نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

الهی شکرت...

من تو رو توی همه‌ی این قدم‌ها حس کردم...

و 

حنانه

رفیقی‌‌ست که...

اگر میگوید دوستم دارد

یعنی من واقعا خوشبختم.



( سه روز مانده به شروع طرح‌اش)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بابا با حداکثر سرعت گاز میده و باد می پیچه توی گوش و چشمم.

توی گردنم، توی موهام توی صورتم.

تمام نگرانیها و فکرها رو  رها میکنم که با باد بره...

به هیچی فکر نمیکنم.

لذته و باد و سکوت.

سرعته و بابا و بغل من.

و پیاده‌م میکنه کنار مترو.

پر از شلوغی ِ سر شب.

پر از هیاهوی آدمها.

پسر جوونی نشسته و هنگ درام میزنه.

عجب آهنگ قشنگی. انگار که پس‌زمینه‌ی قصه‌ی زندگی هر یک از آدمها.

و من با عجله میرم سمت مترو، سمت نمازی، سمت کشیک

توی گوشم موسیقی قشنگش میپیچه. دور میشم و صدا کمتر میشه.



بله. من اینها رو میبینم. لمس میکنم. من حالم بهتره. دیدی که به زندگی برگشتی دخترکم؟...




هر شب

تن به هجرت دادن 

و

صبح ها

بازگشته ای از سرزمین های دور

پر از افسانه و

باران های جنوبی...

خوشحالم

ولی نه از اون خوشحالیهای زود گذر.

از اون دسته خوشحالیهای ناشی از درک و رضایتی که ذره ذره لابلای خستگی‌ها و غم‌های اساسی من، جا خوش میکنند.


نه از اون خوشحالیهایی که چهره آدم رو میخندونه.

بلکه از اون خوشحالیهایی که آدم رو به حرکت می‌اندازه.


الهی شکرت.

دووم بیار عزیزم.

آفرین... خوب اومدی جلو...

دووم بیار دختر قشنگم...

قلب محکمتری لازمه..