...

[باید وقتی که مینویسی، حواست باشه که خدا داره نگاهت میکنه]

یادم هست که یکی از اساتید اخلاق در سخنرانی شبهای محرم میگفت: یک چیزی داریم به اسم "حال" و یک چیز دیگری به اسم "مقام" که هر دوی این ها خوب است. اما "مقام" صد البته بهتر است.. انسان گاهی به زیارت می رود، به مجلس عزاداری امام حسین (ع) می رود، دعا میخواند و گریه میکند و احساس نزدیکی میکند. تا چند روز هم حال خوبی دارد. اما این احساس خوبش بعد از چند روز از بین می رود. می شود همان آدم قبل با همان رفتارهای قبل. این تعریفِ "حال" است، زودگذر و ناپایدار و از بین رفتنی است. اما خدا کند انسان به "مقام" برسد. مقامی نزد خدا پیدا بکند و پله ای به سمت خدا نزدیک تر بشود. مقام چیزی نیست که بعد از چند روز ازبین برود‌. پایدار است و یک جور عوض شدن است.
مقام یک "اتفاق" است. اتفاقی که در دل می افتد. در ذهن می افتد، در تفکرات و در اراده ی آدم می افتد‌. آدم باید دنبال این تغییرات اساسی در دلش باشد.

چه چیزی باعث میشود که می رویم به زیارت، و چند روز با حال عجیبی خیابان ها و هتل ها و صحن ها را طی میکنیم، مهربان تر میشویم، صبورتر میشویم، گناهی نمیکنیم، رقیق القلب میشویم، و وقتی هم برمیگردیم تا چند روز هنوز سبکبالی را احساس میکنیم؛ اما بعد از چند روز دوباره برمیگردیم به حالت قبلمان؟ چه علتی دارد این عود کردن بیماری های روح مان؟
شاید دلیلش همین است که ما مردم عام فقط به حال خوب بسنده کرده ایم و به هیچ مقامی دست پیدا نکرده ایم. همین که دلمان میشکند و زیر گریه میزنیم، فکر میکنیم کارمان تمام و کمال شده است.
آدم باید بگردد ببینید مقام چطور بدست می آید؟
این را همیشه شنیده ام که هیچ انسانی بدون نماز شب به هیچ مقامی نمیرسد. در وصف اهمیت و ارزش نمازشب هزاران نقل قول از عرفا، معصومین، در نهج البلاغه و در قرآن هست. محکم ترین و زیباترینش همان آیه ی "قم الیل الّا قلیلا" ست. و آیه ی" و مِنَ الّیلِ فَتَهجَّد بِهِ نافِلَهً لک عسی ان یَبعَثَک ربُّک مَقاماً محموداً"
اما وقتی به نمازشب خوان هایی که با نام خوارج با امیرالمومنین(ع) دشمنی کردند فکر کنیم، واضح است که در کنار انجام دادن اعمال پر اهمیتی مثل نمازشب، باید یک چیز دیگری در ریشه ی همه ی این کارها وجود داشته باشد که باعث بشود همه اش رنگ خدایی و صبغة الله بگیرد و آدم را به جایی برساند.
برمیگردم به زیارت. به مشهد. به حرم مطهر رضوی. جواب سوالم شاید آن جاست.
دلیل حال خوبمان در زیارت ها چیست؟ دلیل آرام بودنمان. بخشنده شدنمان، سبکبالی و نزدیکی مان. دلیل این که سختمان است حرف نسنجیده و زشت بزنیم و سختمان است غیبت کنیم و مغرور باشیم چیست؟ شاید دلیلش، "توجه" است.
در حرم و در مشهد که هستیم، خودمان را در حضور امام رضا(ع) احساس میکنیم. رویمان نمیشود کار خلافی انجام بدهیم. خجالت میکشیم که به مردم سوءظن داشته باشیم. اصلا به مردم و عیب هایشان فکر نمیکنیم، مدام به خودمان و این که چطور بخشیده شویم و چطور راهی برای نزدیکتر شدن پیدا کنیم فکر میکنیم. به این که برای آدم های جامانده دعا کنیم و سعی کنیم فهم و درکمان را از این که در مقابل چه کسی ایستاده ایم بالاتر ببریم.
آدم در زیارت و در حرم، متوجه است. متوجه این که در پیشگاه امامش است و باید همه چیز را رعایت کند. آدمی که همواره خودش را در برابر خدا و امامانش ببیند، یک جور حواس جمعی پیدا میکند که دست از پا خطا نکند، و سعی میکند هرطور شده خودش را وصل کند. اما حیف که ما مردم عام، از محدوده ی جغرافیایی و مادی زیارتگاه که خارج میشویم، حضور را از یاد میبریم. حال خوشمان فقط تا مدت کوتاهی به تن مان می ماند. و بعد از آن گرفتار همان زندگی ناقص مان میشویم.
شاید به همین دلیل است که علمای ما به جوانها و به همه مردم توصیه ی موکد میکردند که دائم الذکر باشیم. در مسیر خانه تا محل کار، و حین انجام دادن روزمرگی ها ذکر داشته باشیم چه بر لب چه در دل. و به همین دلیل است که امیرالمومنین در دعای کمیل میفرماید: و الهمنی ذکرک... برای اینکه در تمام لحظه های زندگی "متوجه" باشیم.
در زیارت، انسان حواسش هست که سفر کوتاه است. در همین چند روز کوتاه به هر نحوی باید خودش را پاک کند. اقرار به اشتباهاتش بکند و خودش را نجات دهد و راهی برای رسیدن اش پیدا کند. سفر کوتاه است و سعی میکند صبوری کند و ببخشد. بدیها را نادیده بگیرد و از اشتباه آدم ها بگذرد و وقتش را با چیزهای بیهوده تلف نکند. یک جور وقت میگذراند که حسابی خوش بگذرد و پر فایده باشد. وقت کم است و فرصت برای کینه ورزی نیست. اما، انسان باید به این "باور" برسد که بعد از زیارت هم، همین وضع است. اساس دنیا همین شکلی است. مثل یک مسافرت، کوتاه و تمام شدنی. و باید هر طور شده خودش را نزدیکتر کند و پاک کند.

