نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

... إِنَّهُ لَا یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ

و الحمد لله کما هو اهله ♡

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روی حقیقت لیکن
با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

دائما عادت من گوشه نشستن بودی
تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل
نروم باز گر این بار که رفتم جستم

روپوش سفید. استتوسکوپ سیاه.

وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا ۖ إِنَّکَ لَن تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَن تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا

سوره اسراء_ آیه ۳۷

گرمتر از تابستانِ چشمهات


آدم باید ثبت کند گاهی. بدون ویراست بدون تنظیم حرف بزند و سیالیت ذهنش را پیاده کند. به درد کسی هم نخورد، یک روز به درد خودش میخورد.

مثلا اینکه من بگویم معجونی هستم از ترس، غصه، امید، شادی، انرژی، ذوق، کمی جنون، دلتنگی و خستگی ناپذیری!

و بگویم که غرق شده ام بین آدمهایی که رنگارنگ ترین موجودات روی زمین اند. و از تفاوت هایشان و دقت کردن به ظریف ترین خصوصیاتشان شگفت زده و دیوانه میشوم. انگار که هرکدام یک قصه ی تازه‌ اند. یک شخصیت فوق العاده برای داستان زندگی مان.

و بگویم که از خوشحالی گاهی میزنم زیر گریه! از غصه میخوابم. از ترس میخوانم، و  از درد، کار میکنم که فراموش کنم اندازه اش را!!

باید بگویم که وقتی مریم دستم را گرفت و مرا برد حرم، در آن صحنی که دلم تنگ شده بود برایش، هیچ وقت به آن اندازه "خلاء معنی" ام را پر نکرده بودم.

از این قبیل باز هم هست! نه به آن عمق ولی وقتی در خانه ی رضا، قفسه ی کتابهایش را، که درست مثل کتابخانه محسن است، شخم زدم و کتاب به امانت گرفتم، در همان صفحه های اولش حس میکردم این خلاء معنی پر میشد برایم.

و من عاشق سکوت کردن هستم وقتی، تمام پازلهای ذهنم جور میشوند، وقتی به نتیجه گیری ها و ادعاها و حرف زدن های روشنفکرانه ی آدمها نگاه میکنم، من عاشق سکوت در این آخرین نقطه ام. من عاشق سکوت این مدتم هستم.

باید بگویم که این روزها، ده سال انگار بزرگترم در آنجا. ده سال انگار کوچکترم در اینجا. و بی نهایت لذت میبرم، از این هماهنگ کردنِ افکار و تصمیمات و احساساتم.

باید بگویم که... دلم تنگ میشود، برای دوستانم. برای دوستانی که با بعضی هایشان تا بحال ۱۰ کلمه هم حرف نزده ام!! برای کسانی که شاید حسرت بیشتر هم صحبتی مان به دلم بماند. کسانی که درباره شان هزاران هزار حرف نگفته دارم، که آنقدر در ذهنم و روی برگه های سفید تکرارشان کرده ام که دیگر 

حوصله ی اینجا نوشتن شان را ندارم.

و دیگر بگویم که دلتنگ خیلی ها هستم. همیشه بوده ام. خیلی ها که گاهی نمیشود حتی به آنها نگاه کنی.

و ترس. ترس دارم. از تمام لحظاتی که سر درنمی اورم چه دارد میگذرد میترسم. وقتی با لوله های توی بینی اش میگوید دل درد و پا درد هم دارم و آن وقت من، ذهنم نمیتواند همه ی این نشانه های بی ربط را به هم مرتبط کند میترسم. وقتی یکی از آنها اشتباه میکند و به جای اینکه جریان هوا را برایش زیاد کند، کم میکند، خیلی میترسم.

باید بگویم خیلی خوشحال میشوم و امیدوار. وقتی به آن سنگینی و قطوری جمله به جمله میخوانمشان و وجودم را پر از تازگی میکنند. مرا به اعماق خودم و به اعماق دنیا و رازهای ساده اش می برند.

باید بگویم که نگران چشم های زینب هستم. وقتی به عکس های لایه های شبکیه اش نگاه میکنم. وقتی به عکس عصب چشمی اش، به علائم و تذکراتش دقت میکنم، نگرانی تمام وجودم را پر میکند. وقتی به نتیجه آزمایشهایش نگاه میکنم، همان آزمایشها و عکسها که هنوز هشتاد درصدش را متوجه نمیشوم، توانم را میگیرد این نگرانی.

باید بگویم که دل کندن از اتاقم هم، برایم سخت است. هی یادم می افتد به آن شعر لعنتی اعظم سعادتمند که چگونه...

و اینکه، از انتخابی که کرده ام، راضی و کمی هم در گوشه  های ذهنم دلنگرانم. صمیمی شدن با غریبه و غریبه ها؛ خوشایند و حساس. و گاهی بلاتکلیف گونه.

و بگویم که، کتابهای فلسفی و حرفهای به اصطلاح بزرگانه، فلسفی، سیاسی، اقتصادی، و حتی هنری، همه را گذاشته ام روی طاقچه. به جز آنها که از کتابخانه ی محسن و رضا برداشتمشان! تا ببینم چه میشود آخر این تابستان گرم. تا ببینم سرم چقدر میتواند بقیه شان را تحمل کند؟

آدم، وقتی بفهمد که همه چیز در این دنیا چقدر ساده و بی اهمیت است، از حرف زدن هایش طفره نمی رود دیگر. آرام و خونسردتر میشود. اگر دلش تنگ بشود، زنگ میزند پیام میدهد ابراز میکند احوالپرسی میکند. اگر غصه اش بگیرد یا خوشحال شود، حرفش را بیان میکند. (اگر بخواهد.) و نمیترسد که درباره اش چه قضاوتی بشود.

باید بگویم که، دلم خواسته این حرف ها را بدون تنظیم بزنم، و دیگر ناراحت نباشم، که شاید آشنایی گذر کند و بخواندشان.

دلم هیچ نمیخواهد این جا، نتیجه گیری های اجتماعی کنم. یا در حرفهایم، حرفهای تلنگر آمیز بزنم. دلم هیچ نمیخواهد دیگر مثل سلیمانی و آن رادیوطورش بنویسم، یا مثل دکتر قربانی، با حرفهایم به وجدان ها نهیب بزنم. یا مثل محسن، تحلیل های سنگین بنویسم و حرفی برای گفتن به قشر تحصیلکرده داشته باشم.

دنیایم روز به روز دارد به خودش نزدیک تر میشود. به اصلش. و من روز به روز انگار از ظاهرم دارم جداتر میشوم. و این دنیا، هرچه نزدیکتر، پر معنا تر. هرچه دور از ظواهر، عمیق تر.. حوصله ی توصیف کردنش را هم حتی ندارم. آنقدر که بزرگ است. آنقدر که...



____________

پی نوشت: الان ک بعد از مدتها دارم این نوشته های بالا رو توی چرک نویس وبلاگم میخونم نمیدونم چرا اون موقع این حرفا رو زده م. و چرا با اینکه اصرار داشته م صادقانه و بدون نگرانی بنویسم، منتشرش نکرده م. و حتی نمیدونم قرار بوده ادامه اش چی باشه.

هرچی بوده حرفهای جالبی نبوده. صرفا یه ذهن پریشون، که مطمئنم (یا حدس میزنم) که بخش زیادی اش رو برای توجیه کردن رفتارای خودم نوشتم. برای خلاص کردن خودم از بار اشتباهاتی که کرده م و حاضر نبوده م بپذیرم. 

___________


پی نوشت۲: و این دومین باریه که دارم این نوشته ها و حتی پی نوشتی که بعدش نوشته بودم رو میخونم. جالب بود که جرات نکرده بودم منتشر کنم!...


منتظرم اذان نواخته بشه و افطار کنیم.

بیشتر از چیزی که حتی بشه فکرش رو کرد حال دلم روبراهه. درس ها رو خوندم و حالا نوبت مقاله هاست... ۱۸ اردیبهشت۹۸

جُ م ع ه

تا بحال هیچ وقت این قدر مشتاقانه آرزوی نابودی خودت را کرده ای؟؟..

اَینَ مُبیدُ العُتاةِ وَالمَرَدَةِ...؟

¿

.

.

.

.

.

در " یَومَ تُبلَی السّرائِر" چه کنیم؟





صفحه به صفحه


من یواشکی و بی صدا به آنجا رفتم.

آنجا که بوی تند و تلخ الکل و مشروب _ مخلوط شده با بوی تن های عرق کرده_ دماغم را میسوزاند.

آنجا که سیاه بود و پر ازخنده های دیوانه وار و مستانه بود.

آنجا که مردمانِ از بند رها شده، بندها را از تن شان باز کرده بودند.

آنجا که جای فراموشی و رقص بود.

آنجا که شرافت را مثل آهن پاره های قراضه به اوراقی ها سپرده بودند.

آنجا که متعفن بود. و پر از پلیدی.


من یک بار نیمه های شب، نزدیک سپیده _ وقتی که دیگر همه خوابیده بودند _ آرام آرام و یواشکی سرک کشیدم به آن سوی دیوارهای نوری، به آن سوی طول موجهای بلند.

هنوز مثل سابق، آنجا پر بود از خانه های تک نفره با پنجره های بزرگ شیشه ای که دیوارهایشان را یکپارچه دریچه کرده بودند. و تمام خانه شان بی هیچ دردسری رؤیت کردنی بود.

چرخ زدم.

از تمام معابرشان عبور کردم.

از پشت پنجره های بزرگشان، بی آن که مرا ببینند، دانه به دانه شان را تماشا کردم.

آنها که دلتنگشان شده بودم،

آنها که مدتها بود خبری از حالشان نداشتم،

آنها که روزگاری به داشتن شان افتخار میکردم،

حالا خانه شان پر از خوک های بی قید چندش آور شده بود. پر از لجن های تهوع آور.

و سایه ی بختک های شوم و ناامید، بر خانه های پر از غذا و لباسشان، چنبره زده بود.

من دیدم

که حفره ای به وزن سیصد گرم درون سینه شان  است.

من دیدم

که سرهایشان سیاه و قیرگونه شده، تا روی پلکهایشان را پوشانده بود.

من دیدم

که جامه های روان شان را دریده بودند

که جامه های بر تن شان را هم.

و فریاد میزدند در زاویه های تند یک جعبه،  درگلوگاه زخمی شان

تمام گره ها را فریاد میزدند:

که ببینید مرا مردم

 بشنوید مرا ای اهل دنیا

دیوانه و خوشبخت بپنداریدم 

و مرا از آنچه که هستم عمیق تر، پررنگ تر، و ستودنی تر تصور کنید.

من دیدم

که گرز به دست به جان مغزهای یکدیگر افتاده بودند.

میرقصیدند و صورت های نامرئی شان را سیلی میزدند، گردن هایشان را در دست می فشردند و چهارپایه ها را از زیر جوخه ها لگد میکردند.

شنیدم کسی

آواز عشق سر میداد در آن میان

کسی آرام قدم برمیداشت

کسی برگ نارونی را زیر نور آفتاب تماشا میکرد..

کسی پرنده بر دوش، زیر پاشنه های پای کوبان و رقاصان مچاله میشد.

کودکی را با زنجیر تابِ بازی اش دار میزدند.

دست مردی را از کمر باریک همسرش می بریدند.

زبان های دعا را قطع میکردند و چهره های آبرومند را اسید می پاشیدند.

من دیدم

آن مرد موقهوه ای، با عینک کوچک گردش، در خانه ی بدون تابلوی خودش ایستاده، با دو چهره ی سبز و سرخ در گوشه ی معرکه. _روزی بیرون از این بسامد های ضعیف، با چهره ی سبزش در باغچه های ما گندم می کاشت،_ حالا با چهره ی سرخش، شلاق زن ها و رقاص های مست را تشویق میکرد و برایشان دست میزد. همان قدر بی کلام که همیشه بود.

در همهمه ی آن عریانهای موی پریشان، که با چشم های خمار و بی هراس، بر میدان اندیشه ها می تازاندند، آرام آرام بی آنکه کسی مرا ببیند، از طول موج های بلند گذشتم.

برگشتم.

زخم خورده انگار سربازی که بی سپر به جنگ رفته بود.

برگشتم.‌ کمی غصه دار. کمی ناامید از وجهِ دیگر آن چهره.

برگشتم.

و فکر کردم به سبز

و فکر کردم به سرخ.