ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
نیمه شب است و
باران
بی هیچ نظم و ترتیبی
روی سقف خانه و شیشه ی پنجرهی اتاق
چکه میکند.
ضرباهنگی گاه تند و گاه آهسته،
اما دلچسب و آرامشبخش.
خوابم نمیبرد
با هر تقلایی و دارویی...
چراغ خواب کوچکم را روشن میکنم
تا سینه زیر پتو دراز میکشم
خودم را میسپارم به صفحههای این کتاب سبز رنگِ
"کار همچون زندگی"
خودم را
زمانی که کتابی به دست میگیرم و در تنهاییام سطر به سطر میخوانمش
بیشتر دوست دارم.
من آرامترم
این یک واقعیت است.
من آرامترم،
و این سکوتِ ذره ذره ی وجودم پس از پذیرفتن رنجهای ناگزیر
برایم عجیب
و قدری دلپذیر است.
آدمی خودش را خوب نمیشناسد..
نه قدرتش پس از شبهای تاریک و طوفانی
نه استعدادش برای زنده ماندن
و نه تمایلش برای زیستن را
آدمی برای خودش هم ناشناخته و شگفتی آور است..
.
.
.
.
من آرامترم
و پذیرا تر
اما هنوز تلخ است...
و کتمان نمیکنم که چهاندازه دردناک بوده این قصه....