نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

الذین اَسرفوا علی انفسهم....






ای خدای دلهایی که شعور توبه ندارند...

آخر از عشقت عراقی میشوم...



رجب! تموم نشو....
پونزدهمین روزِ ماهِ مست کننده‌ی رجبه و من هنوز ریه‌هامو از عطر هوای مسیحایی‌اش پر نکرده‌م. دلبستگی به "زمان"! به حالِ حاضر! چطور میشه کاری کنم که نگذره و تموم نشه رجب‌المرجبی که همه‌ی سال قند تو دلم آب میشه واسه‌ی رسیدنش و اومدنش؟ چطور میتونم نگهش دارم و گوشه‌ی دامنش رو بگیرم که نره؟ مثل اون "حلقه‌ی در"...
چطور میتونم کاری کنم که جاودانه بشه لحظه‌لحظه‌اش؟ من دلبسته‌ی این بُعد از خلقتم. بُعد زمان. درست مثل خود خدا، وقتی که حتی بهش قسم میخوره: والعصر...

شهید باکری نوشت: خدایا مرا پاکیزه بپذیر.. جرات میخواسته گفتنش. من بعد از ۳۶ سال از گذشتنِ این جمله، میفهمم که در مرحله‌ی اول فقط باید بگم خدایا منو "بپذیر." نکنه این همه که حایل و حجاب بین ما و خداست، گم بشیم و جوونی‌مون توی سردرگمی بگذره؟...

انگار خونه ی پدری‌ام بود، نجف. حرم. ایوونِ صحن. اینقدر که معنی راحتِ روح رو میفهمیدم.. نشستم و کمیل خوندم، شبِ جمعه بود. نمِ بارون زده بود و سرد بود هوا. من تنهای تنها توی حریم امن حرم بودم و دلم پر از دیوونگی بود. البته نه، دیوونگی مال آدم خوباست.. شاید نزدیکش بودم حداقل. این توهّمِ دیوونگی با من بود تا آخرش. تا مسجد کوفه وقتی نمازمو چهاررکعتی خوندم کنار مزار مختار و میثم‌تمار و مسلم و هانی. تا راهروهای مسجد سهله و مقام به مقامش. تا مسجد حنانه و ستون به ستونش که آدمو از روی زمین می‌کَند و هیچ نمیفهمیدی که واقعا چرا این همه احوالات به اعماق مغزت رخنه میکنه. همش جنون بود. مخصوصا وقتی بارون شدید شد و فهمیدم رسیدیم به کربلا.. من توی مرز عراق و ایران تازه به هوش اومدم و فهمیدم این چند روز کجا بوده‌م. اونقدر که سرتاسرش فهمِ پر از سکوتی بود که از عظمتش فقط جنون جلوه میکرد...

سخت شده حرف زدن. آخه من و از تو نوشتن؟ هیهات...

از تو نوشتن دستهای پاک و ذهن‌های پاک میخواد. منِ ناپاک فقط میتونم از خودم بگم. از خود ناچیزی که عهد میشکنه. قدرنشناسه. دوره. سنگه. بی‌اراده‌ست. خودی که حتی روش نمیشه بگه توی دل کثیفش که پر از تعلقاتِ بی‌ارزش و سیاهه، حبّ تو رو هم داره و اصلا همین حبّ و عشقه که تا حالا زنده نگهش داشته..

درد وقتی زیاد بشه دیگه فریاد از گلو بیرون نمیاد. دیگه تضرع و گریه خفه میشه توی حنجره. درد آخرش سکوته. دردِ پی بردن به عمقِ ناچیزی و ضعف و بی‌ارادگیِ نفس خودت دقیقا به همین بزرگیه. اونقدر که ساکتت میکنه. دیگه حتی خجالت میکشی از حرف زدن و گریه و شکایت از خودت. دیگه حتی خجالت میکشی از فکرکردن به خودت. فقط میشینی یه گوشه و اشک میریزی و دلت میخواد خودتو از جلوی راهِ خودت برداری. و اینجا، فقط حبّ توئه که باعث میشه توی این خفه‌خون گرفتنِ آخرین مرحله‌ی درد، ناامیدی چنگ نندازه رو قلبمون. فقط حبّ توئه که دلای تباه‌مون رو قابل پذیرش میکنه برای خدا. خدا عاشقته. خدا خیلی عاشقته...
.
.
.
.
رجب با عطر مردی که جوونمردترین آدم عالم بود و ساده‌زیست‌ترین و بزرگوارترین مرد جهان بوده و هست، داره میگذره جلوی چشمام و من از همون خدایی که اونقدر عاشق این مرد بود که شب معراج با لحن‌ و صدای اون با پیامبرش حرف زد، میخوام که ما دل‌چرکینای عقب‌مونده رو بپذیره و از این منجلاب گناه و تعلقاتی که توش گیر افتاده‌یم نجات بده و نور امید بتابونه به روزگار تاریک زندگی‌مون_ازبس که نگفتیم و نخوندیمش که بیاد و توی مسجد کوفه نماز بخونه و روشن کنه جهانمون رو...

عجّل...





صدا آری صدا، جانِ جهان را زیر و رو می کرد
پیمبَر در همه عمر آن صدا را جستجو می کرد

نفَس های خودش بود آن صدای با طمأنینه
صدایی که شبِ معراج با او گفتگو می کرد

نمی دانم چرا اما پیمبر بعدِ معراجش
عبای مرتضی را بیشتر از پیش بو  می کرد

خدا آن شب سخن می گفت با صوت یداللّهی
خدا پیش محمد (ص) دست خود را داشت رو می کرد
خدا مشغول خلقت بود دنیا را همان موقع
علی در مسجد حنانه کفشش را رفو می کرد...

نفهمیدیم مولا را... نفهمیدیم بعد از جنگ
علی شمشیر را با اشک هایش شست و شو می کرد

اگر او یازده تن را به جای خود نمی آورد
چگونه با نبودِ او زمین یک عمر خو می کرد



از سراشیبیِ تردید اگر برگردیم،



دوازدهمین شب تعطیلات کرونایی از نیمه گذشته و من خوابم نمیبره... صدای صادق آهنگران توی گوشم داره میپیچه و دلم آشوبه.

"کربلا منتظر ماست بیا تا برویم..."

پروازا رو بسته‌ن و بابا نمیتونه برگرده ایران و من تند و تند مقاله‌های تازه ی این ویروس چموش رو میخونم و آخرش به یک عالمه نظریه ی اثبات نشده میرسم. توی بلاتکلیفی‌ها و دلنگرونیای مختلفی داریم پرسه میزنیم. نمیدونم آخر این قصه به کجا میرسه...

دلم کربلا رو میخواد. بین الحرمینی که شک ندارم خدا رسما اونجا از همیشه نزدیکتره. همه ی صحنه های اون سفر یهویی دوتایی محسن و من میاد توی ذهنم، بارون شدیدی که به محض رسیدنمون به کربلا شروع شد و کوچه‌های خیس منتهی به حرم و اشکهایی که توی اون بهشت بین الحرمین عین خود بارون بهاریش صورتمون رو میپوشوند. آاااخ که چقدر بوی اونجا رو میشنوم. عطر اونجا رو حس میکنم انگار که همین الان اونجا بودم. انگار که کوچه پس کوچه‌های نجف رو همین الان طی کرده‌م تا برسم به کوچه‌ی حرم. انگار که از گرد سفر رسیدم و توی بارگاه معطر کاظمین خوابم برده. به قول حاج اسماعیل، حضرت خودش خوابت میکنه! چون که میدونه تو خسته‌ای. اگه تو حرم خوابت برد خجالت نکش! تو مهمونی.. تو زائری.. خودش هوای مهموناشو داره..

هنوز دقیق نمیدونم چی شد که این همه دور شدم. شکسته‌تر شده این دل، دلِ بدون حسین...

اونقدر تدریجی بود و آروم که نفهمیدم دلیل اصلی کدومه. اما میدونم هرچی که این وسط باقی مونده و منو به سمت خودت میکشونه، واقعیت محضه. از همون لقمه ای منشاء میگیره که بجه که بودم دادی به دستم. توی حیاطِ اون خونه‌ی حیات‌دارِ آخر کوچه.

من میدونم که تو داری صدام میکنی. من میشنوم. جنس صداتو میشناسم. لیوان آب اگر از دستم میفته دست تو رو میبینم. توی صفحه به صفحه ی هریسون حتی. توی جزوه‌های لورنس و توی فیبرهای نوری مخابرات. هرچی بیشتر صدام میکنی بیشتر دلم میخواد خودمو از توی اون گاوصندوقی که درشو هزارتا قفل زده‌م بیارم بیرون. همونی بشم که روی سلولهای تنش کار کرده بود که بدون اذن تو یه چیکه آبم نخورن. با همون چهره‌ای که ترم ۳ وقتی رفتم از استاد کشتگر سوالامو پرسیدم، چن ثانیه فقط نگام کرد و یهو گفت:" آخ که نمیدونی صبح‌ها وقتی با این لبخندت وارد کلاس میشی چه دلی ازم میبری چقدر انرژی میدی بهم."  اون لبخنده کجاست؟ اون لبخنده از یه چیزی نشات میگرفت که فقط خو دم میدونمش... میدونی چندوقته دیگه اونطوری نیستم؟...

گرفتهههههه بدجورررر این دل. هرچی بیشتر این بچه رو از گاوصندوق میکشم بیرون بیشتر میفهمم چقدر فراموش شده و خاک خورده اون همه رازی که پنهون کردم همه‌ی این سالها. میشه ترمیمش کرد؟ میشه بالای سرش حمد خوند و زنده اش کرد؟...

مقاله میخونم و درس میخونم و شعر میخونم و کتاب داستان و قرآن. فیلم میبینم و اخبار میبینم و کلیپ آموزشی میبینم و عکسای اندوسکوپی. چرا آروم نمیگیرم چرا یه بیقراری سختی افتاده به جونم؟ چرا هنوز یادت نیفتادم اشکام سرازیره؟ چیزی باید بدونم؟ چیزی قراره بهم بگی؟...

تصویر همه ی لحظه‌های بودنم تو کربلا جلوی صورتم مثل رویا مثل آرزو میگذره و من اونقدر زنده و ملموس حسش میکنم که همین روزاست توی اشتیاقش تب کنم و بمیرم. ولی نه. تب مال آدم خوباست... توهمش مال من.

(هوممم نوشتن سخت نیست وقتی که اینطوری خودمو رها از هر قید نوشتاری میکنم درست مثل داستایوفسکی. نوشتن برای خود خودم سخت نیست. مثلا میشه همینجای متنم اینو اضافه کنم که paget disease یه کابوس تلخ شده برام و فقط خودم میفهمم که چرا اینو گفتم.)

هرچی بیشتر میگذره، بیشتر حس شرمندگی و دوری منو فرا میگیره. اما همزمان بیشتر به یه سری چیزا پی میبرم. من عاشق تنها بودن‌هامم. خلوت کردنام. سکوت. من عاشق این دنیای آبرنگی ذهن خودمم. شبهای تعطیلات کرونایی میگذرن و هم از خدا میخوام ریشه کنش کنه هم ازش میخوام که...

.

راستی

من دیدم ممکنه دیر بشه،

زود زود بهش گفتم تنها راه نجات تویی.

.

.

یه حسی بهم میگفت شیخ ابوالحسن خرقانی زمان ما، باید همین خودمون باشیم...

.

.

حدودای دو هفته مونده یا مقلب القوب ثبّت قلوبنا علی دینک.




بامداد ۱۵ اسفند ۹۸

C

امید نشسته

مثل یه کبوتر سفید

مثل یه کبوتر کوچیک

روی خرابه ها

روی خرابه ها

روی خرابه ها....