نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

سارِعوا...




سبزه هست و آب

و سیب

سیبی که توی دستای اونه

اونی که اون گوشه ایستاده

گاز میزنه به سیب؟

نه! آهسته فقط بو میکنه سیب رو.

نگاش میکنه.

منتظره شاید

که اگه کسی گرسنه بود، بهش بده.

خودشم گرسنه ست

شاید تقسیم کنن باهم

نمیدونه..




ذهنش از کار افتاده و

مغزش کار نمیکنه

هفتاد سال برگشته عقب

مثل بچه ها شده

با یه اشاره میخنده

با یه اشاره گریه میکنه

دل نازکی شده که خودشم نمیفهمه داره میرنجه

باید بهش بگن:

این رنجه! نباید تحمل کنی!

باید بگن تا یاد بگیره

باید بگن تا واکنش نشون بده به محرکا

باید یادش بدن:

این یه اتفاق خوبه! باید خوشحال بشی!

تا اون وقت بتونه بفهمه که خوشحاله.



گوشه ی آسایشگاه

یه باغچه ی کوچیکه

چندتایی توش درخته.

سبزه هست و آب

و پشت باغچه

یه خلوت دنجه

که ازونجا میتونه سیب بو کنه و همه چیو نگاه کنه

میتونه منتظر یه گرسنه مثل خودش بمونه

میتونه بمونه و هیچکس از اون طرف باغچه نبیندش.



ولی کاش میدونست..

 خبر نداره که اون ور خلوت دنجش

همه سیرن

.

.

.


خُـنُـــــــــــــــکا آن کسی که بی هُـنَــــــــــــــر است