نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

عشق چیزیست که موقوفِ هدایت باشد

مژده ی وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیش تر زانکه چو گَردی ز میان برخیزم...

 

 

[دستهای پفکی اش را به هم زد که بتکاندشان. من یک پفک برداشتم. گفت: من عاشق ماه رجبم! روی پل هوایی رسیده بودیم. گفتم: من هم همینطور. و بعد شعبان و بعد هم ماه رمضان!]

زمان!! قداست خاصی دارد. (بعضی وقت ها هم که نمیشود یک چیزی را هیچ جوره حل کرد، می سپارمش دست زمان. گذر زمان، گردش روزگار! حلش میکند!) الان اما نمیخواهم درباره ی فلسفه ی زمان و نظریات استیون هاوکینگ و ریچارد داوکینز صحبت کنم. میخواهم چیزهای بهتری بگویم. هرچند که دلم نمیخواهد با آن نیمه ی مغزم کارکنم ولی یک عالمه بیت حافظ و سعدی و مولانا می آیند توی سرم. چه میشود کرد؟!

بی نهایت شادم. و این شادی، عمیق و باطنی است. آنقدر واقعی، که واقعی بودنش شادترم میکند. (بارها در این شرایط میزان سروتونین ام را سنجیده ام!! طبیعی بوده. این شادی اصلا یک بهجت غیرملموس است که فقط مخصوص این مواقع است!) یک دلیل خوب هم دارد: ماه رجب.

اصلا خبر آمدنش مثل خبر باران دم صبح است! هردوتایشان آنقدر برایم مهم و دوست داشتنی اند که از همان اول اضطراب تمام شدنشان را دارم. هنوز تصمیم نگرفته ام که روزهای بارانی چکارکنم که بشود از وجود باران بهترین استفاده را کرد؟ فقط می ایستم زیرش، هوایش را عمیق نفس میکشم. قطره هایش روی صورت و پلک و مژه هایم، و دعای زیر باران، به یاد مردانگی های امیرمومنان.
همین احساس در ماه رجب با من است. یک بی قراریِ وصف نشدنی. (دوست دارد یار این آشفتگی!!) انگار قرار است اتفاق مهمی بیفتد. انگار وقت نداریم و در مهلت کوتاهمان باید برای دلمان کاری کنیم. نمی دانم! راستش واژه هایم کم اند این نصفه شب!! فقط میدانم عید و بهار و ماه زیبای رجب باهم قرین شده اند. و انگار باید بهترین تصمیم ها را گرفت و بهترین چیزها را از خدا خواست و تا میتوان خوشحال بود.

دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین

حال ازین خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه!!
----------

اولش یک نردبان بود که درونِ چاهِ خودساخته ی ما فرستاده بودش. که نجاتمان بدهد. هرکسی که خیلی خسته بود از ظلمات چاله های دلش، دست یاری میزد به آن نردبان. زحمت میکشید و سختی به جان میخرید و بالا می رفت. از چاه که به سطح زمین می رسیدی، آرام آرام روشنی می دیدی. تازه می رسیدی به صفر! از منفی ها، از زیر صفربودن هایت می رسیدی به نقطه ی شروع. مردهایش، مردِ میدان هایش، ادامه میدادند، بالاتر میرفتند. به روشنی های بیشتر، بالاترین نقطه ها. میشدند شهید زین الدین. میشدند شهید بیاضی زاده. میشدند شهید حججی.
ما ولی، تا به روشنی دمِ چاه می رسیدیم، مغرور میشدیم. فکر میکردیم تمام ایم!! پایمان می لغزید. بدجور می لغزید. پرت میشدیم دوباره ته چاه. شاید حتی پایین تر از جایی که قبلا بوده ایم. به قول آیه الله فاطمی نیا:" گاهی یک اخم کردن به پدر و مادر ، انسان را صدسال عقب نگه میدارد" این ها همه اش همین پرت شدن هاست دیگر. بعد حالا چقدر طول بکشد تا دوباره بتوانی خودت را نجات بدهی و هم به آن حال و هم به آن مقام برسی، هیچ معلوم نیست.

