نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

مثل آبلیموی تازه

خوشحالی، دلخوشی، ذوق زدگی!

پشتِ سرِ هم!

خانمِ ۳۰ ساله!! با خودتم! همه اش یه طرف و این قسمت هاش یه طرف هاااا !! میتونی فرکانس طپش های هیجان زده ی ۹ سال پیشت رو حساب کنی؟؟ که با کمترین طول موج ممکن از بافتِ مخططِ منشعبت ساطع میشن و توی بافتِ ثانیه ها نفوذ میکنن؛ هر کوانتوم اش یک قطعه نوره :)))

حالا من اگه با این چشم ها به نور چراغهای بلند وسط بلوار نگاه کنم که گردالی های پرنورِ همه شون توی چشمم تار و مات میشن و پرتودار میشن و می لرزن که!!؟

انگار که با آسمون موازی شده باشی. انگار که درِ مغزت رو با انبردست باز کرده باشی و انگار که توی اتاقت خودِ خوزه آرکادیو بوئندیا باشی. حتی یه لحظه.

اگه بهتر از ۹ سال پیشت شدی بیا جشن بگیریم و به گلدون های پشت پنجره آب بدیم و بعدش خط اورژانس کودکان رو همینطور دنبال کنیم و بپیچیم سمت چپ، کاخ رویایی.

(گیرم که بگن برو بچه، و باز تو همه چی یادت بیاد.)

خوشحالی دلخوشی ذوق مرگی، اونقدر عمیق و ریشه دار، که با اینکه پسرک آبیِ مغزم چراغها رو روشن کرده ولی بازم حس میکنم یه عروس دریاییِ ژله ای ام که از اون طرفم نور رد میشه. 


_____

بعدا نوشت:

یادم نمیاد میخواستم چی بگم! این رو توی چرکنویس دیدم، یه سال و ۱۷ روز پیش نوشته بودمش ناقص! حالا تصمیم گرفتم ثبتش کنم. یادم نیس حرف حسابم قرار بوده چی باشه. ولی خوب میتونم بفهمم چم بوده و بخاطر چی بوده ؛)

بعله اینطوریاس! آخرشم شد همون که... :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد