نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

دلت را بتکان...


غصه هایت که ریخت ، تو هم همه را فراموش کن


دلت را بتکان


اشتباه هایت وقتی افتاد روی زمین


بگذار همان جا بماند


فقط از لابلای اشتباه هایت ، یک تجربه را بیرون بکش


قاب کن و بزن به دیوار دلت...


دلت را محکم تر اگر بتکانی


تمام کینه هایت هم می ریزد


و تمام آن غم های بزرگ


و همه حسرت هایت...



حالا آرام تر ، آرام تر بتکان


تا خاطره هایت نیفتد


تلخ یا شیرین ، چه تفاوتی دارد؟


خاطره ، خاطره است


باید باشد ، باید بماند...


کافی است؟


نه ، هنوز دلت خاک دارد


یک تکان دیگر بس است


تکاندی؟


دلت را ببین


چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟


ســــــلام دوستای خوبـــــم!...

ادامه مطلب ...

دل خانه ی خداست...

 

دل خانه ی خداست... 

جز خدا را در آن راه مده 

هر که را دوست داری به خاطر خدا و با قوانین خدا دوست بدار 

تا قلبت عرش الهی باشد...

یه حسیه...!



هرچه دلم را خالی میکنم باز پر میشود از تو ، چه برکتی دارد دوست داشتنت !

دوست

تمام محبتت را به پای دوستت بریز ، نه تمام اعتمادت را

( امام علی علیه السلام )


سالروز زمینی شدنت مبارک ... راستی از ونوس و مریخ چه خبر !؟

الفبا برای سخن گفتن نیست

برای نوشتن نام توست

اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند

تا راز زاد روز تو را بدانند

تولدت مبارک داداشی!



این کیکا هم مخصوص مهندسا هستن! وا3 تو!

20 سالگیت مبارک آقای مهندس


قول می دهم که آسمان شوم...



مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی

جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی

مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی

*

من تلاش می کنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری

*

آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد

ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود
*
پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

*

شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی

سارای عزیز ، عاشقانه ای سروده ایم ، تقدیم به تو !

سارای عزیزم !

تولد تو ، تولد دوباره ی لبخند است !

تولد دوباره ی عشق است !

تولد دوباره ی زندگیست !

و کیست که از تولد لبخند و عشق ، خوشحال نباشد ؟

تولدت مبارک مهربانِ دوست داشتنی !

دوستت دارم !

زهرا



تحفه ای یافت نکردم که فدای تو کنم              یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تو !


نه آبی نه خاکی ...


دلم شدیــــــــد گرفته ...

دلم تنگ شده ...

برای کسی که تا حالا ندیدمش

ولی حس می کنم خیلی دلتنگشم...

ادامه مطلب ...

کریسمس مبارک !



پیشنهاد هدیه کریسمس :
برای دشمن خود : بخشش
برای رقیب : تحمل
برای دوستانت : قلبت
برای خودت : احترام
کریسمس مبارک

ادامه مطلب ...

شب یلدا مبارک !!!


تنها چند دقیقه ناقابل مى تواند از یک شب عادى، شب یلدا بسازد؛
ولى با هم بودن است که آن را نیک نام کرده و در تاریخ ماندگار شده است.

ادامه مطلب ...

کلاس درس...


در کلاسی درس می خوانیم به وسعت زندگی

به درازای عمرمان

مواد درسیمان ایمان است و  اخلاص و عمل

معلم ما ، استاد آفرینش « خداست »

تکالیف شبانه روزی داده است به صورتهای مختلف

اگر هر روز هم دفتر مشقمان را نبیند ، بالاخره روزی خواهد دید

با چشم خاصی که دارد همه چیز را در هر لحظه می بیند

اگر تقلب هم بکنیم می فهمد ، کم بنویسیم ، جا بیندازیم ، جابه جا کنیم و...

همه و همه را می فهمد

البته معلممان مهربان است و با انصاف

تکالیف مشق را به اندازه استعداد و توانمان می دهد

معلم می خواهد ما تکلیف را انجام بدهیم و بفهمیم

مشق بزرگ زندگی که همان دین است ، پوستی دارد و مغزی

نباید ظاهر و پوست ما را از درون و مغز غافل سازد

پس بدانیم دین داری همان بیست گرفتن در کلاس زندگی است

تا می توان نمره بیست گرفت چرا کمتر بگیریم...؟

( سرکار خانم خیاط )


بغضم می گیره ...


بعضی وقتا دوس دارم


وقتی بغضم می گیره


خدا بیاد پایین اشکامو پاک کنه


دستمو بگیره بگه :


آدما اذیتت می کنن...؟


بیا بریم پیش خودم ...

Hey brother


 ــــ می گم داداشی ،

تو به زندگی بعد از این دنیا اطمینان داری ؟

تو به وجود مادر اعتقاد داری ؟

اصلا مادر وجود داره ؟

تو مطمئنی که ما بعد از اینجا دوباره زندگی می کنیم ؟

ــــ نه ، من به این جور چیزا اعتقاد ندارم ،

من یه خدانشناسم.

