نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

آخرین قطار

آخرین دست..


و گفت

او

بخشنده

است







یک نفر در درونم گفت:

گلم. حالا که انواع اشتباهات رو تجربه کردی بشین سرجات دیگه انصافا.

و بعد

یک کشیده هم زد تو گوشم.

خب

باید ادب میشدم. مگر نه؟ جدی جدی کی آدم میشی تو...

ای نقطه ی عطف رازِ هستی..

پسرم! برای ماها که از قافله ی "ابرار" عقب هستیم یک نکته دلپذیر است و آن چیزی است که به نظر من شاید در ساختن انسان که در صدد خودساختن است، دخیل است:

باید توجه کنیم که منشاء خوشامدِ ما از مدح و ثناها و بدآمدمان از انتقادها و شایعه افکنی ها، حبّ نفس است که بزرگترین دام ابلیس لعین است؛ ماها میل داریم که دیگران ثناگوی ما باشند، گرچه برای ما افعال ناشایسته و خوبیهای خیالی را صد چندان جلوه دهند؛ و درهای انتقاد _گرچه به حق_ برای ما بسته باشد یا بصورت ثناگویی درآید.


از عیب جویی ها، نه برای آن که به ناحق است، افسرده میشویم و از مدحت و ثناها ، نه برای انکه به حق است، فرحناک میگردیم بلکه برای آنکه عیب من است و مدح من نیست، است که در اینجا و آنجا و همه جا حاکم است.

اگر بخواهی صحت این امر را دریابی، اگر امری که از تو صادر میشود، عین آن یا بهتر و والاتر از آن، از دیگری، خصوصا آنها که همپالکی تو هستند، صادر شود و مداحان به مدح او برخیزند، برای تو ناگوار است، و بالاتر آنکه اگر عیوب او را بصورت مداحی درآورند، در این صورت یقین بدان که دست شیطان و نفس بدتر از او در کار است.

پسرم! چه خوب است به خود تلقین کنی و به باور خود بیاوری یک واقعیت را که مدح مداحان و ثنای ثناجویان چه بسا که انسان را به هلاکت برساند و از تهذیب دور و دورتر سازد.
تاثیر سوء ثنای جمیل در نفس آلوده ی ما، مایه ی بدبختی ها و دور افتادگی ها از پیشگاه مقدس حق جلّ و علا برای ما ضعفاءالنفوس خواهد بود و شاید عیب جوییها و شایعه پراکنی ها برای علاج معایب نفسانی ما سودمند باشد که هست همچون عمل جراحی دردناکی که موجب سلامت مریض میشود.

آنانکه با ثناهای خود ما را از جوار حق دور می کنند دوستانی هستند که با دوستی خود به ما دشمنی میکنند و آنان که پندارند با عیب گوئی و فحاشی و شایعه سازی به ما دشمنی می کنند دشمنانی هستند که با عمل خود ما را اگر لایق باشیم اصلاح میکنند و در صورت دشمنی به ما دوستی می نمایند. من و تو اگر این حقیقت را باور کنیم، و حیله های شیطانی و نفسانی بگذارند واقعیات را آنطور که هستند ببینیم، انگاه از مدح مداحان و ثنای ثناجویان آنطور پریشان میشویم که امروز از عیبجوئی دشمنان و شایعه سازی بدخواهان؛ و عیبجوئی را آن گونه استقبال میکنیم که امروز از مداحی ها و یاوه گویی های ثناخواهان.

اگر آز آن چه دکر شد به قلبت برسد، از ناملایمات و دروغ پردازی ها ناراحت نمیشوی و آرامش قلب پیدا میکنی، که ناراحتی ها اکثرا از خودخواهی است. که خداوند همه ی ما را از آن نجات مرحمت فرماید.

"نقطه ی عطف"، نامه ی امام خمینی (ره) به فرزندش حاج سید احمد خمینی.




[هی دورش حلقه زدن: بی نظیر بودی زهرا! چه شعری چه اجرایی چه حال خوشی خانم خانما!

هی حلقه زدن، هی حلقه زدن...

و اون دختر مونده بود، که این همه تمجیدهای زمین زننده رو چطور میتونه گریزی پیدا کنه ازش..]



هی توی گوشم تکرار شد:

وَ کَم من ثناء جمیل لستُ اهلاً لهُ نشَرته...

.

.





#جشن‌علوم‌پایه

برای من سخن از من مگو به دلجویی

مگیر آینه در پیشِ خویش بیزاران...





خدایا، مواظب این دل باش، که خیلی حواس پرت و خطاکاره خدا...


فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی...




جشن/پلان آخر/پشت صحنه/توی دل

الحمدلله کما هو اهله




خدایا.. شکرت. با اینکه من بنده ی خوبی نیستم، اما تو خدای کریمی هستی..

خدایا شکرت.


زهرا،

امشب

به محضی که منو دید،

وقتی دید که دارم از دور به بچه ها نگاه میکنم،

ساکت

یه گوشه

ایستادم نگاه میکنم

به مسابقه دادن شون..

و به خنده هاشون،


نگام کرد

ذهنمو خوند

تا چشمامو دید

فقط گفت

هیس زهرا هیسسسسس

حتی بهش فکرنکن. خببببب؟؟؟

قورتش دادم. به معنای واقعی، سنگین بود. قورتش دادم...

گفتم چشم.

و باز به بچه ها نگاه کردم

و باز تو دلم هی "قربون صدقه" رفتم برا همشون.

و باز تو دلم...

و...






خدایا... ازت خواهش میکنم...

خدایا...

خدا درستش کن...

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند..

این "من" نبود که در انتهایی ترین صندلی سالن امتحانات،

مداد به دست و پاک کن در جیب،

به آرامش و دلهره ای توام،

دست دراز کرده بود امروز.


این انگار

"ذهنی" بود که

به صورتهای چاک خورده و کثیف شده ی شش ساله های آن زن

و به زخم های باز شده و چرک کرده اش

و به فیستول جراحی شده ی واژینورکتالش

فکر میکرد

مثل سمباده ی روح

مثل سمباده ی تن.


---------


چرا؟

واقعا چرا؟

چرا باید وقتی دارم از روی پل ارتباطی رد میشوم که برسم به سالن امتحانات، یک لحظه نگاه به پایین و دیدن ترافیک خیابان روبرویی، مرا پرت کند به خاطره ی آن زنهای درد کشیده و خسته ی بخش داخلی، و به آن روزهایی که تنها بلد بودم گاز استریل  را بازکنم برایشان و بدهم به دست اکسترنهای بخش؟ و دست رنجور همان زنهای دهاتی بی خبر از دنیا را بگیرم توی دستهایم، و از فشار ضعیفی که به دستم میدهند بفهمم که چقدر درد دارند.

و بعد

توی سالن امتحانات بنشینم. آرزوهایم را بهانه کنم، چنگ بزنم به عمیق ترین اعتقاداتم، و یادم برود که قرصهایم را بخورم. و یادم برود که من هم چقدر دارم درد میکشم. و یادم برود که همین امتحان هست که...

نه...

باید هم یادم برود.

این امتحان که نه،

من

یک جای دیگر معامله کرده ام

زمانی که هیچکس خبر نداشت.

با بیشترین سود ممکن..

بگذار یادم برود. حتی الان که سرد شده ام. مثل یک روح بی رنگ. با یک خط سبز ممتد.



هیچکس نفهمید،

که خنده ی دکتر وجدانی، امروز، و نگاهش به من برای چیست؟

و من

خوشحالیِ عجین شده با بغض را، توی نگاهم سمپاشی کردم.

دقیق. آرام. و امیدوار.

.

.

و بعد

در آخرین صندلی گوشه ی دنج سالن امتحانات،

به آینده و گذشته و آینده و گذشته و آینده فکر کردم.

به نخ های سیاه بخیه ها.

به آب نبات چوبی ای که برای هدیه دادن خریدمش.

به خاطره ی دکتر عبدللهی.

به تو.

به تو.

به تو.




سخت ترین امتحان

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی  دفع صد بلا بکند...

...

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟...

...

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند...





من

هی

به عینکش نگاه میکنم

و به خودش

و به مانتوی قرمزش

و هی تو دلم میگم

کاش

تو

معجزه کنی...

حتی

با اینکه

من

آدم خوبی نیستم.

...

....


من با همه ی این میلیاردها سلول بدنم

با ذره ذره ام

با تمام وجودم

ازت میخوام که...

می گذره، مثل برق مثل باد

چهره اش یادم رفت. ولی مهربونیش نه.
شاید یه روز، برم دوباره تو اتاقش. کارم به اونجا بیفته، شاید، پنج سال دیگه، اگر خدا بخواد برام...

