نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

خسته از نسکافه های سیتینگ!

توی ماشین کنار داداش داریم میریم خونشون که بعدش بریم یه گردش کوچولو و شام (به پیشنهاد داداش که گفت داری میمیری ازبس میخونی باید ببرمت مغزت هوا بخوره نمیزارم دیگه امشب بخونی!!!) 

دارم به زینب فکر میکنم، که امروز دیگه بخاطر سرماخوردگی ای که رو تنش کهنه شده حتی نتونست بیاد سیتینگ و من روز سومِ فرجه ی ژنیتال رو بدون زینب سپری کردم. و چه قدر بده روزی که نبینمش. و چقدر بدتره وابسته شدن دلبسته شدن...

پارسال دقیقا چنین روزی، بعد از امتحان الکترونیکی ادبیات، رفتم فرودگاه و به جای اینکه برم شیراز، تک و تنها رفتم مشهد. حرم امن رضوی...و بعدش سالگرد باباجون.. آسمون مشهد صورتی رنگ شده بود و برف میبارید..خدایا شکرت که اون روزا تموم شد.. خدایا شکرت که بخشنده ای.

نارنگی ای که زن داداشم از حیاطشون چیده رو با دستم پوست میکنم و بوی نارنگی میپیچه توی فضای کوچیکمون. حالم خوبه، به مرثا نمیگم که نمیتونم آهنگ رضا یزدانی رو گوش کنم‌.

داداش منو میخندونه هی توت فرنگی رو به زور جا  میده توی کیک فنجونی میگه بیا "کیک توت فرنگی" بخور. مرثا میل بافتنی هاشو میزاره کنار و میخندیم و مهم نیست که چقدر ترافیکه و چقدر برادرم توی مضیقه افتاده و چقدر هممون غصه و نگرانی تو دلامونه. میخندیم و این دوتا خل و چل همدیگرو دست میندازن و من عضلات  بوکسیناتور و مستر صورتم درد میگیره!

روسریم بوی فرمالین گرفته از ظهر. با همین روسری میریم چنچنه بعدش چمران.(من همیشه دوست داشتم تو چنچنه اسکیت هامو بپوشم و بدون زحمت کشیدن برم پایین!!) امروز وسط توضیحات بچه ها تو سالن تشریح بازم داشتم به دِینی که به گردنم هست فکر میکردم. ناهارمو نخوردم: زینب نبود اخه، توی اون سلف احساس تنهایی داشتم.. و حتی توی کل دانشکده... نشستم به این فکرکردم که بالاخره عمه زندگی نباتیِ پسرش رو باور کرده یا نه؟ و به اینکه هنوز خرده اعتماد به نفسی توی وجودم دارم یا نه؟ به اینکه چند روزه خونه نرفتم و دلم تنگه واسه محسن که بیاد توی زنگ تفریح وسط درس خوندنم برام با لهجه ی فارسی ِ دری ، قابوس نامه بخونه: در باب عشق! در باب جوانمردی! در باب توبه!

و دلم تنگه واسه مامان که در بزنه با یه ظرف کنجد  و انجیر بیاد تو اتاق بگه دخترم برات منیزیم آوردم! بعد غش غش بخندیم الکی.

نمیدونم چرا این حرفا رو زدم. خیلی سعی کردم سیالیت ذهنمو کنترل کنم و حرف های بی سروته نزنم، یا اگه دلنگرانیامو میگم، دوباره ایزوله کنم حرفامو، کسی نبینه. بهرحال نشد...نخواستم که بشه ینی! حالا هرکی بخونه میگه چه قدر دیوانس این آدم!! اره دیوونم. دارم ناصر عبدللهی گوش میکنم بعد از ۴ ماه که آهنگ گوش نکردم فقط نوستالژیِ اونو تحمل میکنم. بعله‌!!


_خام دکتر! (چیزی که داداش همیشه صدام میکنه!-_-) بابا کلتو بیار بیرون از اون گوشی یه هوایی بخوری عقلت بیاد سرجاش! (شما بگرد زیر اون  نقشه ی گنج ببینم چی پیدامیکنی!)

_مگه عقلم داره این دختر؟ (قاعدتا زن داداشم)

بسه دیگه زهرا. اگه کسی هم نخونه، برا خودتم زشته اینقدر پر حرفی. (اینم ندای درونم!)

نظرات 3 + ارسال نظر
شادی یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 13:38 http://shadi-shadi.blogsky.com

ای جوووووووونم عاشق اینجور دلنوشته هاتم بدون فکر ویهویی خیلی شیرینو دلنشینن برام

شادی جونم تو لطف داری ب من!!!❤❤❤❤
وقت میزاری و چرت و پرتامو میخونی!!

شادی یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 14:03 http://shadi-shadi.blogsky.com

چرا پست مناجاتت صفحه نظرات نداشت
این پستت اشکمو درآورد
الهی به حق مولامون علی هرچی میخای خدا بهت بده موفقو شادو سلامت باشی عزیزم

عزیزدلمی... ان شاءالله خدا همه جوره مث همیشه حواسش ب تو و خانواده خوبت باشه شادی جونم...
کامنتشو بستم اخه مناجات و درددل بود فک نمیکردم کسی بخونه‌‌‌‌... ممنون شادی جونم

شادی یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 14:04 http://shadi-shadi.blogsky.com

زهرایی یه خواسته ازت دارم روم نمیشه منتها

عزیزممممم این چ حرفیه شما سروری بزرگتری درخدمتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد