نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

روحِ نخ نما

الهی به امید تو


هنوز که هنوزه، وقتی وارد یه مهمونی بزرگ که توش کلی بچه های خردسال، دارن شیطنت میکنن میشم، یهو همین بچه ها می دون سمتم و از سر و کله ام بالا میرن. یکی چادرم رو میکشه یکی آستینم رو. بعد تند تند شروع میکنن به یاد اوری اسم بازیهایی که قبلا کرده بودیم:

_ میای دوباره گنج بازی؟

_میای مسابقه سیب؟

_ نه خیرمممم فقط موشی موشی.

_ نمیشه نقاشی کنیم؟

_ هنوزم تو موبایلت هیچ بازی ای نداری؟

_ من میرم یه نقشه گنج میکشم تو و بقیه بچه ها پیدا کنین!

_نه نه بیاین همون مسابقه های مرحله داااار !!!

_آرررههههه من موافقمممم

_من هم موافقمممم

....


بهترین شون اون پسربچه هایی ان که میگن سلام دوستیییی کجا بودی این همه وخت  دلم تنگ شده بود واست عیول که اومدی بزن قدش! بعدم مشت هاشون رو میگیرن سمت من که با مشتم بزنم به مشتشون. (من عاشق پسربچه های سبزه و شیطونم)

ازینکه هیچ وقت دوست ندارن در نظر بگیرن که من الان دانشجو شدم و بزرگتر شدم و بهتره مثل آدم بزرگ ها بشینم یه گوشه درباره ی اقتصاد و جامعه حرف بزنم، خوشم میاد. براشون مهم نیست که من بیرون تو دنیای امروز چه شکلی ام، توی دانشگاه یا سالن فرهنگی روایتگرا چه تریپی دارم، و شخصیت آکادمیک ام دقیقا چه مدلیه؟. اونا خود خودم رو میشناسن. به قول استاد جمیلی: "خودِ غیر عاریتی ام" رو. به خاطر همینه که از پیشنهاد دادن یه بازی هیجان انگیز وسط یه مهمونی بزرگ به من که یکدفعه بیست و یک سالم شده  دریغ نمیکنن. باید بگم که اگه سرزنشهای بقیه اطرافیان نباشه، اصولا میپذیرم و میرم توی جمع بچه ها. پای خنده ها و دعوا ها و جیغ زدن ها و جر زدن ها و لکنت داشتن ها و مهربونیهاشون.


اما الان نمیخوام درباره ی خودم حرف بزنم. نمیخوام بگم من آدم لطیفی هستم که بچه ها دوستم دارن و این چیزا.

میخوام یه چیز دیگه که مهمتره رو پررنگ کنم: ارتباط با یه بچه.

این ارتباطه میتونه هرشکلی باشه. و مختص به هرزمانی باشه. قبل تولدش یا بعد تولدش، خصوصا اگر اون بچه، بچه ی خودت باشه.

صادقانه تر و بی حاشیه تر بگم، یکم میترسم. از زنی که هنوز توی شناخت خودش مونده و بخواد با یه بچه طبق اصول و معیارهای تربیتیش هم رفتار کنه.

گاهی هم همه اش به این فکرمیکنم، که چگونه مادری میشم؟ و فرزند من چقدر بهم تکیه میکنه؟ چقدر بهش میتونم کمک کنم؟ چقدر میتونم دنیای قشنگی توی ذهنش بسازم؟ چقدر میتونم همراهش باشم و همدل باشم باهاش؟ چقدر میتونم بهش زندگی کردن رو یاد بدم؟

راست بگم؛ از زنی میترسم که زندگی کردن بلد نیست، و میخواد به یه بچه هم زندگی کردن رو یاد بده. چطور ممکنه؟..

سعی کردم این روزها، یه پلیت بردارم. یه قطعه از روحم رو توش کشت بدم. تا اینطوری آلودگی های روحم مشخص بشه. بعد دونه دونه رفعشون کنم. طوری که اصلا از محتوای ژنتیکم پاک بشن. و به ساختار ژنتیکیِ بچه ای که از وجود من متولد میشه، هرگز منتقل نشن. من اینطوری فکرمیکنم. همینقدر ریز. همینقدر ذره ای. واقعا کاش قضیه آسون تر از این حرفها بود..

ماه رمضون روی حسادتم کار کردم مثلا. قبلش رو کینه هام. قبل ترش رو قضاوتها و پیش داوری ها و نسنجیدنهام. این روزها روی صبوری ام. و هر لحظه، روی دل نبستن هام.

قلب آدمیزاد رو که بشناسی میفهمی که باید هر لحظه مراقبش باشی. خیلی حساسه. باید حواست بشه آلوده نشه‌. عموما آلوده میشه. حرص و طمع و غفلت میاد توش. حواست نباشه از دستت درمیره. یه جایی جا میگذاریش. بعدش پیداکردنش و سالم کردنش حسااابی وقت میبره، زحمت میخواد. بیخود نیست که خدا توی قرآن میگه ..الّا من اتی اللّه بقلب سلیم.. دلی که "سلامت" مونده باشه..

وقتی به این فکرمیکنم که شاید یک روز توی دنیا حمل کننده ی نام مقدس مادر باشم، شونه هام از سنگینی اش میلرزه. سعی میکنم قلبم رو، چشمم رو، گوش و زبان و همه افکارم رو "سلیم" کنم. پاکیزه و سلامت کنم. تا جایی که میتونم کاری کنم که کودک من وقتی متولد میشه یه سری صفات نادرست رو بی اختیار توی وجودش نداشته باشه، صفاتی که علاوه بر رنگ چشم و پوست و مو، از مادرش بهش به ارث میرسه. ساده است، ما منتقل کننده ی همه نوع اطلاعاتی به بچه هامون هستیم. منتقل کننده ی انواع صفتهای ظاهری و باطنی. ساختاری و رفتاری...

صادقانه ترش هم اینه، که مادرانگی ، بهونست. بهونه ای برای این که تو خودت رو پیداکنی، بشناسی، بسازی، رشد بدی، زندگی رو یاد بگیری و دست به کارهایی بزنی که توی دنیا به درد میخوره، پنجره ای باز کنی که رو به یه افق روشن باشه. گذشته ات رو جبران کنی و کاری کنی که از بودنت و وجود داشتنت شرمنده نباشی، کاری کنی که سایه ات هم باارزش باشه. بهونه ی خوبیه، حداقل برای من‌ با این دیدگاه..  ( نمیدونم چرا تا بحال هم کسی رو ندیدم با این طرز نگاه شبیه به خودم باشه)...

فکر میکنم خدا، یه رمز گذاشته توی اسم مادر. توی تمام فرهنگهای دنیا، مادر با حجمی از صفتهای قشنگ تداعی میشه. طوری که ادم دوست داره شایسته اش باشه. حتی اگر هیچ وقت نتونه مادر یه فرزند باشه. حتی اگر قبل از اینکه تجربه اش کنه، از این دنیا بره. مهم نیست. مهم اینه که در حد یه مادر درک کنه، بفهمه، خودش و دنیا  و آدمها و رمزهاشو بشناسه، رسم زندگی کردن و شاد زیستن و درستکاری رو بلد باشه، و بهترین و ارزشمندترین چیزها رو برای آیندگانش به ارث بگذاره و منتقل کنه...

شاید من، مادر آزادی باشم. کسی که مرتب بچه اش رو میبره شهربازی و جشن و مسافرت، و توی اسباب بازی غرقش میکنه، و یک عالمه غذاهای جدید با تزئین کودکانه درست میکنه. یا شاید اونقدر گرفتار، که نتونه به تفریحات پرخرج یا زمان بر و غذاهای جورواجور حتی فکر کنه. مهم نیست شرایط چه شکلی میشه. چیزی که ثابت میمونه اینه که من آدم شاد و دیوانه ای هستم. کسی که توی اوج مشغله های بیمارستانیش، پا به پای بچه اش، مورتال کامبت بازی کنه و فوتبال رو دنبال کنه، یا اگه بره هوایی تازه کنه، ماسه های ساحل بندر رو بی محابا بریزه رو کله ی بچه اش و کلی باهاش بخنده. چیزهای مختلفی بهش یاد بده و مثل یه شیشه ی ظریف شکستنی از روح  کودکش مراقبت کنه، پا به پای اشک و لبخندهاش باشه و براش داستان بسازه و یک دنیاااا کارهای دیگه که حتی دوست دارم برای خودم هم سورپرایز بمونه!

