نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

دامن خمیری

[و بعد
من
میان تمام واسونَک ها گم شدم

صدای کِل زدن های زنانه
و دست زدن های کودکانه
و ترانه های فولکلور مادرانه
از آستانه ی شنوایی من
کمتر شدند،
و محو
و مبهم

_من در میان رنگ های گرم و لباسهای قرمز بلند و عطرهای شیرین،
من در میان تورهای زر زری دارِ نارنجی و بنفش
و بوی نُقل ها و عودها،
و دف های حلقه دار
و هلهله ی سیاه موهای حنا بسته بر کف پا،
آن شیشه ی جیوه اندود را دیدم:
زنی که با لبان سرخ
زنی که با چشمان سرمه کشیده
زنی که با تردید
غریب تر از همیشه به این دخترکِ سر به هوا چشم دوخته بود.

_در من
کودکی است
که عروسکش را
پشت حجله جا گذاشته است
در من
زنی است فربه، که شال سیاه لبه دارش را دور سرش پیچیده، بالای سر فرزند مرده اش با لهجه ی عراقی مویه میکند.
در من چاهی خشکیده
بام خانه ای ریخته
سربازی مرده
است

_از این جا به بعد
جاده میشوند
نخ های حریر ارغوانی ام.






ما را به عشق چکار...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد