نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه سهل است..

من اون عروس مو بُلَند پر از آرایش و پر از اضطرابم که توی اون ماشین گل‌کاری شده نشسته بود، بعد از ظهر، کنار خیابون، منتظر.
من اون مکعب روبیک توی دستای اون پسربچه ی حواس پرتم وقتی که کله‌ش رو فرو کرده بود تو یقه ی کاپشن‌ش و داشت توی پیاده رو راه میرفت و با دستای یخ زده‌ش روبیک حل میکرد.
من برقِ ماتِ چشمای رزیدنتم وقتی مریضش با هیجان و قدردانی میگفت یادت میاد دوسال پیش نجاتم دادی از مردن؟؟
من اون عادی‌شدنِ تدریجیِ کارهای خیر و قشنگ تو نگاهِ دانشجوهای هم رشته‌م ام.
من اون نفس‌نفس‌ زدنای آخرین دونده ی نرسیده به خط پایانم.
من اون از تک و تا افتادنِ آدمای امیدوار توی اتاق انتظارم.
من اون آخرین پُک سیگار پیرمرد چروک کنار ریل قطارم.
من اون رنگ سبز وارفته ی لباس اون سربازم که امروز پشت سرش پشت پوتین‌هاش پشت ساک دستی‌ش پشت خستگی‌هاش قدم میزدم و برگای خش‌خشی رو زیر پوتینهام زیر خستگیام میشکوندم.
من اون بوی شیرینی‌های قنادی سر خیابونم که هر رهگذری که رد میشه سرش رو برمیگردونه داخل قنادی رو نگاه میکنه و دنبال چیزی که نمیدونه چیه میگرده.
من اون گریه ی یه دفعه‌ایِ شیوا توی بغلم توی راهروی بیمارستان فقیهی جلوی همه‌ی بچه هام.
من اون تُردیِ ساقه‌های گندمِ مزرعه ی کنار جاده ام که تا بالای شکم بلند شده‌ن و آدما از ترس مار و عقرب نمیرن تو دشتِ سرتاسر طلایی‌طلایی اش بِدُوَن.
من اون طعم ترش نارنج‌های شیرین باغچه‌ی مامان‌بزرگم  که خانواده رو ظهر جمعه کنارهم نگه میداره.
من اون سبُکیِ بال مرغابیای سفیدم که صبح به صبح دسته دسته از روی رودخونه چمران با یه پرواز کم ارتفاع رد میشن.
من اون دلهره ی مبهمِ دیدن شهر از بالاترین ارتفاعم که پاهای آدم رو شل میکنه و میلرزونه.
من اون صدای حزن‌انگیز خاطره‌انگیز‌ دل‌انگیز قرآن‌خوندن بابا قبل‌ از بر اومدن آفتابم.
من اون ریتمِ نوارقلبِ قابل شوک گرفتنم؛
من اون خواهشِ طلوعِ صبح برای خوابیدن،
من اون بیحالیِ بعد از درد روی تخت بیمارستان،
اون مریض بدون ملاقات،
اون نبوغ پایمال شده ی پسربچه‌های بی هویت افغانی،
اون تبِ چند درجه ی ناشی از دوری،
اون سردیِ سنگهای خاکستری قبرهای قدیمی شهیدهای جوون،
اون وزنِ شعرهای سهراب و فروغ و وحشی و حافظ،
اون تاریکیِ شهر بعد از دست و پا زدنهای هرروزه ی آدمهاش،
اون خَشِ صدای چاووشی موقع رد شدن از پل روی رودخونه ی وسط چمران توی باد و بوران،
اون ایمانِ امید لحظه ی آخر، اون لاییئس من رَوح الله،
اون انرژیِ توی رقص دیوونه‌وارِ برگهای خشک موقع سقوط از درخت،
اون شوق،
اون امید،
اون خستگی،
اون ترس،
اون رضایتم..
.
میفهمی منو؟...
کثرت‌داشتن رو؟..
.
.
.
.
.
.
.
دزیره! هیچ میدونستی کل خیابون رو پیاده قدم زدم با بغض؟ با اون آهنگ چاووشی و اون شعر سعدی و اصلا تو هیچ میدونی که موقع راه رفتن کلی گریه کردم هی تو خیابونا و کوچه‌ها؟ جلوی همه. جلوی همه.. دلم تنگ بود. دلم شاید عاشق‌شدن‌ِ نپخته ی ۱۸سالگی رو میخواست..
.
.
.
.
خلاءای به بزرگیِ عشق، توی قلب احساس میشه..
اینطور آفریده خدا..
اینطور که اون قدر وسیع باشه که با چیزی به جز خودش پر نشه..
رهباز! "عشق" مال دلهاییه که لیاقت دارن. اصلا عاشق شدن مال آدم خوبهاست.. مال آدم پاک‌ها... دلای گناهکار نمیتونن، هرکار کنن نمیتونن خالص باشن. دلای گناهکار میمیرن. مادی میشن. عشق مال زنده‌هاست...
.
.

پنجشنبه۱۲دی

پنجره

هان تا سر رشته خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی.‌..








نگام کرد. و گفت:

این ره که تو میروی به ترکستان است...




اهدنا...

اهدنا....

اهدنا الصراط المستقیم...


سردار

وقتی تا مغز استخونت میسوزه از شنیدنش...

وقتی امیدواری شایعه باشه...





مبارکت باد، جامه ی شهادت...

زیر یک سقف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.