(( و من سعی میکنم واقعی باشم، نه مجازی. ایده هام رو عملی کنم و با انرژی و انگیزه به تمام کارهام ادامه بدم، برای معصیتهای گذشته و آینده ام به خدا پناه ببرم و ازش کمک بخوام. و دنیای ذهنم رو هرروز و هرروز بزرگتر و وسیع تر کنم. حالا به بهونه ی بندگی، مادرانگی، هرچیزی...))

دنیا پر از مسئولیته. شاید خیلی ها، توی تصوراتشون، بچه داشتن رو به همون کودک بامزه ی یکی دوساله محدود کنن. اما حقیقت اینه که ما مسئول و موظفیم طوری زندگی کنیم که با بچه ی بزرگسال شده مون بتونیم بیشتر از همیشه رفیق و همراه بشیم، یعنی زمانی که شخصیتش شکل گرفته، زمانی که هر ژنی بهش منتقل کرده بودیم و هررفتاری باهاش داشتیم، روی هم رفته اون رو شکل داده‌. و حالا، باید بتونی دوستش داشته باشی‌. درواقع باید چیزی رو بهش منتقل کنی که قابل تحمل و دوست داشتنی باشه. اگه نتوتستی باهاش ارتباط برقرار کنی، یعنی با خودت هنوز بلاتکلیفی...

شاید این حرفها برای دهن من خیلی بزرگ باشه. البته که من نمیتونم این حرفها رو جلوی بچه های دانشکده بزنم. نه بخاطر این که بترسم مسخره کنن یا جدی نگیرن. خب مسخره  کنن!! جای من نیستن که مثل من فکرکنن که... بلکه، به این دلیل که اگر تمام این حرفها رو جایی بگم ، بهم به شکل دیگه ای نگاه میکنن، متوقع میشن از آدم. اون وقت اگر دست از پا خطا کنم، اگر قضاوت نادرستی کنم، میرم زیر سوال. ترجیح میدم از بیرون شبیه یه دانشجوی  بیخیالِ دنبال نمره باشم.

امیدوارم که این حرفها رو برای توجیه خودم نزنم. امیدوارم که پشت قداست بعضی اسم ها مثل مادر مثل پزشک مثل زن، خودم و بدی هام رو قایم نکنم. امیدوارم که بخشوده بشم، و شایسته ی زندگی بخشیدن..

فکرکنم مورگان فریمن توی فیلم "لوسی_LUCY" بود، که میگفت میلیاردها سال پیش جهان به ما داده شد، و ما نمیدونستیم که باید باهاش چکارکنیم. اما الان میدونیم: انتقال اطلاعات..!

البته من دوست ندارم نقل قول کنم. وگرنه تو این زمینه، فروید، و بعد هم روسو بهترین حرف ها رو برای گفتن دارن. (اگر اصول و اندرزهای نهج البلاغه رو ذکر نکنم البته!) .. اما دلم میخواست این نصفه شبی، به طرز ناشیانه ای پراکندگیهای ذهن خودم رو جایی ثبت کنم. از زبون خودم بگم، با نگاه خودم،

بگم که دغدغه ی مادر بودن، یکی از بهترین بهونه هاست برای خودشناسی، و عفیفانه و درست زندگی کردن.





پی نوشت:

من

عاشق اون لحظه بودم

که روی صخره های جلبک گرفته ی لب ساحل ایستادم

_اون گوشه ی دنج که هیچکس نتونست پیدام کنه_

و وقتی باد وزید و موج های دریا یکم ارتفاع گرفتن،

به  تمامِ "از دست داده هام" خندیدم  و این بیت رو زمزمه کردم:


پرستوها اگر رفتند گنجشکان که می مانند

چرا دلتنگ باید باشم از کوچ پرستوها


پُرم، از مادری از مهر از آهنگ زن بودن

بکش ای باد ! رقصِ چادرم را تا فراسو ها...