اون تنها موکوتاه و ریش کوتاهی بود که دلم رو گرم کرد.
یه نگاه به من انداخت، یه نگاه به برگه ای که به دستش داده بودم. خودکارشو برداشت واسه امضا زدن. کلید کشوی میزش رو هم برداشت، که مُهرشو پیدا کنه. عینکشم روی چشماش بود و از بالاش هر از گاهی نگام میکرد. لبخند میزد‌. منم لبخند میزدم؛ یعنی، به زایگوماتیک ماژورهام التماس میکردم که منقبض بشن. و به چشمام همینطور؛ که یه وخت نریزه پایین اون قطره های درشت. و تو، با بند بند وجودم حس میشدی..
برگمو که مهر کرد، گفت: میگذره همش! مث برق و باد میگذره! اینا چیزی نیس، ایشالا اون بالا بالاها ببینیمت!
آتیشی تو دلم بپا بود. مهارش باید میکردم. خندیدم و با تشکر گفتم ان شاءالله! ممنون از محبتتون.
و رفتم.. پر بودم از تنفر. پر بودم از عشق. به تِسلا فکر میکردم، که میگفت: اگر تنفر تو به انرژی نورانی تبدیل بشه، یه جهان رو روشن میکنه.
و من از تنفر دندونام رو محکم به هم می ساییدم، بی اختیار. وقتی فک ام درد گرفت فهمیدمش..

"میگذره همش! مث برق و باد"..
اون موقعا که چشمام آبی بود، اونقدر دیوانه بودم آرزو میکردم تموم نشه این مسیر. درست مثل جاده هایی که عاشقشونم. مثل مسافرتهایی که از ته دل خوش میگذشت، مثل کلاسهای فیزیکم، دوست نداشتم حالاحالاها تموم بشه. دوست نداشتم زود بگذره. میخواستم از لحظه لحظه اش استفاده کنم.
بعدشم همینطور بود. حتی تا همین الان. هنوزم دلم نمیخواد زود بگذره و بزرگ بشیم با دست خالی.
اما
اگه اون برگه که ۲۳ تا مهر خورده بود، به سرانجام میرسید، من آرزو میکردم که توی یه چشم به هم زدن توی آخرین روز اخرین سال تحصیلی ام باشم.. در این حد نمیخواستم.‌. در این حد نمیخوام هنوز...
خدایا، چطور میشه شکرت رو بجا آورد؟
چطور به آدم ها بگم تو معجزه کردی؟
چطور به آدم ها بگم تو هستی. تو وجود داری..
چطور اثبات کنم که من با مغز استخونم تو رو لمس کردم تاحالا..
چطور بگم به عمق مفهوم "اقرب الیه من حبل الورید" رسیدم..

اضطرار
دردناکه، خیلی دردناکه..
اما
تا تو خدایی
تا تو پناه آدمی،
برگ برنده دست اونه که توکل میکنه.
دنیا چقدر حقیره،
برا آدمی که یه لحظه سرشو میزاره رو زانوش،
چشماشو می بنده
و تو رو میبینه..
توکل، یه جور عشقه. بزرگت میکنه. به عدم میکشوندت..
خدا
شکرت..

من به قولهام نتونستم عمل کنم.
اما تو شاهد باش که تلاشمو کردم واسش. بیخوابی کشیدم و زحمت..
خدایا
بپذیر از من
و ببخش..





--------------
اون شب، تو کوچه باغیای قصرالدشت، تو تاریکیش، بین عطر خنک و تازه ی برگ و بار درختاش، که سر بیرون آورده بودن از دیوارای کاهگلی، تو اون گوشه های دنج بی خبر،
"چشمه ی طوسی" رو گذاشتم. تنها آهنگی که جمله به جمله اش، حرف من بود با تو.
عشق تو بزرگم کرد..
عشق تو هلاکم کرد..




کی میفهمه حال و روز این آدمو؟


به قول سایه:

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بِمان...



روزهای پر استرس

یعنی حرفا رو که میشنوه، چی میگه؟

حتما عینکشو از روی صورتش برمیداره، دستی به موهای کوتاهش میکشه. شایدم به ریش و سبیل کوتاهش.. خودکارشو میزاره رو میز، تکیه میده به صندلی اش. ابروهاشو میندازه بالا، شونه هاشم همینطور. یه نفس عمیق میکشه، بعد مکث میکنه و ...

بعد چی میگه؟..

و این چرخه

بین همه ی اونا

بین همه ی اون ریش کوتاهها موکوتاهها سبیل دارا

تکرار میشه

و هرکدوم چی میگن یعنی؟...


هرچی..

