نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

:)

خودمم باورم نمیشه که رمزش یادم بود!!!

ولی واقعا آدم چرا باید رمز خونه خودشو یادش بره؟؟ ازبس که بهش سر نزدم!! (سالهای دور از وبلاگ!)

الان که دارم اینو مینویسم مطمئنم که همه ی رفیقای وبلاگیم رفتن سراغ کار و زندگی خودشون و به وبلاگهاشون و وبلاگ من سر نمیزنن. و دیگه کسی نیس که بیاد بی منت واسه پست های این وب کامنت بذاره که :" آپ شدم رفیق بهم سر بزن!!" یا مثلا :" دوست عزیز با افتخار لینک شدید!" (یادمه یه بار ترم اول یکی از بچه های دانشگاه که خیلی زیر پست های اینستاگرامم کامنت میزاشت بهم گف: فلانی!! حواست باشه من تو مجازی خیلی هواتو دارماااا کامنت میزارم و اینا!!)  -_-  واقعا باید براش چکار میکردم؟؟ توقع داشت بخاطر اینکه لطف میکنه برام کامنت میزاره چه طور محبتهای شایانش رو جبران کنم؟؟  اونم یکی مث من که تعداد لایک و کامنتام اهمیتی نداشت و بیشتر دلم میخواس بچه ها محتوای پست هامو بخونن! :(

بگذریم...

اصولا وقتی دلم از همه ی خیابونا و کوچه های فضای مجازی میگیره و همه ی نقاط این "دهکده ی جهانی" حالمو بهم میزنه، پناه میارم تو خونه قدیمی ام که به عنوان یه فضای امن هنوز پابرجا مونده. پابرجا و متروک!! همین وبلاگ! چیزی مثل یه "خانه ی پدری!" توی فضای مجازی!

گفتم مجازی! یادمه توی فیسبوک هیچ وقت نمیتونستم حرف دلمو بزنم. اصلا کلا دوسش نداشتم. فیسبوک رو وقتی برگشتم ایران ساختمش که بتونم دوستامو از گوشه گوشه ی دنیا پیدا کنم. وگرنه خود فیسبوک همیشه توی اون حال و هوای بچگیم مثل سمباده ی مغز بود! خصوصا اون بخش پوشش خبری! -_- و البته کانکت نشدن های همیشگیِ فیلترشکن ها!! "شادی" همیشه میگفت فیسبوک یه فضای مصنوعیه بیا تو وبلاگامون حرف بزنیم! اون موقع هنوز اینستاگرام "اختراع!" نشده بود و نمیدونستیم بعدها قراره شاهد پدر جدّ فضای مصنوعی و قیافه ها و خوشی های ساختگی باشیم! :)

حتی واتساپ هم عموما رو اعصاب من بود. ترجیح میدادم با شادی توی یاهو مسنجر چت کنم. گاهی ایمیل های طوووولانی! تبریکای تولد واسه رفیقایی که توی دنیا پراکنده بودن و دوری شون سخت اذیتم میکرد و هزااارتا چیز دیگه...

اینکه الان اینقدر راحت نشستم آبنبات مشهدی میخورم و دارم این حرفای بی ملاحضه رو اینجا میزنم دلیلش دقیقا صمیمی و ساده بودن فضای وبلاگه. و البته اینکه مخاطبم الان هیچکسی نیس! هیشکی این پست رو نمیاد بخونه، مگر کسی که یه کلید واژه رو تو گوگل سرچ کنه و اتفاقی وبلاگم برای واژه مورد نظرش بالا بیاد! (که البته اونم میبینه اشتباه اومده و میبنده این صفحه رو!) در این حد متروکه اینجا! و دقیقا در این حد لذت میبرم که توی یه بخش خاک خورده از فضای مجازی، این گوشه ی دنج رو دارم که میتونم توش با هر لحنی که دلم خواست مغزمو تخلیه کنم، طوری که دارم با خودم حرف میزنم، آدم وقتی با خودش حرف میزنه اینقدر راحته که انگار هشت سالشه. کی با خودش مثل اساتید کنگره ها حرف میزنه؟؟ اصن کی باورش میشه این پرحرفی های پراکنده ی بچگانه و بی ربط رو من نوشته باشم؟! خب دلیلش اینه که اینجا نقابم رو برداشتم. دارم حرفای دلمو میزنم. و هرچیزی که به ذهنم میرسه رو همون موقع میگم! بدون هیچ ویرایشی!! یه جور "سیال ذهن"!!!

