نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

شوالیه ی آواره :)

گاهی آنقدر دوستشان دارم که میدانم بعد از آنکه کار ساختنش تمام بشود و حرفهایی که میخواستیم را در پیرنگ ماجرا بزنیم، باز هم یک دنیا حرف تازه درباره شان پیش خواهد آمد که باید حتما یک جایی پیدا کنم و بنویسمشان. یک جایی که هم بخوانندش و هم نخوانندش! اصلا مگر میشود این حجم از مهر بیفتد به دل آدم؟ البته از دور، از دور، از دورترها...!


هرکس پرسیده چکار میکنی گفته ام صخره نوردی! شاید هم میخواهم فاتح آن نقطه که شدم، فریاد بزنم؛  فریادها در ارتفاع های کم، گُم می شوند، شنیده نمیشوند.


این دومین اش هم زیبایی اش این بود که گذشته را دوباره دیدم و بغل کردم، حرفهای صادقانه زدم، کتابهای عجیب و غریب سفارش دادم، به اتفاق های بد اهمیت ندادم، صحبتهای روشن و شفاف شنیدم و در فاصله ی هفت ساعت، چهار مرتبه هدیه دادم.


انگار که از سرزمین های دور و دراز بگذرم، قلمروهای متفاوت را پشت سر بگذارم و برای پیداکردن آن قطعه ی بی سروسامان، دربه دری بکشم. مگر نبوده این چنین تمام این روزها؟ مگر نبوده آن روزها که آن دو  خط سفید و زرد را دنبال میکردم تا به کاخ آرزوهایم برسم؟ مگر نبوده وقتی افتادم میان خلیجی که یک دفعه زیر پایم خالی شد و شناکردن بلد نبودم؟ مگر نبوده روزهایی که ندیده و نشناخته ایستادم میان درختهای پژمرده ی جنگل؟ در به دری های هدف دار، آوارگی های سودمند! هیچکس، هیچکس در دنیا از درجا زدن و عقبگرد هایش به اندازه ی من شاد و خرسند نیست! مگر آن که شمشیرش را...

یک روز

که آن نقطه فتح بشود،

که آن کتاب ها را در چین و شکنجهای مغزم بنویسم،

که آن خنده های طلایی را بر لبهای آن همیشه نقش به دیوارها بنشانم،

که آن یک وجب خاکِ نادیده را در دست بگیرم و قاصدک هایش را رهاکنم،

که آن چموشِ مهار نشدنی را رام کنم،

این شعله از زبانه کشیدن باز خواهد ایستاد.

عیدانه ی من طرح ذوق و شوق و امید در چهره ای است که تمام نشدنی است. عیدانه ی من آن موتورهای کهنه ی گوشه ی شهر است. عیدانه ی من، آن فسخ شدن های پرز دار نارنجی و سبز است، عیدانه ی من، آن مهره های گرد سی و سه تایی تنهایی است. عیدانه ی من آن دانه های آخر ساعت شنی، آن تمام شدن ترس هاست. آن کنده شدن گوشواره هاست. آن پرزدن هاست.

راستی، نکند یک وقت همه چیز را باهم قاطی کنی!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد