نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

یک قصه بیش نیست غم عشق و هرکسی

زین قصه می‌کند به زبانی، روایتی

ور خواهی از روایت من با خبر شوی:

برق ستاره‌ای و شبِ بی‌نهایتی...

.

حسین منزوی

.



بگو آیا

روزی فرا می‌رسد

که ما

صادقانه

بی هیچ آرایه‌ای و کنایه‌ای

بی هیچ ریا و حسادتی

و بی هیچ ترسی

در میان ساقه‌های گندم‌های طلایی عشق

آزادانه به رقص درآییم...

؟



کی می‌توان گفتن؟

کی می‌توان نگفتن؟





خلوت..

و او

در خاکروبه های کنجِ دیوار یک کوچه‌ی متروکه و کهنه،

جوانه زد.


چه کسی در عالم هستی می‌دانست،

که او

روزها

با نور طلایی خورشید

چه صحبتهای گرمی دارد؟

و گاه‌‌به‌گاه،

باد ملایمی، نسیمی، هوای تازه ای که از پشت دیوار های کوچه میرسد، 

به چه رقصهایی او را وا می‌دارد؟

او

و ساقه‌ی نازکش

- جوانه‌ای در فراموش‌شده ترین انزوای جهان-

سبز

و شیفته‌ی نور



در خلوت

و

در تنهایی


آشنا با هر بسامدی از صوت

آشنا با هر ضخامتی از باد


.

.

.

.









برادر . برادر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زمانی از بهشت




"رجب" رسید

و این

- این هوای خوش

این پاکیِ لحظه

که در ذرات اتاقم نشسته-

هدیه‌ای‌ست که با خودش آورده برایم.



اگر میشد

دست می‌انداختم به گردن لحظه‌هایش،

دامن‌اش را میگرفتم،

و نمی گذاشتم برود، بگذرد، و تمام شود



چقدر زیبایی زمان!

چقدر زیبایی و شگفت.

آدمی دوست دارد بنشیند تماشایت کند، 

سپری شدنت را ببوسد و نگاه کند

نفس بکشد در هوای زمانی که تویی.


آدم حیفش می‌آید که مشغول بشود،

و فراموش کند کجای زمان ایستاده..



We

ما

از پسِ سالها سرکوب و تحقیر

از پسِ سالها نگاهِ اشتباه

به اینجا رسیده‌ایم..


زخمی اگر به پای‌مان مانده‌ست،

سکوتی اگر در گلویمان گیر کرده‌است،

یادگار  این جاده‌ی ناهموارست


ما

سیب میخوریم

و لبخند میزنیم

و به دوربین‌ها نگاه میکنیم

و گوشه‌ی چشمهایمان،

آرام،

چین‌های کم عمقی می‌نشیند

و گوش می‌سپاریم

به حرف‌های آدمیان

به تعریف‌ها و قصه‌ها

به همهمه‌ها و شلوغی‌ها و تب و تاب‌ها

و چای

- با قند یا بدون قند -

می‌نوشیم

و باز گوش می‌دهیم

به پر حرفی‌های تب‌دار و پر شور آدمها.


ما از پسِ تلاطم آمده‌یم، اینچنین که آرامیم

.

.

.








مامان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.