به خودم آمدم. دیدم پرت پرتم از مرحله. همه ی آن کارهای درست، همه کمرنگ شدند. نمازشب که اصلا بیگانه شده ام با آن؛ قرآن خواندن ها محدود شده اند به روزانه یک سوره بدون توجه به معانی؛ زیارت عاشوراها در اوج حواس پرتی؛ و نمازهای روزانه... نمازهای دلفریب و شیرین و جان نواز روزانه، محکم ترین پل ارتباطی مان، دیگر هیچ شفافیتی ندارند. جان ندارند. روح ندارند. نمیفهمم کی تمام میشوند. این ها همه سقوط نیست؟ پرت شدن نیست؟ عقب افتادن نیست؟ صدقات روزانه فراموش شدند. کمک کردن ها و بی دریغ مهربانی کردن ها فراموش شدند. احترام ها به والدین کمرنگ تر میشوند. یک دفعه در خودت صفتهای بیگانه ی ناشایست میبینی. خودخواه شده ای. مغرور شده ای. حواست پرتِ آدم ها و افکار و گفتارشان شده. غافل میشوی. به همین یواشکی! به همین تدریجی و نامحسوسی! سقوط کرده ای و هیچ حواست نیست.
دلت از یاد خدا خالی شده، محبت هر غریبه ای راه پیدا میکند به دلت، می شکند. و نمی فهمی چرا؟ پرتی. انگار با خودت هم نا آشنایی. ظلمات این طوری است! تاریکیِ ته چاه اینطوری است. خودت را هم نمیتوانی دیگر ببینی و بشناسی..

نشستم فکر کردم. به کارهایم اشتباهاتم. به همه ی آن پله هایی که از روی آنها لغزیده ام. کجا دنبال تعریف دیگران بوده ام؟ کجا دنبال ریا؟ کجا دل شکانده ام؟ کجا از حدود الهی رد شده ام؟ کجا دهان باز کرده ام و شعار داده ام و بعد هم تو دهنی خورده ام از جهان؟ کجا قضاوت کرده ام؟ کجا غیبت... کجا تهمت...
آدم اگر بنشیند و باغچه ی دلش را زیر و رو کند، علف های هرزش پیدا میشوند. باید تند تند از بین ببری شان. حاسبوا قبل ان تحاسبوا.

یک وقت هایی بود قبلاها، دلم در آرزوی دیدن اش پر میزد. کاش همان وقت ها مرده بودم. صبح بیدار میشدم. اول برایش صدقه میدادم. دعا و نماز میخواندم. بعد تمام طول روز، همه ی زندگی و درس خواندن و تحقیقات و ارتباط با آدمهای دنیا را بر اساس رضایت او مرتب میکردم. جانی گرفته بودم که همه اش تاثیر آن بی قراری ها بود. بی قراری هایی که جهت داشتند. که میدانستی دیده میشوند درک میشوند و پاسخ داده میشوند. یک طرفه نمی ماند خلاصه. قوتی بود در وجودم. صبحهای سحرخیز، ورزشهای صبحگاهی، موفقیت های پی در پی، و مغزی که بی نهایت قدرت حافظه و پردازش پیداکرده بود، و محبوبیتهایی بی آن که لایقش باشم، "و کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته.." و خوب میدانستم این همه لطف که عطا شده از کجاست..

یادم است در اعتکاف سه سال پیش، آن لحظه ی باشکوه غیرقابل وصف در سومین سحر، آن لحظه که نتوانستم حتی غذای سحری ام را بخورم، آن لحظه بود که فهمیدم حتی عقل و هوش و موفقیت و محبوبیت و حال خوش و... همه و همه ظواهر امرند. خدا اگر دل بنده ای را ببرد، آن بنده دیگر سروپا نمیشناسد. نه این دنیا را میخواهد نه آن دنیا را. بی قرار و دیوانه می شود. همه چیز در چشمش حقیر و بی اندازه می شود. تنهای تنهای تنها میشود. خدا نوری در دلش روشن کرده که میخواهد هرچه زودتر از همه چیز و همه کس خلاص شود و برود به سوی خودش. من آن شب همه ی اینها را درباره ی آفرینش مان با عمق وجودم با تک تک نورون هایم فهمیدم. و حالا تمام واژه های دنیا کم اند که بتوانم هضم شده ها را توصیف کنم. همین قدر کودکانه کافی است شاید.. دیوانه کنی هردو جهانش بخشی. دیوانه ی تو هردوجهان را چه کند؟
من آن سحرها قول دادم که متوقف نشوم.  سرد و سنگ نشوم. که دنباله ی شعله ها را بگیرم و دنبال نور بروم. از این قولها، وقتی که روی سنگ های سفید بین الحرمین، زیر باران بی امان، سجده کرده بودم، وقتی روبروی بارگاه سیدالشهدا مثل بچه های گم شده در شهر، گریه میکردم، از این قولها داده ام..
(تو مرا همیشه به خواسته هایم رسانده ای.)
من هیچ وقت ولی سرکشانه و عمدا زیرقولهایم نزده ام میدانی. اما هرچه بوده، به عهدها وفا نکرده ام. اصلا انگار یک آدم دیگر شده باشم. یک وقتی تمام آرزویم این بود که ببینم اش. اما حالا گاهی حضورش را در تک تک لحظه هایم فراموش میکنم. و ندبه هایی که بی حضوردل بر لب زمزمه میشوند. و غروب جمعه وجدانم درد نمیگیرد که بدون او چطور راحت نفس میکشیم.. و بار گناهان. که بعید است اصلا لایق دیدارم کند. چشم آلوده نظر، از رخ جانان دور است...
من میدانم. که هرچقدر هم خوشبخت و موفق و خوشحال باشیم، باز یک جای زندگی مان احساس خلاء میکنیم. باز انگار چیزی در وجود ما کم است. چیزی که باعث میشود حتی همه خوشبختی ها غیرواقعی و سطحی به نظر برسند.

آدم ها باید تعارف را با خودشان کنار بگذارند. باید منطقی باشیم. باید بگویم که دستم را از دستت جدا کرده ام گاهی و سخت زمین خورده ام. و سخت گم شده ام. و هیچ کس هم حوصله ی یک آدمِ سردرگمِ خنثی شده ی هراسان را ندارد. (فقط تویی که این گریه ها را دوست داری. فقط تویی که دوستم داری. که دوستمان داری. که برایت مهم هستیم. که حرفهای اینطور کودکانه مان را هم نیمه شب ها می پذیری، حتی از پروفسورها و حتی از فیلسوف ها. و اگر نه، منِ کوچک ناچیز کجا دارم به جز در پناه تو؟ ذره ی خاکم و در کوی توام جای خوش است. ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم..)
--------

رجب رسیده! و این خوشحالی، شوری است که بخاطر تصمیم های دوباره در دلمان می افتد. انگار که زنده شده باشی. زنده به عشق!! شروع تلاشها و کلنجار رفتن هاست. جنگیدن با دشمن درونی مان. همان که نمیگذارد جلوتر برویم.. (دارند به من میخندند رهگذرانِ این نوشته ها. فکر میکنند که خرافات میگویم. چطور میشود که بعضی برایشان مهم نیست که در جهان هستیِ بی نهایت این روزها چه خبر است؟)
رجب قشنگ است. آدم دوست دارد زمان را نگه دارد. هی هوایش را نفس بکشد. هوایش بوی مرام امیرالمومنین دارد. بوی نهج البلاغه. بوی حکمت های شگفت انگیزش. بوی زیارت جامعه کبیره. به خدا که بوی عشق میدهد. می توانم استشمامش کنم. تمام روزهایش به خودم اجازه نمیدهم هیچ چیزی ناراحتم کند. کاش هیچکس دیگر هم ناراحت نبود. و کاش آتش جان رفیقم را میتوانستم بنشانم..
(امشب لیله الرغائب بود و من برای خانواده و دوستانم خودت را و خودش را خواستم.) و از طرف همه مان بارها آن نجات بخش ترین دعا را زمزمه کردم.

فکرم درگیر این است که اعتکاف امسال، از این چاه حداقل به صفر میرسم یا نه؟ و چشم دلهایمان تا چه اندازه باز می شوند؟ و عقل هایمان تا چه حد جهان خلقتت را میتوانند بفهمند؟
"دنیایت را بزرگ کن" این جمله ایست که تا بحال به چند نفر گفته ام اش. به خودم هم. و خوب است که فکرم محدود به حصارهای دانشکده و آدمهایش و حتی شهر و حتی جامعه پزشکی در سطح جهانی هم نیست. در فکرم دارد یه عالم می چرخد. خسته بودم از بیهودگیها. به مغز جهان توجه کردم. خوب میگفت که آرزو کرد امسال یک سال با معنی برایمان باشد.
ذهنم دارد میگردد. دنبال همه آن سرنخ ها. از بیرون، آدمها درباره ام فکرمیکنند که محدودم. خصوصا آنها که در مترو منِ خسته را میبینند. اما اینجا، حقیقت این است که یک "بینهایت" دارد روی زمین راه میرود. اگر عمر مجال داد، سرنخ ها را میگیرد و کارش را انجام میدهد. اگر مجال نداد، بقیه ی بی نهایت ها راه را میروند..

به سپیده ی صبح جمعه نزدیکم. اولین جمعه سال نو. اولین جمعه ماه رجب. اولین ندبه، به امید آرام جانهای آشفته.

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مَضَی الزّمانُ وَ قَلبی یَقولُ انّکَ آتی
اخافُ مِنکَ وَ اَرجو و استَغیثُ و ادنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی




[۴ و ۵۰ دقیقه_بامداد جمعه ۳ فروردین ۹۷]

[ثبتش کن. و آویزه ی گوشهات]

[!!]

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد