نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

الهی

اگر ظاهر ما عنوان باطن ما نباشد

در "یوم تبلی السرائر" چه کنیم؟....







الان فقط یه چیز رو میدونم:

این من نیستم.

این زهرا نیست.

زهرایی که باید باشه نیست

زهرایی که بوده هم حتی نیست.

این اولین باره که توی وضعیت سخت نمیخوام بمیرم.

میخوام جبرانش کنم.

اول از زیر صفر مطلق برسم به صفر مطلق

بعد به صفر عام.

اون وقت اگر نگام کنی هنوز

اگر عمر کنم هنوز

از زیر صفر بیام بالاتر.

حتی شده یک قدم..



خدایا

ستارالعیوب بودنت

چقدر

چقدر

چقدر...

کاکتوس

جوجه کباب و نان

ترشی هویج و سیر

گوشه ی دنج و سرسبز محوطه

گربه ی سیاه گرسنه

همسفرگی.

سقراط و من

دورتر از هیاهوی جمعیت

سیال ذهن.

پرسشنامه ها و ترس

ترس جامعه

ترس از طرد شدن

طرد شدن

طرد شدن

ترس از برچسب خوردن

و باز طرد شدن

و باز طرد شدن...


و بعد

کلاه های فارغ التحصیلی شون رو انداختن بالا

چیک چیک. ثبت.


بهترین آدمی که میشناسم بود

بهترین کسی که میشناسم هست

هست؟

هست.





+تا کی میخوای خاطره هاتو اینطوری ثبت کنی؟ هم بگی شون هم نگی شون.

_تا اون روز که اون از خط عابر پیاده رد بشه.

+هیچوقت!

_ ...



----------


□من دوست دارم پولدار که شدم، یه ماشین بخرم سوارت کنم همه جا ببرمت! فقط حیف که هرچی پولم بیشتر میشه ماشینها هم گرون تر میشن!!

■ ولی من همینطوری موتور سوار شدن رو دوست دارم!

□هرچند که بنظر میرسه خیلی فداکاری!! ولی درواقع خیلی خودخواهی!

■خیلی خودخواهم!

□خودخواهیت دل آدم رو میلرزونه..


--------


و تو

چقدر خوب همه چیز رو جور میکنی

مثل پازل

مثل وقتی اون مقاله رو اتفاقی خوندم

مثل وقتی دکتر کاظمی بهم زنگ زد

مثل وقتی اونجا رفتم و ...

تو رو میفهمم. تو توی بوی بچه ی شیرخواره بودی. بوی نوزاد.



همه ذرات جهان، تو...





پ ن: دست خودم که نبود، بازم وقتی داشتم از توی پیاده رو ی ساحلی رد میشدم، چشمم خورد به یه موتورسیکلت خاک خورده!

:)

اقیانوس‌ندیده

این شاید، زلال ترین روز بهاری من بود.
پرفرکانس، تشنه، صدم های ثانیه اش حتی.

از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر
صبحانه ی شلوغ
آب تنیِ اکتوپیک و داغ و داغ و داغ
ناخنک زدن های مجاز به سیب زمینی نگینی سرخ کرده
آدم های تازه، تازه تر از سبزی های باغچه
آدم های تشنه. شور.
و اعتماد به هیپوکامپ های مغزم.
به من خوش گذشته باز
باز
و باز.

جاگذاشتم موبایلم را صبح
روی میز تحریر اتاقم، ناخواسته البته‌.
و کارت بانکی را!
و کیف پول را.
اما من
معلق تر از تمام این قصه ام.
انگار که بی نیاز به هیچ فیبر نوری..
گشتم،
باغ به باغ
درخت به درخت
تاب به تاب.
روی لبه ی آن دیوار که هی بلند و بلندتر میشد، راه رفتم؛ رسیدم به سقف آن اتاق، که رفت زیر کفشهایم. سرم در شاخه های شکوفه زده ی درختها گیر کرده بود.
هیچوقت، تا الآن، روی بام خانه ی کسی، راه رفته کسی؟ با دامنِ کوتاه چین دار. با لباس گیپور دارِ توری. با جوراب شلواریِ سیاه، با رقص. با مثانه ی پُر. با آواز کُردی زیر لب..
من بودم.
میان تمام آن درختها
آن سنگریزه ها
آن مسابقه ها
هم صحبتی ها
تشنگی ها

من بودم،
بِکر و جاری.
مثل رودخانه های دور دور دور.
پر شور، و پر هیجان. اما نهان‌کرده، بی بیانِ هیچ اندیشه ای. مثل صخره های عمود و شکاف دارِ درّه ها.
رَوَنده، با نقل قولهای هگِل.
گرم تر از چای، معناسازیهای سورِن.
و سورن...
و من، تشنه، کاش.

من موهای بلند بلند دیدم. سیاه سیاه‌. درازتر از شب.
چهره های ناآشنای آدم های آشنا. جذاب. دلفریب.
و میگشت، در لابلای برگهای سبزسبز، الهه ی شبهای تنهایی،
اشک اگر داشت، گل می رویید.
"پرداختن".
دست در دست هم.
و آنجا
نماز بود. و گرما.
و تشنگی، طلب میکرد مرا. طلب میکرد مرا.

ما بودیم. خیابان به خیابان، موسیقی و پدال و دورموتور. تاریکی و آغوشهای گرم.
من و گرینجمل. تنگ در بغل.
و هنوز، طعم ماکارونی دارد لب هایم.
صدایش کردم همانجا.
صدایت کردم همانجا.
که خرما بود و گلهای محمدی
که تاب بود و قرض بود و هم صحبتی.
که لطف بود.
که تشنگی.

و اینجاست آن نقاشیِ نیمه تمام.

باید بروم صدای قلبش را بشنوم. با استتوسکوپ.
تنها ۱۲ سانتی متر.
کاش تشنگی..
کاش تشنگی...



#ج‌م‌ع‌ه





اله العاصین

ای خدای گناهکاران
ای خدای توبه شکنان
ای خدای ناسپاسها
ای خدای قدرنشناسها

میترسم
از شدیدترین عذاب ممکنت میترسم
از دور شدن از تو..

بدترین عذابِ تو اونه که رهامون کنی..
میترسم از دوری

از ترسِ تو، به خودت پناه می آرم.
هاربُُ مِنکَ الیک.

به خودت قسم که هیچ حالم خوش نیست از دست کارهای خودم. موندم با حجمی از شرمندگی مقابل تو و لطفهای همیشگیت. خدا حتی نمیخوام حرف بزنم دیگه.. خودت میدونی، خدایا ببخش..




جهنم ترسناکه، چون نشون  دهنده ی خشم و نبخشیدن توعه. چون نشون دهنده ی اینه که تو اونقدر از بنده ات ناراحتی که طردش کردی و گذاشتیش اونجا. وگرنه سوختن... سوختن هم اگر نشونه ی عشقت بود، هیچکس فرار نمیکرد ازش..

خدایا

آتیشم بزن

ولی دورم نکن از خودت

ازم ناامید نشو..




_ و ما انا بطارد الذین آمنوا...

سین هشتم

برای تو مینویسم

برای تو که قراره بعد از این، زندگی متفاوتی رو ادامه بدی؛

برای تو که مجبوری "تنها زیستن" رو یاد بگیری

برای تو که حتی نمیدونم اسمت چیه، اما میدونم که خیلی خسته ای، از همین اول زندگیت، خیلی خسته ای...

 

ادامه مطلب ...

۷+۱

بعلههههه سلامُُ علیکمممم!! اینجانب ساعت ۳ و ۲۶ دقیقه ی بامداد روز اول فروردین نود و هشت تصمیم به بازگشت به این خونه گرفتم. فقط هم به یک دلیل (ِ تکراری!) اونم اینه که باید ثبت کنم هرطور شده این وضعیتِ خنده دارمون رو!

البته علت دومم هم اینه که اگر بگیرم بخوابم، صبح قطعا نمازم قضا میشه و من بنظرم میاد این یه ساعت و خردی تا اذان رو بیدار بمونم و بعدش تخت تا لنگ ظهر جنازه شم رو تختم. تازه!، همین ربع ساعت پیش همه ی اعضای خانواده هم تصمیم گرفتن که هرچه زودتر بخوابن که صبح دیر پانشن. اما در حقیقت: زکّی! عمرا بتونن زود پاشن. اینه که منِ فداکارِ مهربونِ از خودگذشته ی گل گلاب میخوام بیدار بمونم که بتونم همه ی اعضای خانواده رو واسه نمازصبح بیدار کنم! یه همچین نازنینی هستم من.. :)

یه دلیل دیگه هم دارم راستی! درحال حاضر آدرنالین و سروتونین و نمیدونم چی چی هام اونقدر اِلِویتِد شدن (آره ما خیلی خارجکی و باکلاسیم اصلا) که نمیتونم واقعا بخوابم. درست مثل دیشب! حالا موندم اول چیو بگم. اصن بنظرم اول یه عکس بزارم!





این عکس بی کیفیتی که آپلود کردم درواقع دسته گلی هست که امشب هممون به آب دادیم. جا داره بگم رسما زده بود به سرمون. حس میکردم یه آسکاریسی چیزی بین مون شیوع پیدا کرده. هفت نفر به اضافه ی یه دیسک سه لایه ی بیست و پنج سومایتی امشب دور هم ترکوندن. با بلاتکلیف ترین امکانات ممکن :/

اون از سفره مون که حدود یه ربع مونده به تحویل سال، یادمون افتاد سفره هفت سین نداریم؛ هول هولکی هر خرتی و پرتی دیدم ریختم تو چن تا کاسه و پیاله و چیدم رو میز.
اون هم از میز شام که کلی وقت بود که برقرار بود ولی هنوز هیشکی شام نخورده بود و همه چی داشت سرد میشد. همه گزاشته بودن بعد تحویل سال شام بزنن بر بدن. ما کلا همیشه دیر غذا میخوریم. حدود سه و نیم چار ناهار میخوریم یازده اینا شام میخوریم مثلا... امسال ولی رکورد زدیم: سال۹۷ سفره شام انداختیم سال۹۸ خوردیم. چه وضعشه واقعا؟
اون هم از محسن و محمد که تا ده دقیقه قبل از تحویل سال داشتن تو خیابون کاکتوسهای دست سازشون رو پخش و پلا میکردن و دق دادن منو تا برسن خونه.
اون هم از مراسمات روز پدر. (من شدیدا اون ایموجیه که میزنه تو صورت خودش رو میخوام)

بابا خسته بود از اولش! ینی بستتتتت نشسته بود رو صندلی تو آشپزخونه وَرِ دل مامان، منتظر، که سال تحویل بشه و بعد بره بخوابه. کف دستشم بو نکرده بود که ممکنه براش مراسمی داشته باشیم تا پاسی از سحر! (از صبح فقط بش گفتیم روزت مبارک و حتما تو دلش کلی حسودی کرده بود که روز مادر چطور برا مامان ترکوندیم و روز پدر چطور ولش کردیم بابا رو!) ۹۸ که شد، دو سه دقیقه نشستیم به ترکیب زیبای هفت سینِ هول هولکی مون نگا کردیم، بعد منم صورت های ریش دار اعضای خانواده رو ماچ کردم، (شکرخدا یه مامان هست اون وسط که صورتش لطیف باشه) بعد رفتیم واسه شام. تازه‌مادر و تازه‌پدر و اون بیست و پنج سومایتیه هم اومدن پایین واسه شام. ۷ تامون که تکمیل شدیم یه چای دم کردم و دویدم که تا قبل از اینکه بابا بره بخوابه، کادو ها رو بیارم بچینم دور سفره هفت سین. کادوهای روز پدر رو. داشت همه چی روتین و در آرامش پیش میرفت که یه دفعه داداش‌بزرگم (پدر اون بیست و پنج سومایتی) با وحشت گفت: اصل کاری رو نیاوردی!!
یهو مرثا هم گفت: وای اصل کاریه کوووو؟
و همه صداشون درومد که: وای اصل کارییییی!!!
نگا کردم به میز دیدم جدی جدی اصل کاری یادم رفته!
دوتا یکی پله ها رو پریدم بالا سمت اتاقم، دم اتاق که رسیدم داداش بزرگ بلند گفت: خلاقیت به خرج بده انصافا.
و ناگهان من موندم و ذهنی که باید خلاق میبود!
رفتم سراغ اصل کاری، کاغذ کادوها رو ریختم وسط اتاق، قیچی و چسب به دست، چشمامو فشار دادم محکم و گفتم توروخدا خلاق باش. همه جای اتاق رو دید زدم، تو خرت و پرتای تزئینی ام گشتم و آخرش به طرز ناشیانه ای دوتا گل رُز مصنوعی رو پیچیدم توی کاغذ نقش برجسته ی مخملی. (خوب شد گلفروش نشدم هیچوقت. عکسش گویای قضیه ست خلاصه!..)
پریدم پایین.
دیدم بابا اومده طرف میز کادوها. هول شدم سریع گل رو دادم دستش: روزت مبارک بابااااا :/ و زدم زیر خنده. همه یه نگا به من کردن یه نگا به دسته گل؛ یه لحظه پوکرفیس، و بعد زدن زیر خنده! مرثا چشمک زد: راضی ام ازت!

بابا گل رو گرفت دستش! خوشحال بود که روز پدر بهش رز دادیم، هرچند مصنوعی، هرچند با تزئین بی ریخت و مشکوک! (هنوز خبرنداشت که براش جشن میگیریم) ناگفته نماند که این رزها که با پَرهای رنگی درست شده ان مال سالهاااا پیش هست و من در حفظ و نگهداری آنها بسیار کوشا بوده ام و تا امشب سالمِ سالم و خوشکلللل مونده بودن توی خرت و پرتام. بابا گلدون سفالی ای که تازگیا برای خودش خریده بود رو برداشت و گفت: بح بح ممنون الان میزارمش تو گلدوووون!!
جیغ همه بلند شد: نهههههه!!!
یوسف فوری سوتی داد: این دسته گُله درواقع فقط قسمت بالاش بوی گل میده، ولی قسمت پایینش بوی پا میده! :///
بابا بی حرکت شد؛ دست زد به پایین دسته گل، کاغذ کادوی دورش رو باز کرد. اصل کاری ها نمایان شدن: جوراب های روز پدر! که پیچیده شده بودن دور ساقه های گلها. خندید و قهقهه زد، نگام کرد و گفت: یادم نبود فردا روز هوای پاکه! [جوراب همه مردای ایرونی واسه فردا نو عه :/ ]
مسخره بازی تمومی نداشت، مثل همیشه! که هفت تایی میشینیم دورهم و میزنه به سرمون! انگار نه انگار ساعت۲شب بود. انگار نه انگار بابا خوابش میومد. اومد نشست روبرومون، یکی یکی بقیه ی کادوهاشو باز کرد و ما هم چای و شیرینی خوردیم و خوشحالی هاشو نگاه کردیم و حواسمون بود که از دست خل بازیای یوسف چیزی تو حلقمون گیر نکنه. بابا تشکر کرد، از اون لبخندها زد که فقط بچه هاش میفهمن. ازون ها که دلت میره واسش!...
هی نگا کردم به موهای سفید و جوگندمی اش، هی نگا کردم به پوست دستاش، هی نگا کردم به خنده های مامان، به نگاه های شیطنت آمیز یوسف، به آرامش و خوش اخلاقی محسن، هی نگا کردم به مادر شدن و پدر شدنِ مرثا و محمد برای یه دیسک بیست و پنج سومایتی. هی نگاه کردم به آینه ی هفت سین، و به قرآنِ کنار سبزه، و هی تو دلم گفتم شُکر...شکر..شکر...

پی نوشت۱: اذان گفتن همین الان. ولی من پرحرف تر از این حرفام :) میرم و میام!
پی نوشت۲: من برا هیشکی دعا نکردم لحظه تحویل سال! درسته که قول دادم دعاکنم برا همه، ولی فقط دعای فرج خوندم و صداش کردم... خودش یه دعا واسه همه ست..
پی نوشت۳: اتاق تکونی من اینطوریه که اول همه چیزو از کمدهام میریزم بیرون، میبرم میزارم رو تخت محسن. بعد دونه دونه میارم که از اول مرتب بچینم تو کمدها، وسط راه هی خرت و پرتای قدیمی ام رو میبینم، خاطره هام تازه میشن، میشینم مرورشون میکنم تااااا اینکه میبینم دیر شده. اون وخت همه چیو از تخت محسن انتقال میدم رو تخت خودم که اتاقش خلوت شه. بعدش خودم که خواستم بخوابم همه چیز رو از تخت انتقال میدم کف زمین. بعد یهو مهمون میاد و از کف زمین انتقال میدم به کمدها. داغون تر از چیزی که قبلش بوده :) خب مجبور نکنین به خونه تکونی. مگه میمیرین؟؟؟
پی نوشت۴: کاش همیشه روز پدر بود. باباها روز پدر ملایم تر میشن. ولی کاش روز مادر هم همزمان باهاش بود که اونام ملایم تر بشن. دیشب که تا ساعت۱۲ با زهرا و فاطمه تو شهربازیِ هایپراستار آدرنالین مون رو به پیک خودش رسوندیم و بعدش خودمون رو بستیم به شام و ماشین سواری و دیوانگی، وقتی اومدم خونه بابا خیلی ریلکس حتی نازمو هم خرید ولی مامان فقط شمشیر دم دستش نبود که تیکه تیکه ام کنه!! خدایا کاش روز پدر و مادر باهم بود.
پی نوشت۵: من کشف کرده م که بین احساسات و عواطف زنانه و طول موی سر رابطه مستقیم وجود داره. اگه موها تا L1 به پایین باشه، خیلیییی مهربون و دخترونه میشن، بین T5تا T12 بازم ناز و عاطفه ی دخترونه تا حد نسبی وجود داره. از C7 تا T5 قابل تحمله، ولی از پسرونه ی پسرونه تا C6 رسما غیرقابل درکه.
#موهاتون رو کوتاه نکنین. بابای من الان ۴ تا پسر داره :/
پی نوشت۶: خیلی حرف میزنم. الان آفتاب هم طلوع میکنه. خلاصه که ساقیا آمدنِ عید مبارک بادت ، آن مقاله ها که باید بخوانی نرود از یادت :/
هوف!





آخرین قطار

آخرین دست..


و گفت

او

بخشنده

است







یک نفر در درونم گفت:

گلم. حالا که انواع اشتباهات رو تجربه کردی بشین سرجات دیگه انصافا.

و بعد

یک کشیده هم زد تو گوشم.

خب

باید ادب میشدم. مگر نه؟ جدی جدی کی آدم میشی تو...

ای نقطه ی عطف رازِ هستی..

پسرم! برای ماها که از قافله ی "ابرار" عقب هستیم یک نکته دلپذیر است و آن چیزی است که به نظر من شاید در ساختن انسان که در صدد خودساختن است، دخیل است:

باید توجه کنیم که منشاء خوشامدِ ما از مدح و ثناها و بدآمدمان از انتقادها و شایعه افکنی ها، حبّ نفس است که بزرگترین دام ابلیس لعین است؛ ماها میل داریم که دیگران ثناگوی ما باشند، گرچه برای ما افعال ناشایسته و خوبیهای خیالی را صد چندان جلوه دهند؛ و درهای انتقاد _گرچه به حق_ برای ما بسته باشد یا بصورت ثناگویی درآید.


از عیب جویی ها، نه برای آن که به ناحق است، افسرده میشویم و از مدحت و ثناها ، نه برای انکه به حق است، فرحناک میگردیم بلکه برای آنکه عیب من است و مدح من نیست، است که در اینجا و آنجا و همه جا حاکم است.

اگر بخواهی صحت این امر را دریابی، اگر امری که از تو صادر میشود، عین آن یا بهتر و والاتر از آن، از دیگری، خصوصا آنها که همپالکی تو هستند، صادر شود و مداحان به مدح او برخیزند، برای تو ناگوار است، و بالاتر آنکه اگر عیوب او را بصورت مداحی درآورند، در این صورت یقین بدان که دست شیطان و نفس بدتر از او در کار است.

پسرم! چه خوب است به خود تلقین کنی و به باور خود بیاوری یک واقعیت را که مدح مداحان و ثنای ثناجویان چه بسا که انسان را به هلاکت برساند و از تهذیب دور و دورتر سازد.
تاثیر سوء ثنای جمیل در نفس آلوده ی ما، مایه ی بدبختی ها و دور افتادگی ها از پیشگاه مقدس حق جلّ و علا برای ما ضعفاءالنفوس خواهد بود و شاید عیب جوییها و شایعه پراکنی ها برای علاج معایب نفسانی ما سودمند باشد که هست همچون عمل جراحی دردناکی که موجب سلامت مریض میشود.

آنانکه با ثناهای خود ما را از جوار حق دور می کنند دوستانی هستند که با دوستی خود به ما دشمنی میکنند و آنان که پندارند با عیب گوئی و فحاشی و شایعه سازی به ما دشمنی می کنند دشمنانی هستند که با عمل خود ما را اگر لایق باشیم اصلاح میکنند و در صورت دشمنی به ما دوستی می نمایند. من و تو اگر این حقیقت را باور کنیم، و حیله های شیطانی و نفسانی بگذارند واقعیات را آنطور که هستند ببینیم، انگاه از مدح مداحان و ثنای ثناجویان آنطور پریشان میشویم که امروز از عیبجوئی دشمنان و شایعه سازی بدخواهان؛ و عیبجوئی را آن گونه استقبال میکنیم که امروز از مداحی ها و یاوه گویی های ثناخواهان.

اگر آز آن چه دکر شد به قلبت برسد، از ناملایمات و دروغ پردازی ها ناراحت نمیشوی و آرامش قلب پیدا میکنی، که ناراحتی ها اکثرا از خودخواهی است. که خداوند همه ی ما را از آن نجات مرحمت فرماید.

"نقطه ی عطف"، نامه ی امام خمینی (ره) به فرزندش حاج سید احمد خمینی.




[هی دورش حلقه زدن: بی نظیر بودی زهرا! چه شعری چه اجرایی چه حال خوشی خانم خانما!

هی حلقه زدن، هی حلقه زدن...

و اون دختر مونده بود، که این همه تمجیدهای زمین زننده رو چطور میتونه گریزی پیدا کنه ازش..]



هی توی گوشم تکرار شد:

وَ کَم من ثناء جمیل لستُ اهلاً لهُ نشَرته...

.

.





#جشن‌علوم‌پایه

برای من سخن از من مگو به دلجویی

مگیر آینه در پیشِ خویش بیزاران...





خدایا، مواظب این دل باش، که خیلی حواس پرت و خطاکاره خدا...


فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی...




جشن/پلان آخر/پشت صحنه/توی دل

الحمدلله کما هو اهله




خدایا.. شکرت. با اینکه من بنده ی خوبی نیستم، اما تو خدای کریمی هستی..

خدایا شکرت.


زهرا،

امشب

به محضی که منو دید،

وقتی دید که دارم از دور به بچه ها نگاه میکنم،

ساکت

یه گوشه

ایستادم نگاه میکنم

به مسابقه دادن شون..

و به خنده هاشون،


نگام کرد

ذهنمو خوند

تا چشمامو دید

فقط گفت

هیس زهرا هیسسسسس

حتی بهش فکرنکن. خببببب؟؟؟

قورتش دادم. به معنای واقعی، سنگین بود. قورتش دادم...

گفتم چشم.

و باز به بچه ها نگاه کردم

و باز تو دلم هی "قربون صدقه" رفتم برا همشون.

و باز تو دلم...

و...






خدایا... ازت خواهش میکنم...

خدایا...

خدا درستش کن...

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند..

این "من" نبود که در انتهایی ترین صندلی سالن امتحانات،

مداد به دست و پاک کن در جیب،

به آرامش و دلهره ای توام،

دست دراز کرده بود امروز.


این انگار

"ذهنی" بود که

به صورتهای چاک خورده و کثیف شده ی شش ساله های آن زن

و به زخم های باز شده و چرک کرده اش

و به فیستول جراحی شده ی واژینورکتالش

فکر میکرد

مثل سمباده ی روح

مثل سمباده ی تن.


---------


چرا؟

واقعا چرا؟

چرا باید وقتی دارم از روی پل ارتباطی رد میشوم که برسم به سالن امتحانات، یک لحظه نگاه به پایین و دیدن ترافیک خیابان روبرویی، مرا پرت کند به خاطره ی آن زنهای درد کشیده و خسته ی بخش داخلی، و به آن روزهایی که تنها بلد بودم گاز استریل  را بازکنم برایشان و بدهم به دست اکسترنهای بخش؟ و دست رنجور همان زنهای دهاتی بی خبر از دنیا را بگیرم توی دستهایم، و از فشار ضعیفی که به دستم میدهند بفهمم که چقدر درد دارند.

و بعد

توی سالن امتحانات بنشینم. آرزوهایم را بهانه کنم، چنگ بزنم به عمیق ترین اعتقاداتم، و یادم برود که قرصهایم را بخورم. و یادم برود که من هم چقدر دارم درد میکشم. و یادم برود که همین امتحان هست که...

نه...

باید هم یادم برود.

این امتحان که نه،

من

یک جای دیگر معامله کرده ام

زمانی که هیچکس خبر نداشت.

با بیشترین سود ممکن..

بگذار یادم برود. حتی الان که سرد شده ام. مثل یک روح بی رنگ. با یک خط سبز ممتد.



هیچکس نفهمید،

که خنده ی دکتر وجدانی، امروز، و نگاهش به من برای چیست؟

و من

خوشحالیِ عجین شده با بغض را، توی نگاهم سمپاشی کردم.

دقیق. آرام. و امیدوار.

.

.

و بعد

در آخرین صندلی گوشه ی دنج سالن امتحانات،

به آینده و گذشته و آینده و گذشته و آینده فکر کردم.

به نخ های سیاه بخیه ها.

به آب نبات چوبی ای که برای هدیه دادن خریدمش.

به خاطره ی دکتر عبدللهی.

به تو.

به تو.

به تو.




سخت ترین امتحان

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی  دفع صد بلا بکند...

...

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق، لیک

چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟...

...

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند...





من

هی

به عینکش نگاه میکنم

و به خودش

و به مانتوی قرمزش

و هی تو دلم میگم

کاش

تو

معجزه کنی...

حتی

با اینکه

من

آدم خوبی نیستم.

...

....


من با همه ی این میلیاردها سلول بدنم

با ذره ذره ام

با تمام وجودم

ازت میخوام که...

می گذره، مثل برق مثل باد

چهره اش یادم رفت. ولی مهربونیش نه.
شاید یه روز، برم دوباره تو اتاقش. کارم به اونجا بیفته، شاید، پنج سال دیگه، اگر خدا بخواد برام...

اون تنها موکوتاه و ریش کوتاهی بود که دلم رو گرم کرد.
یه نگاه به من انداخت، یه نگاه به برگه ای که به دستش داده بودم. خودکارشو برداشت واسه امضا زدن. کلید کشوی میزش رو هم برداشت، که مُهرشو پیدا کنه. عینکشم روی چشماش بود و از بالاش هر از گاهی نگام میکرد. لبخند میزد‌. منم لبخند میزدم؛ یعنی، به زایگوماتیک ماژورهام التماس میکردم که منقبض بشن. و به چشمام همینطور؛ که یه وخت نریزه پایین اون قطره های درشت. و تو، با بند بند وجودم حس میشدی..
برگمو که مهر کرد، گفت: میگذره همش! مث برق و باد میگذره! اینا چیزی نیس، ایشالا اون بالا بالاها ببینیمت!
آتیشی تو دلم بپا بود. مهارش باید میکردم. خندیدم و با تشکر گفتم ان شاءالله! ممنون از محبتتون.
و رفتم.. پر بودم از تنفر. پر بودم از عشق. به تِسلا فکر میکردم، که میگفت: اگر تنفر تو به انرژی نورانی تبدیل بشه، یه جهان رو روشن میکنه.
و من از تنفر دندونام رو محکم به هم می ساییدم، بی اختیار. وقتی فک ام درد گرفت فهمیدمش..

"میگذره همش! مث برق و باد"..
اون موقعا که چشمام آبی بود، اونقدر دیوانه بودم آرزو میکردم تموم نشه این مسیر. درست مثل جاده هایی که عاشقشونم. مثل مسافرتهایی که از ته دل خوش میگذشت، مثل کلاسهای فیزیکم، دوست نداشتم حالاحالاها تموم بشه. دوست نداشتم زود بگذره. میخواستم از لحظه لحظه اش استفاده کنم.
بعدشم همینطور بود. حتی تا همین الان. هنوزم دلم نمیخواد زود بگذره و بزرگ بشیم با دست خالی.
اما
اگه اون برگه که ۲۳ تا مهر خورده بود، به سرانجام میرسید، من آرزو میکردم که توی یه چشم به هم زدن توی آخرین روز اخرین سال تحصیلی ام باشم.. در این حد نمیخواستم.‌. در این حد نمیخوام هنوز...
خدایا، چطور میشه شکرت رو بجا آورد؟
چطور به آدم ها بگم تو معجزه کردی؟
چطور به آدم ها بگم تو هستی. تو وجود داری..
چطور اثبات کنم که من با مغز استخونم تو رو لمس کردم تاحالا..
چطور بگم به عمق مفهوم "اقرب الیه من حبل الورید" رسیدم..

اضطرار
دردناکه، خیلی دردناکه..
اما
تا تو خدایی
تا تو پناه آدمی،
برگ برنده دست اونه که توکل میکنه.
دنیا چقدر حقیره،
برا آدمی که یه لحظه سرشو میزاره رو زانوش،
چشماشو می بنده
و تو رو میبینه..
توکل، یه جور عشقه. بزرگت میکنه. به عدم میکشوندت..
خدا
شکرت..

من به قولهام نتونستم عمل کنم.
اما تو شاهد باش که تلاشمو کردم واسش. بیخوابی کشیدم و زحمت..
خدایا
بپذیر از من
و ببخش..





--------------
اون شب، تو کوچه باغیای قصرالدشت، تو تاریکیش، بین عطر خنک و تازه ی برگ و بار درختاش، که سر بیرون آورده بودن از دیوارای کاهگلی، تو اون گوشه های دنج بی خبر،
"چشمه ی طوسی" رو گذاشتم. تنها آهنگی که جمله به جمله اش، حرف من بود با تو.
عشق تو بزرگم کرد..
عشق تو هلاکم کرد..




کی میفهمه حال و روز این آدمو؟


به قول سایه:

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بِمان...



روزهای پر استرس

یعنی حرفا رو که میشنوه، چی میگه؟

حتما عینکشو از روی صورتش برمیداره، دستی به موهای کوتاهش میکشه. شایدم به ریش و سبیل کوتاهش.. خودکارشو میزاره رو میز، تکیه میده به صندلی اش. ابروهاشو میندازه بالا، شونه هاشم همینطور. یه نفس عمیق میکشه، بعد مکث میکنه و ...

بعد چی میگه؟..

و این چرخه

بین همه ی اونا

بین همه ی اون ریش کوتاهها موکوتاهها سبیل دارا

تکرار میشه

و هرکدوم چی میگن یعنی؟...


هرچی..

من

خودمو سپردم به تو

توی ذهن اونا توی زبون اونا

من اونی میشم که تو بخوای.



خدایا

من تسلیم. من متوکل. من آروم

اما خدا

کاش هرکاری با سرنوشت این بنده ات میکنی،

از روی لطف ات باشه، 

نه از سر تنبیه..

ببخش

بعد

برام تصمیم بگیر

دلم قرص باشه که صلاحی که برام میخوای، صلاحیه که  برای بنده ی بخشیده شده ات میخوای، نه اینکه برای بخشیدنم، باید.‌‌..

#منِ پررو :(

#منِ امیدوار...




:///

اسم این بیماری که رگال لباسای زنونه رو رها میکنی و آخرشم لباسی که بابات واسه خودش خریده رو با وجود بزرگ بودن سایزش ازش میقاپی و میکنیش مال خودت چیه؟

:/

به قول مهدی احمدیان: هن؟؟

۲ از ۶۵

هنوز

مضطر نشده ای


آدم به ته خط که میرسد،

خدا را باور میکند.

خدا را نزدیکتر از "حبل الورید" اش حس میکند.

حتی میبیندش...


درد،

برای آن که در پی تو نیست درد است

و برای او که آواره ی توست،

شیرین ترین ستاره ی راهنما.


هنوز مضطر نشده ای

صیقل نخورده ای

هنوز

زباله های سیاه تن ات

زیر فشار

و صبر

تغییر آرایش نداده اند،

الماس نگشته اند..


تو

تنها دلیل زیستنی.

بگو چگونه به آغوش امن تو راه میتوانم یافت؟...



---------


همه ی لحظه های دنیا یک طرف، اون دمی که صدات میکنم و جواب میشنوم یک طرف.

حتی فکر کردن بهت...

حتی اسمت...



♡ ۲۰ دقیقه مانده به اذان صبح، روبروی آینه، حین وضوگرفتن، به خودم اطمینان دادم که دلیلش چی بوده..


#اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد


نمکدان شکسته

نامت را که بر زبان اوردم

غروری در رگ هایم جریان یافت

نام  تو شبیه موسیقی،

شبیه طبل و سنج، 

شبیه آوایی ست که در فضا منعکس میشود

و می ماند

و می ماند

و می ماند...


نام تو

معنای وجود مرا به یاد می آورد

و معنای وجود هر انسانی را.

نام تو

پر است از

طول موج های بلند نامرئی،

گرم،

گرم تر از تمام سرخی ها...


نامت را میبرم حسین

فما احلی اسمائکم*

وه که چقدر نامهای شما شیرین است.





*پاورقی : زیارت جامعه کبیره

زیر خط تحمل

فقط

میخواست

که

نباشد

نباشد

نباشد...





یک نفر درونش فریاد میزند کجایی مرگ

کجایی ای سفر دور و دراز بی بازگشت


...

رب ارحمها کما ربیانی صغیرا

اجزهما بالاحسان احسانا و بالسیئات غفرانا

عید و بارون ♡

هیچکس

توی کلّ این گردالیِ رنگاوارنگ و کوتا بلند خاکی و آبی،

توی کلّ این تیله ی آبیِ صد و چهل و هشت میلیون و نهصد و چهل هزار کیلومتر مربعی، 

به اندازه ی من (ما!!)

امروز بهش خوش نگذشته فک کنم!!



خوب،... اوم...

چی بگم عاخه؟ چیو تعریف کنم اصن اول کدوووومو بگم؟؟

بیخیال! بزا بمونه تو دلم، بمونه و هی نفس بکشم حال خوبشو ؛)





همشو از تو دارم خدا.

خدایاااااا شکرت♡♡♡♡♡



إِلَهِی أَذْهَلَنِی عَنْ إِقَامَةِ شُکْرِکَ تَتَابُعُ طَوْلِکَ...

ای از بَرِ سدره شاهراهت...



قل لِلمومناتِ یغضضن من ابصارهنّ...


خدایا تو شاهد باش،

که برگرفتم چشمهایم را

از آنکه آن همه...






خداروشکر که مسلمان تو ام...

دوست دارم کپشن یکی از پستهای قبلمو باز مرور کنم امشب.

.

.

.

.

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُم...
"تو"
از مایی!
و ما...
خیلی وقت ها از " تو " نیستیم!!
پ.ن:
آیه ۱۲۸ سوره توبه
توی تفسیر نمونه نوشته علت این که به جای " من انفسکم " نگفت " منکم " برای اشاره به شدت ارتباط پیامبر (ص) با مردم است، گویى پاره ‏اى از جان مردم و از روح جامعه در شکل پیامبر ص ظاهر شده است.

لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّم...

دریا
هر چه هم که دریا باشد٬
دلش برای رودهای نرسیده و در راه مانده می سوزد!!

پ.ن:

آیه ۱۲۸سوره توبه
به یقین، فرستاده ‏اى از خودتان به سوى شما آمد که رنج‏هاى شما بر او سخت است... .
لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم...

ما نمی فهمیم٬
دل ِ مهتابی را که
از سر مهربانی...
به پیاله های مست و کوچک ما سر زده هر شب!!

پ.ن:
آیه ۱۲۸ سوره توبه
به یقین، فرستاده‏ اى از خودتان به سوى شما آمد که رنج‏هاى شما بر او سخت است (و) بر (هدایت) شما حریص است..

...عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیم

دیدی؟!!
آخرش خدا
تو را به نام ِ خودش صدا زد!!

پ.ن:
آیه ۱۲۸ سوره توبه
به یقین، فرستاده ‏اى از خودتان به سوى شما آمد که رنج‏هاى شما بر او سخت است (و) بر (هدایت) شما حریص است (و نسبت) به مؤمنان، مهربانى مهرورز است.


این که تکرار اسماء الهی در پایان آیات چه دنیایی برای خودش دارد بماند...اما این یکی که خدای متعال پیامبرش را با اصفات مهربانی خودش می خواند ان هم درست در پایان آیاتی که به اقوالی جز اخرین آیات نازل شده بر پیامبر است٬ تنها برای پیامبر اعظم اسلام در قران رخ داده است و این خیلی محشر است...خیلی!

#حسینیه_دل








دیگران را عید اگر فرداست، ما را این دم است

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست!



یا من بیده ناصیتی

وَ لَیْتَ شِعْرِی یَا سَیِّدِی وَ اِلَهِی و مَوْلاَیَ 

اَتُسَلِّطُ النَّارَ عَلَی وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِکَ سَاجِدَهً...


مرا بگیر

آتشم بزن و...




هربار میرسم به "و لا یمکن الفرار من حکومتک" ، شکر میکنم..

خیلی خوبه که هرجا بریم تو هستی، توی مهربون... خیلی خوبه...

#حانیه طور

مردم علاقه های متفاوتی به بخشهایی از آناتومی انسان دارند!! بی آنکه هیچ جزئیاتی درباره ی اندامها و ارگانهای مورد علاقه شان بدانند!! مثلا، بسیاری از پسرها و مردهای جوان عاشق استخوان کلاویکل هستند؛ کلاویکلی ظریف که برجسته باشد و از این شانه تا آن شانه قابل لمس و قابل دیدن باشد!!! بسیاری از دختران و زنان جوان هم، شیفته ی عضلات پکتورالیس ماژور هستند. یا عضلات بایسپس!! آن هم بایسپسی که کمی هایپرتروفی داشته باشد!
عملکرد اصلی عضلات و استخوانها را نمیدانند، اینکه کدام سطحشان توبروزیته دارد، تاندونشان به کجا میرسد، و کدام ساختارها از پشتشان عبور میکند را نمیدانند. برایشان مهم نیست که وِرمیلیون بُردر از چه بافتی تشکیل شده، مکان تشکیلش چه اهمیتی دارد و چرا سرطانهای آن اینقدر شایعند؛ تنها، بزرگی و پررنگی ورمیلیونها را دوست دارند!! و رکتوس ابدومینیس های سفتی که با لاینا آلبا جدا شده باشند را، و تیبیا و فمورهای بلند را هم.
اما من از تمام عضلات و استخوانهای اندامها، تنها یک عضله را بیشتر از همه دوست دارم، عضله ای، که قابل دیدن و لمس کردن نیست، هرکسی نمیشناسدش. عضله ای که با وجود کوچکی اش، کار مهمی بر عهده دارد. در انتهای فورآرم، بین رادیوس و اولنا، عضله ای مربعی شکل، که هردو استخوان را به هم متصل نگه میدارد، محکم کنار یکدیگر. رادیوس را به اولنا میرساند و اولنا را به رادیوس! و به رادیوس کمک هم میکند که دور اولنا بچرخد!! اسمش را میگذارم عضله ی عشق؛ پرونیتور کوادراتوسِ دوست داشتنی من!!




بخیه: قلب، با آن عضلات "غیرارادی" اش، نمیتواند عضله ی عشق باشد :)

این رازِ سر به مُهر، به عالم سَمَر شود...

آدم ها تمام نمی شوند

آدم ها تسلیم دردها و رنج ها نمی شوند

آدم ها زیر خاک و خاکستر باقی نمی مانند،

خالی و تهی باقی نمی مانند

آدم ها برای همیشه در سکوتی از ترس و ناامیدی، خاموش نمی شوند

آدم ها،

شادی هایشان را دوباره به دست می آورند

دوباره می خندند و هم نوعانشان را می خندانند

آدم ها عاشق می مانند و دوباره شعله میگیرند

دوباره پر کار میشوند پر فکر میشوند پر شور و شوق میشوند

سر از خاک بر می آورند،

چون جوانه ای سبز،

که زیر خاشاک و برگ های پلاسیده و مندرس

به فکر ریشه دواندن بوده است.


آدم ها

دوباره

از سر میگیرند

زندگی رنگارنگشان را


اگر

فقط

ذره ای از "تو" را

به عاریت گرفته،

و در بند بند وجودشان کاشته باشند..






بخیه: با لیلا. و دیگر هیچ..!

بخیه۲: ساختمون الف. با زینب، این دفعه، دست پر. به لطف رفقای پزشکمون توی نزدیکترین و دوردست ترین نقاط دنیا. #ذوق زدگی

بخیه۳: هنوز

عاشقم.

و این

خوشبختی من است...



والحمدلله کما هو اهله.

ربیع

بهار شد،

درست در میانه ی پاییز!


سیاه جامه زِ تن بیرون کن.

سبز بپوشان به شاخه های اندامت.

باغ بگستران به هوای دلت.



#گلهای باغچه ی روسری

#گلهای باغ ربیع الاول

#گلهای مزرعه های سبز دل



پی نوشت اکتوپیک: مغزم دچار inflamation شده! چرا تموم نمیشه پاتولوژی؟!

#خدایا بسه دیگه!!

دوازده از سی و یک

از صبح شروع شد نوشتن این پست. ولی ناتموم موند و حالا دوباره توی همون مسیر که صبح اومدم دارم ادامه اش میدم. مسیر بازگشت..
صبح، ایستادم روبروی درب مترو. ایستگاه میرزا تا شاهد. ساندویچ نون و پنیر و گردو گاز زدم و به آسمون ابری اول صبح نگاه کردم. گفته بودم روزای ابری و بارونی از خوشحالی نمیدونم چکارکنم که بهترین استفاده رو از بارون کرده باشم؟!!
هوا ابری بود و من به درختای چمران نگاه کردم. یاد اولین پستی که درباره این مسیر و درختا گذاشته بودم افتادم! خبری از مرغابیای سفید توی رودخونه کم عمق ساحلی نبود.  ولی همه چیز بی عیب و نقص و قشنگ بود.
بی دلیل، شایدم با هزار دلیل، به آیه ای که دیروز موقع خوندن قرآن همه تن و ذهنم رو سرشار از طراوت کرده بود فکرکردم...

و لقد آتینا لقمان الحکمة ان اشکر لله...
و براستی لقمان را "حکمت" دادیم، که خداوند را "شکر" گزاری کند...

سوره لقمان. اولین سوره ای که بدون استاد و تنهایی حفظش کرده بودم تو بچگی. معنیاشو میخوندم که حفظم بشه حتی مسابقه تفسیرشو مقام آورده بودم ولی هیچ وقت اینقدر جدی به آیه هاش دقت نکرده بودم. هایلایت نکرده بودم و زیرشون خط نکشیده بودم و تمام وقت بهشون فکرنکرده بودم...

شکر. سپاس. حمد. چه رازی توی تشکر از خدا وجود داره؟ شکر چکار میکنه با زندگی ما؟ شکر به ما چی یاد میده چی اضافه میکنه؟ چرا شکر مقدمه و لازمه ی چیزی به نام حکمته؟...
هیسسسسس
بهش فکر کن فقط.
منم بهش فکرکردم..
تمام روز رو از دیشب تا حالا دارم بهش فکر میکنم..
حکمت؛ گمشده ی مومن.. شکر پروردگار..
فقط
بهش
فکرکن...



۱_امروز قبل از جسد وایسادم تنهایی روی پل ارتباطی. هوای معرکه ی دیوانه کننده این روزها همش منو وادار میکنه اونجا تنها بایستم و به دوردستا نگاه کنم و به تو فکر...
هرچند که خیلی خیلی دلم میخواست برم روی پشت بوم و یه لانگ شات بی نظیر از آسمون ابری آبی و خاکستری داشته باشم و زینب نذاشت برم، اما بازم همین پل ارتباطی هم از هیچی بهتره. ایستادم رو پل، با یه دستم از پشت روسری مو گرفته بودم که بادِ تر و تازه ای که روح آدمو نوازش میکرد گوشه روسری مو بالا نبره و زلفها رو نمایون نکنه(!!!)، و با یه دستم جزوه ی اندام رو گرفته بودم. داشتم توی دونه دونه ی آلوئولهای ریه ام هوای دلپذیرشو جاری میکردم که یهو درِ ساختمون۲ باز شد و بهرامی و بعدشم مریم اینا اومدن که رد بشن و خلوتم بهم خورد. رفتیم واسه کوییز اندام. توی دلم ولی تو بودی.. هی تو بودی هی تو بودی..‌

۲_ +میگم احساس نمیکنی روپوشت زیادی گشاده؟!! دوتا هم قدّ خودت توش جا میشین!!
_ اخه سایز منو نداشت از این مدل. منم بزرگترشو خریدم.
(ولی الکی میگم به همه. سایزمو داشت خوبم داشت. ولی من خودم خواستم اینقدر گشاد بخرم. هرچند که همینم هنوز برام راحت نیست ولی حداقل با روپوش به این بلندی آرامش بیشتری دارم..)

۳_ بعد از انگل و اون کوییز خنده دارمون، نماز خوندم و بعد نشستم روبروی سلفِ خواهران، رو نیمکتای چوبی. دانشکده خلوت. آسمون بلند. هوا سرد و دلپذیر. و من تنها. کنار اون چراغ پایه کوتاهِ زرد. نفس کشیدم و شکرکردم و توی سکوتش،  توی نم نم بارونش، موسیقی "ای باران" علیرضا قربانی رو توی فضا پخش کردم. به بالای سرم نگاه کردم، آسمون یه طیف بنفش رنگ هم توش موج میزد. انگار یه کم رنگ مشکی شماره ۲۴ رو با یه قطره زرشکی شماره ۳ و یه ذره آبی شماره ۲۱ مخلوط کرده باشی روی پالت آسمون. همینقدر دلفریب و زیبا!
جزوه اندام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن، توی اون هوای خوش و خلوت دنج؛ که یه دفعه برف شادی ریختن رو سرم. آرمیتا بود. همه بچه ها اومدن اونجا و برای تولد نگین کلی شلوغ بازی راه انداختن، یه کیک و برف شادی و کلی خنده و کادو. خلوتم باز بهم خورد ولی خوشحال شدم. از دور نگاهشون کردم. حس کردم چقدر دوستشون دارم، خودشون و خنده ها و شادیهاشون رو. (فقط ۳ماه؟؟...)

۴_ وقت تلف میکنم. پیاده میرم مسیری که میشه دو دقه ای با تاکسی یا اتوبوس رفت رو.
چون هوا خوبه. چون میتونم راه برم و به تنه ی خیس خورده ی درختا دست بزنم، یا تو دانشکده حتی، دست بزنم به اون درختچه ها که شبیه سلولهای پورکینژ مخچه اند، منشعب توی دو بُعد! دوست دارم لمسشون کنم و حس کنم که زنده ام. مثل همون درختا، برگای خیس، چوبهای نم کشیده و شاخه های تر و تمیزشون. تو خیابون رو جدول راه برم، از کوچه پس کوچه های پر از درخت رد بشم، زیر نور زرد چراغهای بلند تو کوچه، تو تاریکی نمناک بعد از غروب. و فکر کنم به رمز شکرگزاری. به اتفاقی که برام رقم زدی. به اینکه من، شاید خوشبخت ترین آدم زمینم امروز...
لیلا اون روز گفت: تو چند سالته زهرا؟ چند سالته که این چیزا رو داری تحمل میکنی؟؟...
ولی من اسمشو نمیزارم درد. میزارم لطف. حتی اگرم درده، لذتبخشه. تو منو "رشد" میدی. من خوشبختم. چون افق نگاهم فرق داره با بقیه.
چون
یکم
دنیا قدر پرتقال شد از اون شب؛
وقتی سرمو گذاشتم رو زانوهام
تو اون خونه ی قدیمی..


۵_ امروز دلم میخواس از دست مهدی و کارهاش کلی بخندم. کی  بزرگ میشه این بشر؟ کلی هم حرف زدم با بقیه ی بچه ها! چقدر ترم یکی ها دوستم دارن! شاید چون عاشقم. باهام حرف میزنن از استرسها و گیج شدناشون میگن. چن بار تاحالا ازم پرسیدن تو منتور نمیشی؟؟ منتور ما نمیشی؟ هربار گفتم حتما که نباید عضو رسمی اون گروه باشم و تو جلسه هاشون شرکت کنم که منتور حساب بشم، هروقت خواستین باهم حرف میزنیم!!

اونام جدی جدی کلی صحبت میکنن. و حرفامو دوست دارن. شاید چون هروقت یادشون میدم چطور درس بخونن، یکم چاشنی انگیزه و عشق رو به حرفام اضافه میکنم! حس میکنم خودم هنوز ترم اولی ام. یک ذره از شور و شوق من کم نشده هنوز!

۶_زمین که خیس شد، یاد اون پیرزنه افتادم که آرزو کرده بودم جای اون بودم. همون روز که به ته خط رسیده بودم، که یه چیزی پشت جناغم میسوخت و من با تمام وجودم بغضمو خوردم و توی طرح رویش چرخیدم و خندیدم. آره همون روز بود، همون جای لعنتی. روبروش یه در قدیمی بود. پیرزنه قدش خم شده بود. بی خبر از دنیا، در رو باز کرد، یه جاروی حصیری دستش بود، برگهای جلوی در خونه شو کنار زد. من آرزو کردم کاش جای اون بودم.. کاش پیر بودم. کاش هیچکسو نمیشناختم‌. کاش هیچکس منو نمیشناخت. کاش همه این روزا زود میگذشت و من پیر پیر پیر بودم. طوری که شب به امید مرگ میخوابیدم. بعد همون موقع بود که هی با خودم حرف میزدم، مث یه ریش سفید، میگفتم ناصبوری نکن، توکل کن. خوبه که میبینه خوبه که عالمه و عادله. چقدر واسه خودم بالای منبر رفتم!! بعد از اون پیرزنه!

کی باورش میشه من تا ته خط رفته باشم یه بار؟!! من خودم از خوشحالی گریم میگیره هربار.

امشب یادش افتادم. تو کوچه ی بارون خورده. یاد دستای چروکش. یاد بچه هاش که نمیدونم کیا بودن و کجا بودن و تنهاش گذاشته بودن. فکرکنم که، فرداصبح، برگای جلوی در خونه شو جارو کنه. ولی من این بار...


۷_محمد و زهراسادات برگشتن از کربلا. به معنای واقعی خسته و کوفته! ۴ تا پرنده شون رو هم بردن از خونه ما، بردن پیش خودشون. چطور میتونن اینقدر دلبسته ی یه پرنده باشن؟ من هزارجور مکافات کشیدم تا با اورنیتافوبیای درونم مقابله کنم.
برگشتن و با وجود تمام سختیایی که کشیدن، از این طلبیده شدن یهویی شون خرسند بودن! صورتشون سوخته بود؛ عین دل من، وقتی دیدم امسال...!

۸_ داشتم برمیگشتم، سر اون پیچ دوم که رسیدم یاد بچه های دوچرخه سواری افتادم که اون روز یهو ترمز گرفتن و من نفهمید م واسه من بود یا واسه گربه هه، و کلی خندیدیم با همون بچه هایی که نمیشناختمشون. بچگیام آرزوم این بود بزرگ که شدم جهانگرد بشم، با دوچرخه، کل دنیا رو بگردم. توی جنگلهای مرطوب استوایی بوی شرجی درختای عجیب غریبشو حس کنم و توی خاک نرم اش رکاب بزنم!! ولی حالا سر از آزمایشگاه قارچ و انگل دراوردم. خب، چون عاشقم!

یکم بالاتر از پیچ دوم، بوی ترشی و لواشک از یه مغازه تو راه پیچید توی هوای خنک پاییزی. از همونا که بابا دوست داره برداشتم یه کم، و یکم دیگه از همونا که مامان دوست داره، با یکم زیتون. برگای زرد انبوه ریخته بودن پای درختا، از پشت نرده های سیاه باغ دیدمشون. اون ور باغ، دیگه خونه بود. نمیدونستم مامان رو میز کلی خرمالو گذاشته. پارچه های سیاه اربعین خونه مون رو پر از عشق و آرامش کرده.

رسیدم خونه.
و فقط،
شکر
شکر
شکر...



پ ن: محسن امروز میاد ان شاءالله. دو روزه از دلتنگی تی شرت شو میپوشم زیر مانتوم میرم دانشگاه!

موجیم که آسودگی ما عدم ماست...

زیر
گنبد
کبود

توی
گودال
سرخ...

من با قصه های تو
بزرگ شده ام مولا.

مادرم در گوشم زمزمه کرده است
"زینب،
اسیرِ مهربانی حسین بود"...

پدرم همیشه میخوانده است برایم
"بیعت،
یعنی دست دادن، کنار علقمه"...


من از کودکی
به حرفهای تو فکر کرده ام
وقتی که فرمودی برای بپا داشتن نماز قیام میکنی
و امر به معروف
و نهی از منکر

تصورش کرده ام
بارها؛
اگر تمام مردم زمین
به نماز بایستند
رازهای عالم فاش خواهد شد...

در نماز
سرّی نهفته
آنقدَر گرانبها
که تو برای بپا داشتن اش
برای فریاد کشیدنش
برای رساندنش به گوش تمام مردمان جهان و زمان،
خون
نثار
کرده ای
حسین.


مرا
فهمِ ارزشمندی نماز بده،
طاقتِ درکِ معنای تقرّب.
مرا جانِ جهاد عطا کن.
و در آتش مهرت بسوزانم...

.
.
.
.
.
.

۱) مامان، داشت برنجهای آش نذری رو از الان پاک میکرد، با کمک بابا...
یعنی اربعینت نزدیکه. و من هنوز آدم خوبی نشدم.
۲) اومدم توی مراسم حضرت رقیه(س). دلم سخت شکسته بود.. یاد حرم افتادم. یاد سنگهای سفید صحن حرم و ضریحی که پناه بود. روزهای بارونی و کوچه پس کوچه های منتهی به حرم بانوی سه ساله.. بیخیال تمام استرسها چقدر صاف بودیم. اما الان، چمون شده؟ گفتم که.. دلم شکسته. اومدم که باز...
۳) خوبیِ عاشق شدن اینه که آدم میشیم. فقط بخاطر تو. اول از خودمون متنفر میشیم، بعد دنبال چاره میگردیم، امید توی دلمون شعله میگیره. و بعد، توی مسیری که به تو میرسه... ان شاءالله!
از "عشق" حرف میزنم...
۴) ازم بپذیر...





تنها
ارزشی که من دارم
این است که در سینه ام
جاری است
محبت تو.


اتفاقم به سرِ کوی کسی افتادست...


صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

...

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

...

تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

...

نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست

...

هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست...






بخیه: لحظه های آخر کلاس پاتولوژی. اولین باریه که سرکلاس با گوشیم کار میکنم. شاید چون دیگه نمیتونم دردمو تحمل کنم و دارم خودمو مشغول میکنم. نه قرص مسکن آوردم نه اصلا میدونم باید چطور دردمو آروم کنم؟ فقط میدونم دلم میخود همه لباسهامو از تنم بیرون بیارم و پوستمو هم بکنم و سنگینی هیچ چیزی رو روی خودم حس نکنم.

کمبود خواب شدید این روزها، تا ۲ و نیم بیدارموندنها و درس خوندنا، درست غذا نخوردنا لاغرتر شدنا و گود شدن زیر چشمها، همشو دوست دارم.

به قول چاووشی: از تو درد لذتبخش! هرچی میکشم خوبه...

آخ.. حرفای بدون ادیت...

خدایا شکرت

بخیر میشود این صبح های دلتنگی

ففرّوا الی اللّه

انی لکم منه نذیر مبین..




می کنم جهدی کزین خضرای خدلان بگذرم

حبّدا روزی که این توفیق یابم حبّدا....


هیچکی نمیدونه ؛)

و عشق،

تنها عشق،

تو را به گرمیِ یک سیب می کند مأنوس...









از من بپذیر

الیس الله بکاف عبده

هستی!

و مرا کافیست..

طُ

هیچ کس به جز تو باورش نداشت.

و این، معجزه وار ترین عشقی بود که در دلش میسوخت...

_ و قدرت تو...









انگار بعضی چیزها را ناخواسته باید محروم میشد.

اما انگار، دلش به یک جا امید داشت. تنها همان.

ت و ک ل

ده سال انگار بزرگترت میکند.

عاشق

عاقل

فهمیده ات میکند.



همین مرا بس

والحمدلله کما هو اهله

هیهات

گفتند: تا چهارماه دیگر بیشتر زنده نیستی.

سرطانش را بوسید

و از تعلقاتش دست کشید.

این است ماجرای پذیرفتن.







بخیه:

و من یتق الله یجعل له مخرجا.

با دستنبد رزین؛ به خودت حالی کن.

مباد که ناشکری

مبادا که نااهلی...


بخیه دو: داغدار تو

لبریز

بی تاب

چون حبابی بی وزن

چون پر کاهی بی خانمان







ای عشق

من این دل را

به صد جان دادن آوردم

هیهات

از این دریا

به ساحل برنمیگردم...

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست...

حالا

وقتِ آن است

که من هم

بگریم...





پلان آخر/ تو


پایان


حتی یاد تو مرا..‌

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...

از این دریا

من معتقدم

که نه من،

نه زهراسادات،

نه نرجس،

هیچکدام؛

که حسین علیه السلام خود، کارگردان این ماجراست.

و قصه پرداز

و نویسنده

و صوت گذار

و نورپرداز صحنه های پی در پی.


---


خواندیم و خواندیم. و هیچ چیز شیرین تر از بیدارخوابیهای سرخ بخاطر تو نیست.

و الحمدلله کما هو اهله.


● شکر میکنم تو را. درست مثل نفس عمیقی که بعد از تصادف میکشم؛ وقتی خطر از کنار گوشم میگذرد. وقتی میفهمم تو هستی. وقتی خودم را به دست تو میسپارم و خوش خاطرم که تو بهترین حافظانی.

●♡

ایمان بنده راست نباشد، جز آن گاه که اعتماد او بدانچه در دست خداست بیش از اعتماد وی بدانچه در دست خود اوست بود.


 لاَ یَصْدُقُ إِیمَانُ عَبْدٍ حَتَّی یَکُونَ بِمَا فِی یَدِ اللَّهِ أَوْثَقَ مِنْهُ بِمَا فِی یَدِهِ

۴۰,۰۷۵

مضحک اند.

محقر اند.

بیهوده اند.

چون پرگارهای سرگردان،

در جست و جوی تباهی.

محقر اند،

متعفن اند.

دوستدار مرداب اند.

برای آنان جایی میان ما نیست.

و برای ما جایی میان آنان نیست.




وَ ضاقَت الارضُ...

مثل کوه. مثل باران

ربِّ ارحَهُما کَما رَبَّیانی صَغیرا

اِجزِهِما بالاحسانِ احسانا وَ بالسیئاتِ غُفرانا


(دعای ابوحمزه ثمالی)






_ خواست کز هر دو جهانم شود آسوده خیال

پدرم دست مرا داد به دستان حسین (ع) ...


_به قول امام صادق(ع)، حتی اگر گناهی میکنی، از ما رو بر نگردون و از ما ناامید نشو.

~

به یقین

انسان

طغیان می کند

آنگاه که خود را بی نیاز ببیند...



انّ الانسانَ لَیَطغی 

اَن رَّاهُ استَغنی

مثل صیدی که...

[باید وقتی که مینویسی، حواست باشه که خدا داره نگاهت میکنه]

یادم هست که یکی از اساتید اخلاق در سخنرانی شبهای محرم میگفت: یک چیزی داریم به اسم "حال" و یک چیز دیگری به اسم "مقام" که هر دوی این ها خوب است. اما "مقام" صد البته بهتر است.. انسان گاهی به زیارت می رود، به مجلس عزاداری امام حسین (ع) می رود، دعا میخواند و گریه میکند و احساس نزدیکی میکند. تا چند روز هم حال خوبی دارد. اما این احساس خوبش بعد از چند روز از بین می رود. می شود همان آدم قبل با همان رفتارهای قبل. این تعریفِ "حال" است، زودگذر و ناپایدار و از بین رفتنی است. اما خدا کند انسان به "مقام" برسد. مقامی نزد خدا پیدا بکند و پله ای به سمت خدا نزدیک تر بشود. مقام چیزی نیست که بعد از چند روز ازبین برود‌. پایدار است و یک جور عوض شدن است.
مقام یک "اتفاق" است. اتفاقی که در دل می افتد. در ذهن می افتد، در تفکرات و در اراده ی آدم می افتد‌. آدم باید دنبال این تغییرات اساسی در دلش باشد.

چه چیزی باعث میشود که می رویم به زیارت، و چند روز با حال عجیبی خیابان ها و هتل ها و صحن ها را طی میکنیم، مهربان تر میشویم، صبورتر میشویم، گناهی نمیکنیم، رقیق القلب میشویم، و وقتی هم برمیگردیم تا چند روز هنوز سبکبالی را احساس میکنیم؛ اما بعد از چند روز دوباره برمیگردیم به حالت قبلمان؟ چه علتی دارد این عود کردن بیماری های روح مان؟
شاید دلیلش همین است که ما مردم عام فقط به حال خوب بسنده کرده ایم و به هیچ مقامی دست پیدا نکرده ایم. همین که دلمان میشکند و زیر گریه میزنیم، فکر میکنیم کارمان تمام و کمال شده است.
آدم باید بگردد ببینید مقام چطور بدست می آید؟
این را همیشه شنیده ام که هیچ انسانی بدون نماز شب به هیچ مقامی نمیرسد. در وصف اهمیت و ارزش نمازشب هزاران نقل قول از عرفا، معصومین، در نهج البلاغه و در قرآن هست. محکم ترین و زیباترینش همان آیه ی "قم الیل الّا قلیلا" ست. و آیه ی" و مِنَ الّیلِ فَتَهجَّد بِهِ نافِلَهً لک عسی ان یَبعَثَک ربُّک مَقاماً محموداً"
اما وقتی به نمازشب خوان هایی که با نام خوارج با امیرالمومنین(ع) دشمنی کردند فکر کنیم، واضح است که در کنار انجام دادن اعمال پر اهمیتی مثل نمازشب، باید یک چیز دیگری در ریشه ی همه ی این کارها وجود داشته باشد که باعث بشود همه اش رنگ خدایی و صبغة الله بگیرد و آدم را به جایی برساند.
برمیگردم به زیارت. به مشهد. به حرم مطهر رضوی. جواب سوالم شاید آن جاست.
دلیل حال خوبمان در زیارت ها چیست؟ دلیل آرام بودنمان. بخشنده شدنمان، سبکبالی و نزدیکی مان. دلیل این که سختمان است حرف نسنجیده و زشت بزنیم و سختمان است غیبت کنیم و مغرور باشیم چیست؟ شاید دلیلش، "توجه" است.
در حرم و در مشهد که هستیم، خودمان را در حضور امام رضا(ع) احساس میکنیم. رویمان نمیشود کار خلافی انجام بدهیم. خجالت میکشیم که به مردم سوءظن داشته باشیم. اصلا به مردم و عیب هایشان فکر نمیکنیم، مدام به خودمان و این که چطور بخشیده شویم و چطور راهی برای نزدیکتر شدن پیدا کنیم فکر میکنیم. به این که برای آدم های جامانده دعا کنیم و سعی کنیم فهم و درکمان را از این که در مقابل چه کسی ایستاده ایم بالاتر ببریم.
آدم در زیارت و در حرم، متوجه است. متوجه این که در پیشگاه امامش است و باید همه چیز را رعایت کند. آدمی که همواره خودش را در برابر خدا و امامانش ببیند، یک جور حواس جمعی پیدا میکند که دست از پا خطا نکند، و سعی میکند هرطور شده خودش را وصل کند. اما حیف که ما مردم عام، از محدوده ی جغرافیایی و مادی زیارتگاه که خارج میشویم، حضور را از یاد میبریم. حال خوشمان فقط تا مدت کوتاهی به تن مان می ماند. و بعد از آن گرفتار همان زندگی ناقص مان میشویم.
شاید به همین دلیل است که علمای ما به جوانها و به همه مردم توصیه ی موکد میکردند که دائم الذکر باشیم. در مسیر خانه تا محل کار، و حین انجام دادن روزمرگی ها ذکر داشته باشیم چه بر لب چه در دل. و به همین دلیل است که امیرالمومنین در دعای کمیل میفرماید: و الهمنی ذکرک... برای اینکه در تمام لحظه های زندگی "متوجه" باشیم.
در زیارت، انسان حواسش هست که سفر کوتاه است. در همین چند روز کوتاه به هر نحوی باید خودش را پاک کند. اقرار به اشتباهاتش بکند و خودش را نجات دهد و راهی برای رسیدن اش پیدا کند. سفر کوتاه است و سعی میکند صبوری کند و ببخشد. بدیها را نادیده بگیرد و از اشتباه آدم ها بگذرد و وقتش را با چیزهای بیهوده تلف نکند. یک جور وقت میگذراند که حسابی خوش بگذرد و پر فایده باشد. وقت کم است و فرصت برای کینه ورزی نیست. اما، انسان باید به این "باور" برسد که بعد از زیارت هم، همین وضع است. اساس دنیا همین شکلی است. مثل یک مسافرت، کوتاه و تمام شدنی. و باید هر طور شده خودش را نزدیکتر کند و پاک کند.

شاید این حرفها _ که با تمام وجود دارم سعی میکنم ساده و بی آرایه بنویسمشان_ از زبان آدم ناچیز و سیاهی مثل من جالب نباشد که گفته بشود. هرچند که سخن بزرگواران است و من یک نقل قول کننده ی صرفم. اما انگار در سرم انبار شده و میخواهم که بی دغدغه بنویسمشان. اینجا بنویسمشان.
شاید چون از اینکه این جا را شبیه زباله دان افکارم کرده ام و بی هدف ترین و پراکنده ترین حرفهایم را اینجا ثبت میکنم ناراحت و ناراضی ام؛ و شاید چون، آیه ی "و قولوا قَولاً سدیداً" مرا وادار کرده که بیهوده گویی را _حتی با تلاش اندکی_ متوقف کنم..
این روزهای سخت و پر مشغله که نمیفهمم چطور زمان در آنها میگذرد، حرفهای زیادی برای گفتن دارد. کارهای زیاد و درگیریها و نگرانیهای عذاب آور هنوز تمام نشده و من دلم میخواست بعد از تمام شدن کارها و یافتن یک نتیجه ی مشخص و قطعی این حرفها را بنویسم، اما همین حالا هم که مثل یک پر کاه معلق ام و هیچ از فردای خودم خبر ندارم، میتوانم به آرامیِ یک انسان آگاه حرف بزنم و قدم بردارم. آرام، نه به خاطر اینکه از شدت دل آشوبی و پرکاری قفل و بی حس شده باشم، بلکه بخاطر همین چیزهای با ارزشی که در این اضطرارهای این روزها بدست آورده ام..
اگر از نگرانیها و کارهای دنباله دار بگذریم، در بین تمام این مشغولیتها، ساعتهای محدودی که با بچه های تئاتر میگذرانیم شیرینی ویژه ای دارد. صادقانه این است که نگاهشان که میکنم و به حرفهایشان که گوش میکنم، امید در من زنده میشود و آن خستگی که حاصل شرایط تاسف بار دنیای امروز است، از تنم بیرون می رود. بعد از تمرین بدنی و گرم کردن صدا و حنجره، تمرینهای ذهنی را انجام میدهیم و اوج سوال ها و چالشهایشان همینجاست. روایت ها و سوالهایشان را دوست دارم، سوالهایی که بدون هدف تخریب و شبهه، بی ریا میپرسند و به دنبال جوابهای منطقی اند، نه انکار حقیقت های شفاف. و در این حین، ما هم چیزهای بیشتری یادمیگیریم و به عمق و معناهای بیشتری میرسیم و گاهی لرزه به انداممان میفتد از کشف حقیقتهای تازه...
امروز قبل از آنکه متن تئاتر را بخوانیم، وقتی داشتیم با تمرینهای مختلف فضای ذهنی را آماده میکردیم، مبینا، که با لباس محلی بلندش نشسته بود، با همان صدایی که در رادیو حرف میزند گفت:"من اگر در روز عاشورا در صحنه کربلا بودم، سعی میکردم درون خیمه ها پنهان بشوم و هیچ چیزی را نبینم. سعی میکردم بچه های کوچکتر را آرام کنم و نگذارم چیزی ببینند و بشنوند." فاطیما گفت من حتما فرار میکردم به بیابان چون تاب هیچکدام از مصیبتها را ندارم؛ مریم گفت من حتما با دشمن می جنگیدم؛ امین گفت من احتمالا از الآنم بزرگتر می بودم و با شمشیرهایم تکه تکه شان میکردم؛ فاطمه گفت مطمئنم که غش میکردم. و... هرکس حرفی زد. امیرمحمد نبود. دوست داشتم بدانم با آن پیراهن یقه دار سفیدی که آستین هایش را بالا میزند تا دل آدم برایش ضعف کند، چه تصوری از خودش دارد اگر در روز عاشورا در کربلا بود؟
فکر میکنم اگر این سوال را از آدمهایی که قصه عاشورا را شنیده اند بپرسی، بیشترشان بگویند شاید مثل حرّ می بودم..
حر، امید دهنده ترین بخش داستان کربلاست. وقتی که از خودمان مایوس و دلگیر و ناراحت میشویم. وقتی که حتی آرزوی مرگ هم نمیتواند آراممان کند، ماجرای حر، مثل افتادن یک "اتفاق" درون دلش، امیدبخش است. و من دوست دارم ساعتها به این بازگشت و چرخش عقیده فکرکنم. به این نزاع و درگیری که با خود داشت و مرحله های ذهنی ای که طی کرد تا بالاخره از باطل به حق برسد. به یک مقام برسد، به یک درک بی نهایت.
زهراسادات دیروز ماجرای حر را کامل برای بچه ها تعریف کرد. بچه هایی که با عقاید متفاوت از خانواده های قشرهای متفاوت به عنوان بازیگران کاربلد تئاتر دورهم نشسته بودند. وقتی ماجرا به این جا رسید که در راه کربلا، امام حسین(ع) خودش مشک آبی را بر دهان حر گذاشت و تشنگی جانش را نشاند، بچه ها _مثل کسی که حرف ناعادلانه ای بشنود_ کلافه شدند و از این که حر راه را بر امام بست و به کربلا بردشان شدیدا دلگیر شدند. زهراسادات ادامه داد و به انتهای ماجرای حر رسید. و بعد شعر خودش را که درباره ی اوست برایشان خواند.

ماند درمانده و ناچار تر از هر کس دیگر
پیش چشمانِ جهان، خوار تر از هر کس دیگر
به غمِ عشق، گرفتار تر از هر کس دیگر
و به معشوق بدهکار تر از هر کس دیگر

توشه ای داشت که بی بار تر از هر کس دیگر
پس سر افکنده تر از خاک شد و باخت خودش را


ناگهان دید که در سینه به جز آه ندارد
گاه در سینه نفس دارد و ناگاه ندارد
شب تاریک دلش غیر همین ماه ندارد
به دل هیچ کسی جز دل تو راه ندارد

چه کند غیر نگاه تو که دلخواه ندارد
و به عشق تو به هر سوختنی ساخت خودش را


پیش می راند به سمتی که بر او نور بیفتد
پیش می راند که از سایه ی شب دور بیفتد
به دلِ غمزده اش با سخنت شور بیفتد
مثل صیدی که خودش خواسته در تور بیفتد،

پیش از آن لحظه که از شرم ِ تو بر گور بیفتد،
آمد آشفته و در دامنت انداخت خودش را


رفت سرباز تو شد، دشمنِ شمشیر عوض شد
سینه را کرد سپر چون جهتِ تیر عوض شد
داشت افسوس که اینقدر چرا دیر عوض شد
ناگهان حالت آن لحظه ی دلگیر عوض شد

خط کشیدند به پیشانی و تقدیر عوض شد
بی خود از خود شد و در آینه نشناخت خودش را...

[زهراسادات ضرابی]


آرام شدیم. بچه ها با وجود سن کم بخاطر برنامه های مشاعره رادیوشان خیلی راحت شعر را میفهمند؛ مشخص بود که آشفتگیهایشان سامان گرفته. تمرین تمام شد و در راه من مدام به این مصراع فکر میکردم: داشت افسوس که اینقدر چرا دیر عوض شد؟...
.
این پرگویی ها را کردم که بگویم این محرم کاش یک اتفاقی در ما بیفتد. یک مقامی شامل مان بشود. به یک "حال" زودگذر که با صدای گرم روضه خوان به دلمان میرسد بسنده نکنیم. کاش یک تغییر اساسی زیر و رویمان کند. کاش با ذهن خودمان کلنجار برویم و صبح روز بعدش از جمعیت ظلمت به جمعیت نور و هدایت برسیم؛ از باطل به حق برسیم. و کاش که متوجه باشیم که تمام زندگیمان را در "حضور" چه کسی می گذرانیم و متوجه کوتاهی سفر زندگیمان باشیم..

پ ن۱: من این روزها محکم و شاد و پر کار، و این شبها ضعیف و ترسو و گریان بوده ام. این تنها نقش دوگانه ای است که شاید تو برای من بپسندی اش. زیرا فصل مشترک این نقشهای متفاوت، تنها یک چیز است: توکل.
و من امیدوارم به بخشیدنت..

پ ن۲: هرطور شده بوم رنگ روغن علی اکبر (ع) را که پارسال نتوانستم تمامش کنم باید بردارم و آینه های شکسته شده را طرح بزنم. بوی محرم دارد میرسد هر لحظه. و من میخواهم کل روزها را به پاکی و جوانی علی اکبر فکر کنم..
[..آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبر ها.. (سید حمیدرضا برقعی)]


HBD

"U came to me in an hour of need, when I was so lost, so lonely ..! "

Only such a cryptograph.
Look like a ...

فزت

یک خصلت دلبرانه ی پر شکوهِ مجنون کننده ی متواضع کننده بود

به نام "مرام علی(ع)"

قصه تمام.

یاد باد آن که نهانت...

روی سجاده های سبزآبی، سمت راست مسجد،

نشسته بود تسبیح به دست؛ و لب مشغول به ذکر.

صدایی شنید از آن طرف پرده ی ضخیم و تیره ی قهوه ای رنگ.

صدایی که بسامد آشنایی داشت..

صدایی که نمیگذاشت او به قبله اش درست فکر کند.

صدایی که مثل موسیقی بود، و پر از رازهای بی قرار کننده.

صدایی گرم، دلنشین برای او، صدایی شناور در ذرات فضا، که دیوانه وار به دنبال خود می کشاندش.

صدایی که شکیبایی از دلش می ربود..

لحظه ای صبر کرد.

دقیق شد.

تمام حواسش را در قوّه ی شنیدارش خلاصه کرد.

صدا،

بلند تر که شد،

وضوح که یافت، 

زیر و بم اش که نمایان شد،

از زیبایی افتاد؛

.

.

.

اشتباه گرفته بود..

آهی کشید

نومیدوارانه...

ضربان قلبش آرام شد.

مغزش انگار یخ کرد. متوجه خودش و پیرامونش شد. نفسهای حبس شده اش را بیرون داد.

دستان عرق کرده اش را نگاه کرد؛


خجالت کشید...

.

.

انکار کرد.

تمام تپش های دلش را انکار کرد.

تمام تمرکزش را که تا چند لحظه پیش معطوف آن حنجره ی مجنون کننده بود انکار کرد.


نشست در گوشه ای، در حاشیه ای، ضربان های دلش را ادب کرد.

سرزنش گرانه، به سینه کوبید.

 لرزش دست هایش را نگاه کرد، و خود را تنبیه.

و حافظه ی گوش هایش را از آن صدا پاک کرد..

شاید

چون

جرات نداشت که..

طاقت نداشت که..

حق نداشت که..

و خسته بود از...








Reaction formation

مثل برگ
افتاد
از چشم درخت
از شاخه های بلند زندگی
خرد شد
زیر پای عابران پر مشغله، عابران آینه به دست.
شکسته شد.
و مجروح.
و دهانش بسته بود.
انگار که در جای جایِ زندگی اش شکست خورده بود. این را می فهمید. این را با تک تک سلولهای سبزینه دارش میفهمید.
یک روز بر آن بلندیِ کم ارتفاع رفته بود، بر آن چهارپایه،
ایستاده بود؛
میخواست دنیا را بهتر ببیند؛ حتی اگر شده از میان حلقه ی ریسمانیِ آن جوخه.
و فهمید که حلقه های نای اش به هم فشرده میشوند.
و فهمید که چشم ها، بدون دم و بازدم، سیاه میبینند؛ دنیا را.
خواه ناخواه رفت روی محیط دایره.
رفت در انحنای جهان.
ایستاد
شیشه ی عینکش را تمیز کرد.
دوربینش را با افق هم سطح کرد.
و آنجا بود که بزرگترین واکنش وارونه ی زندگی اش را انجام داد،
در حاشیه ی مدار استوا
و بعد فرار کرد.
زیر نور ماه، در جاده ای تاریک،
دوچرخه اش را رکاب زد.
تند و تند تر
خوب یادش مانده بود چطور براند. سرعت گرفت. در مسیری که نمیشناختش سرعت گرفت. جاده کم کم نمایان شد.
رکاب زد، آنقدر که درد را مثل آبشاری از اسیدهای لاکتیک در پشت ساق پایش حس کند.
باد در لابلای موهایش جریان یافت. مثل خون. مثل نور.
و کفشهایش را با آسفالتهای غریبه آشنا کرد.
پذیرفت.

و جاده را شناخت. مشت زد به صورت نقاشیهای روی دیوار شهر.

و نگذاشت حرفهای بریده بریده اش را بشنوند، مبادا که دهانش را بدوزند.

گیلاسی را مثل گوشواره به گوشهایش آویخت.
برای گربه ها ترمز گرفت.
و برای موتورهای کهنه ی شهر، عاشقانه سرود.
بادبادکی در نرده های پنجره ی یک برج تجاری، گیر افتاده بود.
پیرمردی را از خیابان رد کرد.
بوی سیگار گرفت.
پسرکی با دست های مصنوعی دیجیتالی اش دیوار کودکستان را خشت میزد.
مثل سایه ناپدید شد. نادیده شد.
از طول موج هفتصد نانومتری بلندتر شد. شبیه گرمای دستهای مادرش.
نامرئی شد.
قلم مویش را به جلبکها آغشته کرد.
و در زاویه ی تند کره زمین
آفتاب ک تابید،
جوانه زد.

یوسُف و موسُف D:

از وقتی که یادم میاد بیشترین چیزی که به اختراع کردنش فکر میکردم یه ماشین زمان بود. ماشینی که توش بشینیم و به گذشته ها و گاهی هم به آینده ها سفر کنیم. حالا اینکه چرا حتما ماشین باشه و چرا مثلا یه سشوار نباشه که با روشن کردنش به گذشته برگردیم، برای خودمم سواله. البته ماشین که نه، بیشتر یه چیزی مثل یه سفینه با سقف گنبدی و شیشه ای توی ذهنم بود. چیزی شبیه مدل هایی که توی کارتونها دیده بودم.
 

ادامه مطلب ...

سنگ از پشتِ ...

اللّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِکَ مِنْ أَنْ تُحَسِّنَ فِی لاَمِعَةِ الْعُیُونِ عَلاَنِیَتی، وَتُقَبِّحَ فِیَما أُبْطِنُ لَکَ سَرِیرَتِی، مُحَافِظاً عَلى رِثَاءِ النَّاسِ مِنْ نَفْسِی بِجَمِیعِ مَا أَنْتَ مُطَّلِعٌ عَلَیْهِ مِنِّی، فَأُبْدِی لِلنَّاسِ حُسْنَ ظَاهِرِی، وَأُفْضِی إِلَیْکَ بِسُوءِ عَمَلِی، تَقَرُّباً إِلَى عِبَادِکَ وَتَبَاعُداً مِنْ مَرْضَاتِکَ.




نهج البلاغه♡

قاصدک!

برو آنجا که تو را منتظرند..








پ ن:

دست بردار از این "در وطنِ خویش غریب"..



دختری که طرد شد

"عِلم" تنها چیزی است که به آن پناه میبرم.