شاید این حرفها _ که با تمام وجود دارم سعی میکنم ساده و بی آرایه بنویسمشان_ از زبان آدم ناچیز و سیاهی مثل من جالب نباشد که گفته بشود. هرچند که سخن بزرگواران است و من یک نقل قول کننده ی صرفم. اما انگار در سرم انبار شده و میخواهم که بی دغدغه بنویسمشان. اینجا بنویسمشان.
شاید چون از اینکه این جا را شبیه زباله دان افکارم کرده ام و بی هدف ترین و پراکنده ترین حرفهایم را اینجا ثبت میکنم ناراحت و ناراضی ام؛ و شاید چون، آیه ی "و قولوا قَولاً سدیداً" مرا وادار کرده که بیهوده گویی را _حتی با تلاش اندکی_ متوقف کنم..
این روزهای سخت و پر مشغله که نمیفهمم چطور زمان در آنها میگذرد، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. کارهای زیاد و درگیریها و نگرانیهای عذاب آور هنوز تمام نشده و من دلم میخواست بعد از تمام شدن کارها و یافتن یک نتیجه ی مشخص و قطعی این حرفها را بنویسم، اما همین حالا هم که مثل یک پر کاه معلق ام و هیچ از فردای خودم خبر ندارم، میتوانم به آرامیِ یک انسان آگاه حرف بزنم و قدم بردارم. آرام، نه به خاطر اینکه از شدت دل آشوبی و پرکاری قفل و بی حس شده باشم، بلکه بخاطر همین چیزهای با ارزشی که در این اضطرارهای این روزها بدست آورده ام..
اگر از نگرانیها و کارهای دنباله دار بگذریم، در بین تمام این مشغولیتها، ساعتهای محدودی که با بچه های تئاتر میگذرانیم شیرینی ویژه ای دارد. صادقانه این است که نگاهشان که میکنم و به حرفهایشان که گوش میکنم، امید در من زنده میشود و آن خستگی که حاصل شرایط تاسف بار دنیای امروز است، از تنم بیرون می رود. بعد از تمرین بدنی و گرم کردن صدا و حنجره، تمرینهای ذهنی را انجام میدهیم و اوج سوال ها و چالشهایشان همینجاست. روایت ها و سوالهایشان را دوست دارم، سوالهایی که بدون هدف تخریب و شبهه، بی ریا میپرسند و به دنبال جوابهای منطقی اند، نه انکار حقیقت های شفاف. و در این حین، ما هم چیزهای بیشتری یادمیگیریم و به عمق و معناهای بیشتری میرسیم و گاهی لرزه به انداممان میفتد از کشف حقیقتهای تازه...
امروز قبل از آنکه متن تئاتر را بخوانیم، وقتی داشتیم با تمرینهای مختلف فضای ذهنی را آماده میکردیم، مبینا، که با لباس محلی بلندش نشسته بود، با همان صدایی که در رادیو حرف میزند گفت:"من اگر در روز عاشورا در صحنه کربلا بودم، سعی میکردم درون خیمه ها پنهان بشوم و هیچ چیزی را نبینم. سعی میکردم بچه های کوچکتر را آرام کنم و نگذارم چیزی ببینند و بشنوند." فاطیما گفت من حتما فرار میکردم به بیابان چون تاب هیچکدام از مصیبتها را ندارم؛ مریم گفت من حتما با دشمن می جنگیدم؛ امین گفت من احتمالا از الآنم بزرگتر می بودم و با شمشیرهایم تکه تکه شان میکردم؛ فاطمه گفت مطمئنم که غش میکردم. و... هرکس حرفی زد. امیرمحمد نبود. دوست داشتم بدانم با آن پیراهن یقه دار سفیدی که آستین هایش را بالا میزند تا دل آدم برایش ضعف کند، چه تصوری از خودش دارد اگر در روز عاشورا در کربلا بود؟
فکر میکنم اگر این سوال را از آدمهایی که قصه عاشورا را شنیده اند بپرسی، بیشترشان بگویند شاید مثل حرّ می بودم..
حر، امید دهنده ترین بخش داستان کربلاست. وقتی که از خودمان مایوس و دلگیر و ناراحت میشویم. وقتی که حتی آرزوی مرگ هم نمیتواند آراممان کند، ماجرای حر، مثل افتادن یک "اتفاق" درون دلش، امیدبخش است. و من دوست دارم ساعتها به این بازگشت و چرخش عقیده فکرکنم. به این نزاع و درگیری که با خود داشت و مرحله های ذهنی ای که طی کرد تا بالاخره از باطل به حق برسد. به یک مقام برسد، به یک درک بی نهایت.
زهراسادات دیروز ماجرای حر را کامل برای بچه ها تعریف کرد. بچه هایی که با عقاید متفاوت از خانواده های قشرهای متفاوت به عنوان بازیگران کاربلد تئاتر دورهم نشسته بودند. وقتی ماجرا به این جا رسید که در راه کربلا، امام حسین(ع) خودش مشک آبی را بر دهان حر گذاشت و تشنگی جانش را نشاند، بچه ها _مثل کسی که حرف ناعادلانه ای بشنود_ کلافه شدند و از این که حر راه را بر امام بست و به کربلا بردشان شدیدا دلگیر شدند. زهراسادات ادامه داد و به انتهای ماجرای حر رسید. و بعد شعر خودش را که درباره ی اوست برایشان خواند.

ماند درمانده و ناچار تر از هر کس دیگر
پیش چشمانِ جهان، خوار تر از هر کس دیگر
به غمِ عشق، گرفتار تر از هر کس دیگر
و به معشوق بدهکار تر از هر کس دیگر

توشه ای داشت که بی بار تر از هر کس دیگر
پس سر افکنده تر از خاک شد و باخت خودش را


ناگهان دید که در سینه به جز آه ندارد
گاه در سینه نفس دارد و ناگاه ندارد
شب تاریک دلش غیر همین ماه ندارد
به دل هیچ کسی جز دل تو راه ندارد

چه کند غیر نگاه تو که دلخواه ندارد
و به عشق تو به هر سوختنی ساخت خودش را


پیش می راند به سمتی که بر او نور بیفتد
پیش می راند که از سایه ی شب دور بیفتد
به دلِ غمزده اش با سخنت شور بیفتد
مثل صیدی که خودش خواسته در تور بیفتد،

پیش از آن لحظه که از شرم ِ تو بر گور بیفتد،
آمد آشفته و در دامنت انداخت خودش را


رفت سرباز تو شد، دشمنِ شمشیر عوض شد
سینه را کرد سپر چون جهتِ تیر عوض شد
داشت افسوس که اینقدر چرا دیر عوض شد
ناگهان حالت آن لحظه ی دلگیر عوض شد

خط کشیدند به پیشانی و تقدیر عوض شد
بی خود از خود شد و در آینه نشناخت خودش را...

[زهراسادات ضرابی]


آرام شدیم. بچه ها با وجود سن کم بخاطر برنامه های مشاعره رادیوشان خیلی راحت شعر را میفهمند؛ مشخص بود که آشفتگیهایشان سامان گرفته. تمرین تمام شد و در راه من مدام به این مصراع فکر میکردم: داشت افسوس که اینقدر چرا دیر عوض شد؟...
.
این پرگویی ها را کردم که بگویم این محرم کاش یک اتفاقی در ما بیفتد. یک مقامی شامل مان بشود. به یک "حال" زودگذر که با صدای گرم روضه خوان به دلمان میرسد بسنده نکنیم. کاش یک تغییر اساسی زیر و رویمان کند. کاش با ذهن خودمان کلنجار برویم و صبح روز بعدش از جمعیت ظلمت به جمعیت نور و هدایت برسیم؛ از باطل به حق برسیم. و کاش که متوجه باشیم که تمام زندگیمان را در "حضور" چه کسی می گذرانیم و متوجه کوتاهی سفر زندگیمان باشیم..

پ ن۱: من این روزها محکم و شاد و پر کار، و این شبها ضعیف و ترسو و گریان بوده ام. این تنها نقش دوگانه ای است که شاید تو برای من بپسندی اش. زیرا فصل مشترک این نقشهای متفاوت، تنها یک چیز است: توکل.
و من امیدوارم به بخشیدنت..

پ ن۲: هرطور شده بوم رنگ روغن علی اکبر (ع) را که پارسال نتوانستم تمامش کنم باید بردارم و آینه های شکسته شده را طرح بزنم. بوی محرم دارد میرسد هر لحظه. و من میخواهم کل روزها را به پاکی و جوانی علی اکبر فکر کنم..
[..آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبر ها.. (سید حمیدرضا برقعی)]


HBD

"U came to me in an hour of need, when I was so lost, so lonely ..! "

Only such a cryptograph.
Look like a ...

فزت

یک خصلت دلبرانه ی پر شکوهِ مجنون کننده ی متواضع کننده بود

به نام "مرام علی(ع)"

قصه تمام.