من

خودمو سپردم به تو

توی ذهن اونا توی زبون اونا

من اونی میشم که تو بخوای.



خدایا

من تسلیم. من متوکل. من آروم

اما خدا

کاش هرکاری با سرنوشت این بنده ات میکنی،

از روی لطف ات باشه، 

نه از سر تنبیه..

ببخش

بعد

برام تصمیم بگیر

دلم قرص باشه که صلاحی که برام میخوای، صلاحیه که  برای بنده ی بخشیده شده ات میخوای، نه اینکه برای بخشیدنم، باید.‌‌..

#منِ پررو :(

#منِ امیدوار...




:///

اسم این بیماری که رگال لباسای زنونه رو رها میکنی و آخرشم لباسی که بابات واسه خودش خریده رو با وجود بزرگ بودن سایزش ازش میقاپی و میکنیش مال خودت چیه؟

:/

به قول مهدی احمدیان: هن؟؟

۲ از ۶۵

هنوز

مضطر نشده ای


آدم به ته خط که میرسد،

خدا را باور میکند.

خدا را نزدیکتر از "حبل الورید" اش حس میکند.

حتی میبیندش...


درد،

برای آن که در پی تو نیست درد است

و برای او که آواره ی توست،

شیرین ترین ستاره ی راهنما.


هنوز مضطر نشده ای

صیقل نخورده ای

هنوز

زباله های سیاه تن ات

زیر فشار

و صبر

تغییر آرایش نداده اند،

الماس نگشته اند..


تو

تنها دلیل زیستنی.

بگو چگونه به آغوش امن تو راه میتوانم یافت؟...



---------


همه ی لحظه های دنیا یک طرف، اون دمی که صدات میکنم و جواب میشنوم یک طرف.

حتی فکر کردن بهت...

حتی اسمت...



♡ ۲۰ دقیقه مانده به اذان صبح، روبروی آینه، حین وضوگرفتن، به خودم اطمینان دادم که دلیلش چی بوده..


#اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد


نمکدان شکسته

نامت را که بر زبان اوردم

غروری در رگ هایم جریان یافت

نام  تو شبیه موسیقی،

شبیه طبل و سنج، 

شبیه آوایی ست که در فضا منعکس میشود

و می ماند

و می ماند

و می ماند...


نام تو

معنای وجود مرا به یاد می آورد

و معنای وجود هر انسانی را.

نام تو

پر است از

طول موج های بلند نامرئی،

گرم،

گرم تر از تمام سرخی ها...


نامت را میبرم حسین

فما احلی اسمائکم*

وه که چقدر نامهای شما شیرین است.





*پاورقی : زیارت جامعه کبیره

زیر خط تحمل

فقط

میخواست

که

نباشد

نباشد

نباشد...





یک نفر درونش فریاد میزند کجایی مرگ

کجایی ای سفر دور و دراز بی بازگشت


...

رب ارحمها کما ربیانی صغیرا

اجزهما بالاحسان احسانا و بالسیئات غفرانا

عید و بارون ♡

هیچکس

توی کلّ این گردالیِ رنگاوارنگ و کوتا بلند خاکی و آبی،

توی کلّ این تیله ی آبیِ صد و چهل و هشت میلیون و نهصد و چهل هزار کیلومتر مربعی، 

به اندازه ی من (ما!!)

امروز بهش خوش نگذشته فک کنم!!



خوب،... اوم...

چی بگم عاخه؟ چیو تعریف کنم اصن اول کدوووومو بگم؟؟

بیخیال! بزا بمونه تو دلم، بمونه و هی نفس بکشم حال خوبشو ؛)





همشو از تو دارم خدا.

خدایاااااا شکرت♡♡♡♡♡



إِلَهِی أَذْهَلَنِی عَنْ إِقَامَةِ شُکْرِکَ تَتَابُعُ طَوْلِکَ...

ای از بَرِ سدره شاهراهت...



قل لِلمومناتِ یغضضن من ابصارهنّ...


خدایا تو شاهد باش،

که برگرفتم چشمهایم را

از آنکه آن همه...






خداروشکر که مسلمان تو ام...

دوست دارم کپشن یکی از پستهای قبلمو باز مرور کنم امشب.

.

.

.

.

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُم...
"تو"
از مایی!
و ما...
خیلی وقت ها از " تو " نیستیم!!
پ.ن:
آیه ۱۲۸ سوره توبه
توی تفسیر نمونه نوشته علت این که به جای " من انفسکم " نگفت " منکم " برای اشاره به شدت ارتباط پیامبر (ص) با مردم است، گویى پاره ‏اى از جان مردم و از روح جامعه در شکل پیامبر ص ظاهر شده است.

