نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

دامن مهتاب

.

.

.


داشت

به یک نوزاد غریبه ـ کمی غریبه ـ

شیر میداد

با عشق

از سینه هایی

که خشک بودند

و نوزاد

می مکید

با ولع

با شادی

انگار که شیری نامرئی در میان بود...






مَّآ أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَآ أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِکَ 


وَ أَرْسَلْنَکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَکَفَى بِاللَّهِ شَهِیداً

روگنا

و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم...

.

.

.

.

.

.

باشد

که 

باز بینیم

دیدارِ

آشنا را...






ایوون طلات

سقاخونه ات

بوی حرم ات

آغوش پناهت

آرامش بخششت...





کجا برگردم آخه.....



دست به دامان تو

انگار که دستمو گرفتم به پایین دامنش

التماسش میکنم که نره،

که تموم نشه،


ماه رمضون.







هرگز باور نمیکنم،

و هرگز اینچنین نیست،

که تو ببینی

که من چقدر دنبالت میگردم،

ببینی چقدر میخوام هدایتم کنی،

و

منو تنها بذاری

و هدایتم نکنی...

هیهات!

ما ذلک الظن بک!


در به در دنبال تو

ببینم میتونم پیداش کنم؟

اون به مثابه ی التیام رو؟

میخوام با همه وجودم آمیخته بشه.

خودت کمکم کن، برای بیشتر عاشق شدن.

دیگه

نه حوصله ی ادبیات هست

نه حوصله ی فلسفه

نه حوصله ی هنر

نه حوصله ی عشق


فقط کمکم کن اون _ چشمه ی آب حیات_ رو پیداکنم.

کمکم کن و بهم این امید رو بده که اون میتونه مغزم رو از تو جمجمه ام برداره و توی تمام سولکوس ها و جایروس هاش آب بریزه و شستشوش بده.

بهم این امید رو بده که میفهمم یه روز. تو رو. و اون رو.

دارم میگردم

گاهی با گریه

گاهی با شوق

گاهی با دلهره

گاهی با خستگی

دارم میگردم خیلی ساده، میپرسم، از این و اون،

بی هیچ جمله ی ادبی و فلسفی ای میگم:

دارم میگردم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه؟


اگر هست،

کمکم کن پیداش کنم  تا بیشتر از این نمردم.

اگر نیست،

بسازش. تو میتونی خلقش کنی. خواهش میکنم ازت.