گفتم سیال ذهن و دلم تنگ تر شد. یاد ترم اول افتادم.که استاد ادبیاتمون ازمون خواست یه سیال ذهن بنویسیم و من کل ترم داشتم به اینکه چی بنویسم فک میکردم! آخرشم دقیقا حرف هایی رو نوشتم که هیچکدومش سیال ذهن نبود و انگار صرفا یه قطعه ی ادبی پرداخته بودم!! (یادم باشه یه روز که حالم خوب بود خاطره های ترم اولم رو ثبت کنم! خاطره هایی که هرگز نمیشه با یه پست کوتاه و یه عکس مصنوعی تو اینستاگرام ثبتش کرد!)

.

اولش میخواستم آدرس وبلاگ رو عوض کنم. و یه آی دی آبرومند!!! بزارم براش. (آبرو؟؟ آبرو به این چیزها نیس! بازم که داری مثل اهالی اینستاگرام فکرمیکنی! اصن آبرو جلوی کی؟؟؟) اما بعد تصمیم گرفتم دقیقا همین آدرس بمونه روی صفحه، و حتی اسم وبلاگ و قالب و تم و تمام آپشن هاش همینطور بکر و فابریک بمونه روش! دلیل اولم اینه که همه ی اینا یادآور چهارده سالگیم هست که برای اولین بار این وب رو ساختم! و نمیخوام تمام این خاطرات و حس و حالی که اینجا با نواع آدمها تجربه کردم از بین بره. و دوست دارم مثل یه آثار باستانی از سلیقه ها و افکار اوایل نوجوونی ام برام باقی بمونه! و حتی تغییر کردن هام و بزرگ شدن یا کوچیک شدنام و سِیر فکری ام اینجا تا حدودی از محتوای پست هام مشخص میشه. (گیرم که حتی ازینکه یه عده ادرس اینجا رو بلدن و از خونه ی مجازی ام عبور میکنن بیزارم. ولی خب... مهم نیستن!) دلیل دیگه ام هم اینه که من و "اگزوپه ری" یه وجه مشترک داریم: داشتن یه شازده کوچولوی دوست داشتنی که "شش" ساله ندیدیمش!

این جمله ی کتاب شازده کوچولو رو خوب یادمه:" اینجا جایی هست که از هم جدا شدیم، لطفا این تصویر (غروب و بیابان) را خوب بخاطر بسپارید، که اگر یک روزی گذارتان به این جا افتاد و دیدید یک پسر بچه ی دوست داشتنی اینجاست، اگر موهایش طلایی طلایی بود، اگر وقتی ازش سوال میپرسیدید جواب نمیداد، بی درنگ بردارید و به من بنویسید که او برگشته، و مرا از این نگرانی در بیاورید..."

من هم اخرین بار شش سال پیش با شازده کوچولوی زندگیم اینجا حرف زده بودم. و بعد از اون فقط توی خیالم باهاش حرف زدم. این تنها آدرسی هست که اون از من داره. اگه ادرس این وبلاگ رو خودخواهانه عوض کنم، تنها روزنه ی امیدم رو برای پیدا کردنش و پیدا کردنم از دست میدم. راستی راستی کجای جهانی الان تو؟؟... یه روز یه پست طولانی دربارت میزارم...

چقدر طولانی شد این پست! خب چون اولین باره که بعد از مدتها توی وبلاگم حرف میزنم. موضوع این وبلاگ چیز خاصی نیس. هروقت کسی میپرسید وبلاگت راجع به چیه میگفتم هیچی! پراکنده اس! ازین به بعد هم بی قید و شرط حرفامو میزنم اینجا! خب کسی هم که اخه این ها رو نمیخونه که اذیت بشه. مگه نه؟؟ ولی خب ازین به بعد کمتر شاید حرف بزنم. و به درد بخور تر. البته قول نمیدم!


( این پست هم 4 نوامبر نوشته شد. 6 دسامبر پست شد! با تشکر از امتحانات میانترم! )