ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
یک قصه بیش نیست غم عشق و هرکسی
زین قصه میکند به زبانی، روایتی
ور خواهی از روایت من با خبر شوی:
برق ستارهای و شبِ بینهایتی...
.
حسین منزوی
.
بگو آیا
روزی فرا میرسد
که ما
صادقانه
بی هیچ آرایهای و کنایهای
بی هیچ ریا و حسادتی
و بی هیچ ترسی
در میان ساقههای گندمهای طلایی عشق
آزادانه به رقص درآییم...
؟
کی میتوان گفتن؟
کی میتوان نگفتن؟
و او
در خاکروبه های کنجِ دیوار یک کوچهی متروکه و کهنه،
جوانه زد.
چه کسی در عالم هستی میدانست،
که او
روزها
با نور طلایی خورشید
چه صحبتهای گرمی دارد؟
و گاهبهگاه،
باد ملایمی، نسیمی، هوای تازه ای که از پشت دیوار های کوچه میرسد،
به چه رقصهایی او را وا میدارد؟
او
و ساقهی نازکش
- جوانهای در فراموششده ترین انزوای جهان-
سبز
و شیفتهی نور
در خلوت
و
در تنهایی
آشنا با هر بسامدی از صوت
آشنا با هر ضخامتی از باد
.
.
.
.
"رجب" رسید
و این
- این هوای خوش
این پاکیِ لحظه
که در ذرات اتاقم نشسته-
هدیهایست که با خودش آورده برایم.
اگر میشد
دست میانداختم به گردن لحظههایش،
دامناش را میگرفتم،
و نمی گذاشتم برود، بگذرد، و تمام شود
چقدر زیبایی زمان!
چقدر زیبایی و شگفت.
آدمی دوست دارد بنشیند تماشایت کند،
سپری شدنت را ببوسد و نگاه کند
نفس بکشد در هوای زمانی که تویی.
آدم حیفش میآید که مشغول بشود،
و فراموش کند کجای زمان ایستاده..
ما
از پسِ سالها سرکوب و تحقیر
از پسِ سالها نگاهِ اشتباه
به اینجا رسیدهایم..
زخمی اگر به پایمان ماندهست،
سکوتی اگر در گلویمان گیر کردهاست،
یادگار این جادهی ناهموارست
ما
سیب میخوریم
و لبخند میزنیم
و به دوربینها نگاه میکنیم
و گوشهی چشمهایمان،
آرام،
چینهای کم عمقی مینشیند
و گوش میسپاریم
به حرفهای آدمیان
به تعریفها و قصهها
به همهمهها و شلوغیها و تب و تابها
و چای
- با قند یا بدون قند -
مینوشیم
و باز گوش میدهیم
به پر حرفیهای تبدار و پر شور آدمها.
ما از پسِ تلاطم آمدهیم، اینچنین که آرامیم
.
.
.