مگه اصلا تو تا حالا مامان رو دیدی؟


{ این است پندار ما ، درباره زندگی جاوید آخرت ...}

چای با طعم خدا

این سماور جوش است 

پس چرا میگفتی

دیگر این خاموش است ؟

باز لبخند بزن

قوری قلبت را

زود تر بند بزن

توی آن

مهربانی دم کن

بعد بگذار که آرام آرام

چای تو دم بکشد

شعله اش را کم کن

دست هایت:

سینی نقره ی نور

اشک هایم :

استکان های بلور

کاش

استکان هایم را

توی سینی خودت می چیدی

کاشکی اشک مرا میدیدی

خنده هایت قند است

چای هم آماده است

چای با طعم خدا

بوی آن پیچیده

از دلت تا همه جا

پاشو مهمان عزیز

توی فنجان دلم

چایی داغ بریز

( عرفان نظر آهاری)

و الله غفور الرحیم ...

و الله غفور رحیم

چند روز پیش داشتم از کنار خیابان رد می شدم . ناگهان ازدحام مردم در گوشه ای از خیابان ، توجهم را جلب کرد . جلوتر که رفتم ، دیدم شیطان بساط پهن کرده است . در بساطش همه چیز را می شد دید : دروغ ، تهمت ، غیبت ، دزدی ، خیانت ...

کمی مردم را کنار زدم و جلوتر رفتم . فردی را دیدم که دروغ را خریده بود  و حرص می زد غیبت و تهمت را هم بخرد . با خودم گفتم : عجب مردمی ... چه کسی از بساط کثیف شیطان خرید می کند؟...

در میان بساطش ، چشمم افتاد به جعبه ای زیبا و خوش آب و رنگ . یک جعبه ی چوبی که روی آن با خط زیبایی نوشته شده بود : عبادت .

بی معطلی خودم را رساندم به آن جعبه و دور از چشم مردم و شیطان ، جعبه را برداشتم وبا عجله به سمت خانه دویدم . خوشحال بودم از این که همیشه عبادت و چیزهای خوب نصیب من می شود .

به خانه که رسیدم ، سریع رفتم توی اتاقم و در را بستم . در جعبه را که باز کردم ، ناگهان غرور را در آن دیدم . ترسیدم ، جعبه از دستم افتاد روی زمین . غرور در تمام فضای اتاقم پخش شد . خیلی ترسیده بودم . نفس نفس می زدم . دستم را گذاشتم روی سینه ام . قلبم نبود ... قلبم در سینه ام نبود ... یادم افتاد آن را جا گذاشته ام . آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته بودم ... دیگر اشک امانم را بریده بود . سریع از خانه بیرون رفتم . غروب شده بود . دویدم به سمت خیابان . همان جایی که شیطان بساط داشت . اما... اما هرچه گشتم ، خبری از او نبود . شیطان بساطش را جمع کرده بود و از آنجا رفته بود...

دیگر نمی دانستم چکار کنم ...؟ فقط از پشیمانی زار زار گریه می کردم . دیگر از شدت گریه نفسم بالا نمی آمد . دستم را گذاشتم روی سینه ام . قلبم برگشته بود ...

کل یوم عاشورا ...


             پیش از آنی که عزادار محرم باشی
      
سعی کن در حرم دوست تو محرم باشی

     


ادامه مطلب ...

دنیای جدا گونه ....

آره .... از عشق تو دیوونگی هم عالمیه !!


کلاس پارسالمون !!!

سلام . واقعا که . به خاطر اینکه این همه درسام زیاده به هیچی نمی رسم . آخیش !! حرف دلمو زدم خالی شدم !!

درضمن ! وقتی به این عکس نگاه می کنم ، به یاد همکلاسی های پارسالم می افتم ! چقدر شبیه (من) و (یوسف )و (محسن) و (صبا)  و (یاسمین) و( مهدی و زهرا )و (پوریا) و ( فرزام )هستن !

به ترتیب شماره های 4 و 2 و 18 و 11 و 10 و 13 و 17 و 1 مربوط به پرانتز های بالا .

آآآآآآی ی ی ی ی ی دلم بدجوری تنگیده .............. 



20 دلاری !

 سخنران در حالی که یک 20 دلاری بالای دست برده بود ، از حدود 200 نفر حاضر در سمینار  پرسید : چه کسی این 20 دلاری رو می خواد ؟

همه ی دست ها بالا رفت .

او گفت : قصد دارم این 20 دلاری رو به یکی از شماها بدم اما اول اجازه بدید کارم رو انجام بدم ....

                                           

ادامه مطلب ...

ملیکا جونم تبریک!

سلام ملیکا جون !

مقام اول مسابقات پویانمایی و انیمیشن سازی در کشور رو بهت تبریک می گم!

موفق باشی گلم .

بچه ها شما هم تبریک بگید بهش ! بچه ی ماه و مهربونیه!


 داره می ره اردوی یه هفته ای . خوش به حالش!

وبش هم خیلی خوشمله! : دوستی با کهکشان ها ( توی پیوند ها موجوده )

قلب تو کجاست ؟




 ((رابرت داوینسن زو )) قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین ، زمانی که در یک مسابقه برنده شد ، مبلغ زیادی پول به عنوان جایزه دریافت کرد .  در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با التماس گفت که پولی به او بدهد تا بتواند کودک مریضش را از مرگ نجات دهد . زن گفت که هیچ پولی ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند فرزندش می میرد .

قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .

چند هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت : ای رابرت ساده لوح ! خبرهای تازه برات دارم . آن زنی که از تو پول گرفت ، ازدواج نکرده و بچه مریض ندارد . او تو را فریب داده دوست من !

رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر ! .... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است . این که خیلی عالی است ! ....

سنجش عملکرد

پسر کوچکی وارد داروخانه شد . کارتن کنار در را به سمت تلفن هل داد . بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد . سپس شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد . پسرک پرسید : خانم می تونم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های باغچه تون رو به من بسپرید ؟ زن پاسخ داد : نه ، کسی هست که این کار رو برایم انجام می ده .

پسرک گفت : خانم من این کار رو نصف قیمتی که اون فرد می گیره براتون انجام می دم . زن در جوابش گفت که از کار اون فرد کاملا راضیه .

پسرک بیشتر اصرار کرد و گفت : خانم من پیاده رو و جدول جلوی خونه رو هم براتون جارو می کنم . در این صورت شما در یکشنبه ها ، زیباترین چمن رو در کل شهر خواهید داشت .

مجددا زن پاسخش منفی بود .

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت ، گوشی را گذاشت . مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود ، به سمتش رفت و گفت : پسر جان از رفتارت خوشم اومد ! به خاطر این روحیه ی خاص و خوبی که داری ، دوست دارم بهت کاری بدم .

پسر جواب داد : نه ! ممنون ! من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم ! من همون کسی هستم که برای این خانم کار می کنه !

صبا خانم اینم عکس!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بابا و ماه

      

بسیار دوست دارم /

بابا و ماه را من /بابا شبیه ماه است /نورانی است و روشن/ وقت غروب خورشید /از آسمان زیبا /با ماه پا گذارد /شب ها به خانه بابا/ پرسیدم از پدر من /که نور ماه از چیست ؟/او در جواب من گفت :/ این نور از خودش نیست/ وقتی که نور خورشید /تابان  کند تن ماه /او هم زمین ما را /روشن کند ازین راه/ من مثل ماه هستم /خورشید هم شمایید/ نور من از شماهاست /چون هدیه ی خدایید !...

یک شاخه لبخند !

هیچ چیز به زیبایی یک لبخند نیست .

یک شاخه گل ، یک سلام ساده می تواند بهانه ی خیلی از دوستی ها باشد. درخشش چشم های ما این را می گوید که چقدر نسبت به هم عشق می ورزیم .

همین که در کنار هم  و شانه به شانه راه می رویم کافی نیست . مهم این است که چقدر بتوانیم بار مشکلات را سبک کنیم . دوستی ها را از چشمه ها رود خانه ها یاد یگیریم که  از دل دامنه ها بر می خیزند  بدون اینکه همدیگر را بشناسند . با اعتماد دست های همدیگر  راه می افتند و خودشان را به کومه های آبی دریا می رسانند . تازه آنجاست که دوستی ها رنگ واقعی به خود می گیرند .

ذهنمان را از گذشته های تاریک خالی کنیم تا آینده به روی ما بخندد . مهربانی را از گل ها بیاموزیم که تا آخرین لحظات زندگی شان لبخند و بخشش را از یاد نمی برند و وقتی هم که پرپر می شوند ، عطر و بویشان با ماست .

کفش قرمز

دختربچه ای در حالی که جعبه ی چسب زخم هایش در دستش بود به سوی مغازه ای رفت و از پشت ویترین مغازه به یک جفت کفش قرمز که همیشه آرزوی داشتن آنها را داشت زل زد . صدای پدرش در گوشش پیچید : اگر تا آخر این ماه بتوانی همه ی چسب زخم هایت را بفروشی ، می توانم برایت این کفش ها را بخرم . دختر بچه با خود فکر کرد : یعنی باید آرزو کنم تا آخر این ماه صد نفر دست ها و پا هاشون زخم بشه؟؟؟ نه .اصلا کفش نمی خوام ...                      

صورتحساب

       پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که درحال آش پزی بود،دست هایش را با حوله تمیز کرد و نوشته ی روی کاغذ را با صدای بلند خواند . او نوشته بود :
 صورتحساب
کوتاه کردن چمن باغچه : 5 دلار
مراقبت از برادر کوچکم :2 دلار
نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم : 3 دلار
بیرون بردن زباله : 1 دلار
جمع بدهی شما به من : 12 دلار

ادامه مطلب ...