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّم...

دریا
هر چه هم که دریا باشد٬
دلش برای رودهای نرسیده و در راه مانده می سوزد!!

پ.ن:

آیه ۱۲۸سوره توبه
به یقین، فرستاده ‏اى از خودتان به سوى شما آمد که رنج‏هاى شما بر او سخت است... .
لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم...

ما نمی فهمیم٬
دل ِ مهتابی را که
از سر مهربانی...
به پیاله های مست و کوچک ما سر زده هر شب!!

پ.ن:
آیه ۱۲۸ سوره توبه
به یقین، فرستاده‏ اى از خودتان به سوى شما آمد که رنج‏هاى شما بر او سخت است (و) بر (هدایت) شما حریص است..

...عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیم

دیدی؟!!
آخرش خدا
تو را به نام ِ خودش صدا زد!!

پ.ن:
آیه ۱۲۸ سوره توبه
به یقین، فرستاده ‏اى از خودتان به سوى شما آمد که رنج‏هاى شما بر او سخت است (و) بر (هدایت) شما حریص است (و نسبت) به مؤمنان، مهربانى مهرورز است.


این که تکرار اسماء الهی در پایان آیات چه دنیایی برای خودش دارد بماند...اما این یکی که خدای متعال پیامبرش را با اصفات مهربانی خودش می خواند ان هم درست در پایان آیاتی که به اقوالی جز اخرین آیات نازل شده بر پیامبر است٬ تنها برای پیامبر اعظم اسلام در قران رخ داده است و این خیلی محشر است...خیلی!

#حسینیه_دل








دیگران را عید اگر فرداست، ما را این دم است

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست!



یا من بیده ناصیتی

وَ لَیْتَ شِعْرِی یَا سَیِّدِی وَ اِلَهِی و مَوْلاَیَ 

اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلَی وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِکَ سَاجِدَهً...


مرا بگیر

آتشم بزن و...




هربار میرسم به "و لا یمکن الفرار من حکومتک" ، شکر میکنم..

خیلی خوبه که هرجا بریم تو هستی، توی مهربون... خیلی خوبه...

#حانیه طور

مردم علاقه های متفاوتی به بخشهایی از آناتومی انسان دارند!! بی آنکه هیچ جزئیاتی درباره ی اندامها و ارگانهای مورد علاقه شان بدانند!! مثلا، بسیاری از پسرها و مردهای جوان عاشق استخوان کلاویکل هستند؛ کلاویکلی ظریف که برجسته باشد و از این شانه تا آن شانه قابل لمس و قابل دیدن باشد!!! بسیاری از دختران و زنان جوان هم، شیفته ی عضلات پکتورالیس ماژور هستند. یا عضلات بایسپس!! آن هم بایسپسی که کمی هایپرتروفی داشته باشد!
عملکرد اصلی عضلات و استخوانها را نمیدانند، اینکه کدام سطحشان توبروزیته دارد، تاندونشان به کجا میرسد، و کدام ساختارها از پشتشان عبور میکند را نمیدانند. برایشان مهم نیست که وِرمیلیون بُردر از چه بافتی تشکیل شده، مکان تشکیلش چه اهمیتی دارد و چرا سرطانهای آن اینقدر شایعند؛ تنها، بزرگی و پررنگی ورمیلیونها را دوست دارند!! و رکتوس ابدومینیس های سفتی که با لاینا آلبا جدا شده باشند را، و تیبیا و فمورهای بلند را هم.
اما من از تمام عضلات و استخوانهای اندامها، تنها یک عضله را بیشتر از همه دوست دارم، عضله ای، که قابل دیدن و لمس کردن نیست، هرکسی نمیشناسدش. عضله ای که با وجود کوچکی اش، کار مهمی بر عهده دارد. در انتهای فورآرم، بین رادیوس و اولنا، عضله ای مربعی شکل، که هردو استخوان را به هم متصل نگه میدارد، محکم کنار یکدیگر. رادیوس را به اولنا میرساند و اولنا را به رادیوس! و به رادیوس کمک هم میکند که دور اولنا بچرخد!! اسمش را میگذارم عضله ی عشق؛ پرونیتور کوادراتوسِ دوست داشتنی من!!




بخیه: قلب، با آن عضلات "غیرارادی" اش، نمیتواند عضله ی عشق باشد :)