نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

...که گوشه ی چشمی

کیست

که شیرینی محبت تو را چشیده باشد و

غیر از تو را طلب کند؟

.

.


.


.



بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست

من مطمئنم،
موقع خلق جهان به دستِ خدا،
وقتی که خدا میخواسته "عشق" رو بیافرینه،
ماه رمضون بوده.

عشق توی این ماه خلق شده،

مطمئنم.



◇موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته...

"آخ که خونه آنچنان عطری به خودش گرفته که توصیف نکردنیه. خودت بگو، اگر صدام نکرده بودی، پس چرا سر و کله ام اینجا پیدا شد؟"


۱. اولین روزای تعطیلات عید امسال که بود، از حرص و استرسِ اینکه تعطیلات تموم نشه نمیدونستم چکارکنم! از ۲۶ اسفند، خوشحال و سرمست بودم که کلی تعطیلاتِ بی دغدغه داریم امسال. نه لازم بود قلب و بیوشیمی بخونم نه لازم بود دستگاه عصبی و ایمونولوژی. تعطیلات هنوز شروع نشده بود، من دلهره ی تموم شدنش رو داشتم!
واسه ماه رمضون از این هم بدتره دلهره ام. هی میترسم تموم بشه و اونقدری که لازم هست، توی هواش عـمـیــــق نفس نکشم و ریه هام رو پر نکنم. دلم میخواد با گوشت و خونم آمیخته بشه تک تک لحظه هاش. انگار که تو این زندگی، توی جاده ای هستیم که وسطای راه، از یه باغ عجیب و غریب میگذره. باغی به دل انگیزیِ ماه رمضون. خب البته که خیلیا سرشون رو از پنجره های قطار بیرون نمیارن و باغ رو تماشا نمیکنن، ولی انصافا هرکی چشمش به قشنگیهای این باغ شگفت انگیز خورده، دلش نخواسته زود ازش عبور کنه...
آخ رمضان زیبای من..

۲. دیروز بود یا پریروز، که بهش میگفتم ما خودخواهیم، نه عاشق!!  میگفت دکترم گفته نباید روزه بگیری ولی من میگیرم. منم گفتم خدا خودش تو قرآن صریحا گفته آدمی که براش ضرر داره نباید روزه بگیره، ولی تو میگیری چون حال دل خودت برات مهمه. چون از روزه گرفتن لذت میبری و دلت نمیاد ماه رمضون باشه و تو توی روزهاش چیزی بخوری. (و چون روزه گرفتن رو فقط با آب و غذا نخوردن میشناسی.) گفتم عبادت های ما همیشه هم از روی بندگی خدا نیست؛ ما حتی توی عبادتهامونم نفس پروری میکنیم. گاهی دستور خدا روزه نگرفتنه، گاهی دستور خدا نماز نخوندنه. ولی ما بازم میخوایم طبق حال دل خودمون عمل کنیم. همیشه دنبال این هستیم که دلمون چی میگه و چی میخواد. دل، نفس، هوی...

ما به بچه هامون یاد میدیم که نیاز نیست حتما روزانه پنج بار نمازبخونن، بلکه هروقت خواستن از خدا تشکر کنن دستشون رو ببرن بالا و باهاش حرف بزنن کافیه. به بچه هامون یاد میدیم طبق میل دل خودشون عبادت کنن، یاد میدیم که دستور خدا ضروری نیست، یاد میدیم که بندگی، یه حال دله. ببین دلت چی میگه. و بعد، روی همین خطِ کج، نسل ها رو این شکلی پرورش میدیم...

یه خانمی رو دیده بودم که رفت قرصهای ضد قاعدگی بخوره که بتونه همه ی ماه رمضون رو روزه بگیره و یه روزش رو هم از دست نده. سیکل طبیعی بدن خودش رو الکی الکی به هم زد اون ماه. که چی؟ وقتی دستور خدا نماز نخوندن و روزه نگرفتنه توی این شیش هفت روز، اگه به این دستور عمل کنیم یعنی بندگی کردیم؛ بندگی‌. مهم حرف خداست. نه دل ما.

۳. خدا عشق رو وقتی داشت می آفرید، ماه رمضون بود.
من این حرف رو بدون هیچ خیالپردازی ای میگم.
منظورم از عشق دقیقا همون احساس بین آدمهاست ها! از چیزی فراتر از درک عام بشری حرف نمیزنم. از عشق الهی و عشق شمس و مولانا حرف نمیزنم.
همون عشق ساده و کودکانه رو میگم. مگر نه که اینقدر شدید داریم احساسش میکنیم؟ مگر نه که فقط توی این هوای ماه رمضون هست که عطرش میپیچه؟
به خود خود خودت قسم، که عطرش رو استشمام میکنم. و یکدفعه میرم تو فکر، میفهمم که رازی توی جهان وجود داره. میفهمم که همه چیز واقعیت داره. و هی غصه میخورم، که چرا اونقدرا رسپتورهام رو برای درکت و برای دریافت نشونه هات آماده نکردم؟...
یه چیزی که بهم اثبات شده، اینه که هرچی بیشتر به تو نزدیک و متوجهت باشیم، توی همه رفتارامون عاشق تریم. حتی همین عشق زمینیِ زمین گیر کننده رو میگم. باورنکردنی و شگفت انگیزه. هرچی بهت نزدیکتر، تو زندگی عاشق تر! حالا اگه ماه رمضون هم باشه و این همه نزدیک بودن و عاشق بودن...واویلاست! آدم ها باید تو ماه رمضون ازدواج کنن. باید تو ماه رمضون زندگی کنن. باید تو ماه رمضون تصمیم بگیرن، تو ماه رمضون درس بخونن شادی و تفریح کنن. باید همه ی کارای مهم دنیا رو توی ماه رمضون کنن. باید نذارن تموم بشه، باید دیوونگی کنن و برن میون کوهستان و فریادها بزنن... چون این ماهه که عاشقانه ست. بوی عشق با تک تک نورون هام درک میشه. به خودت قسم که میتونم بفهمم یه رازی وجود داره اینجا. دیوونه کننده و مست کننده. که فقط، فقط، فقط اونا که توی فکر تو هستن میتونن درکش کنن. کااااش توی فکرت باشم. کاش منم درکش کنم.. کااااااااششششش....


۴. حلوای هویج رو برمیدارم میرم پیشش. البته به قول مامان اسمش گاجرکامیتاست که ترجمه ی هندیِ همونه! اونجا کولر روشنه. هوا پر از "حوصله" ست! روزه ایم. و اونجا پر از چهره های آشناست..

حرف میزنیم. حرفای خوب. حواسمون هست غیبت نکنیم. چون روزه مون باطل میشه اونجوری. آهان! همینه! و دقیقا رمزش همینجاست!

-  ۱۸ساعت گرسنگی میکشی که چی آخه؟ گرسنگی ثواب داره؟

+ گرسنگی زحمت داره! و تو وقتی داری زحمت این رنج رو تحمل میکنی، دیگه حیفت میاد با غیبت و دروغ و گناه باطلش کنی و زحمتاتو به باد بدی! اصل ماه رمضون و روزه گرفتن، اون مسائل اخلاقی شه که باید رعایت کنیم. ولی واسه اینکه تعهد داشته باشیم که حتما رعایت میکنیم، هزینه میپردازیم، هزینه ی گرسنگی!

( و چه بسیار روزه دار که فقط خودشو به رنج گرسنگی میندازه و هیچ رشدی از نظر تقوا و شعور نداره... مث خود من)


۵. هسته ی پریتال هیپوتالاموس مربوط به گرسنگیه. و تشنگی و ترس. و ... خشم! اینو از ترم چار یادم مونده. (چون که عصب رو بیشتر از هردرسی شبانه روز میخوندم و عاشق دیوونش بودم.) البته توی این که کدوم هسته مال کدوم حسه یکم اختلاف نظر وجود داره. ولی چیزی که ثابته اینه که گرسنگی و خشم یه جا هستن.
عجب کار سختی؛ هسته ی پریتالت بخاطر گرسنگی تحریک میشه، همزمان خشم ات هم فعال میشه!؛ ولی تو روزه داری و باید خوش اخلاقم باشی. باید اخلاقت هم روزه دار باشه. بعضیا میگن آدمِ گرسنه عصبیه. خب این طبیعتِ هیپوتالاموسیشه! ولی تو ماه رمضون مجبور میشه روی این کارکنه که خوش اخلاق باشه. ینی میخواد اینو بگه که اگه تونستی تو شرایطی که بطور طبیعی عصبانیت و بداخلاقیت تحریک میشه خودت رو مقاوم کنی و زودرنج نباشی و خشمت رو بخوری، در بقیه ی موارد و موقعیت ها هم میتونی کنترل کنی!
بیخود نیس که خاله‌م میگفت: ماه رمضون بزرگترین فرصتیه که میتونیم توش آدم بهتری بشیم. و امان از کسی که از لحظه لحظه ی این ماه استفاده نکنه‌ و چیزی نفهمه. میگفت میتونیم یکی از مشکلهامون رو پیدا کنیم و تا آخر ماه روش کارکنیم. مثلا حسادت. یا مثلا ریا و جلب توجه. میگفت اگه توی این ماه بتونیم با خودمون بجنگیم، بعدا میبینیم که چقدر راحت میتونیم با اون مشکل کنار بیایم، مثلا حسادت نکردن چقدر راحت میشه برامون. چقدر راحت تر بلد میشیم صبوری کنیم. و چقدر راحت تر می بخشیم. بخدا راست میگفت. راست میگفت..
و ۱۰ روز از ماه رمضون گذشته و هنوز من هیچ کدوم از امتحانای تو رو خوب ندادم خدا. همشو افتادم..

۶. خدا، خودش میخواد که به ما خوش بگذره!! دقیقا اون ساعت از روز، اون ابرِ خوشکل ملایم رو میاره رو سرمون. همونجا که میخوایم بریم تفریح دوتایی. آسمون روشنه و پر از آفتابِ بی رَمَقه. هوا مطبوعه و پر از طراوته. اونجا پر از درخته پر از گله پر از بهشته. منم و یه بلوز مردونه و یه شلوار جین. تویی و یه عالمه آهنگ تازه. جیغ میزنم میپرم این ور و اون ور می دوم. تو میخندی میگی دیوونههههه. بعد میام پیشت باز‌. میرقصیم و میریم بالا و میریم بالاتر. تو هی حرفای خنده دار میزنی. من ته دلم میگم: غذا روی اجاق مونده! شعله‌ش رو کم نکردم! بعد میگم: آدم واسه افطار سوخته‌ش رو هم میخوره!! بعد باز میرقصم. تشنه‌م ولی دلم به این تشنگی راضی نیست. یه تشنگی میخوام، که واقعی باشه، جگرسوز باشه، خواب شبم رو بگیره. و تو، معنی حرفامو میفهمی. صدای آهنگتو کم میکنی. گوش میکنی و خوب میدونی منو کجا ببری... آخ که اونجا، اونجا خود خود بهشته.

۷. گرمِ گرمه مجاریِ لاکریمالم، سرازیر میشن از چشمام هر بار. داشتم کباب دیلمی‌ها رو میذاشتم توی تابه، مامان چشمامو دید. گفتم مامان، خیلی بد کردم خیلی؛ دیدی؟ جوابِ مرام و معرفت خدا رو با بی معرفتی و بیشعوری دادم. درمونده‌م، ته خطم..
یه دونه‌ش سرخ شد و برش داشتم.
مامان برام یه روایت تعریف کرد و تهش گفت: گناهِ ناامیدی‌ات از بخشش و مغفرت خدا، بیشتر از گناهِ کاریه که کردی. تو خدا رو نمیشناسی انگار هنوز دختر!...
یه شعله ای تو دلم روشن میشه. همه چیز رو میسوزونه. تبخیرم میکنه. اشک میشم. از لاکریمال داکت ها لبریز میشم. چه خوب بود که هرروز میگفتیم: اللهم عرِّفنی نفسَک..

۸. ماریا تو اتاقم میشینه. نقاشی ها و دفترخاطرات ۱۳ سالگیم ر‌و ورق میزنه. دست‌خط رفقای ایرانی و غیرایرانی رو هی با حوصله میخونه و از ته دلش ذوق میکنه. هی من نگاش میکنم، برای تمام خوبیهای توصیف نکردنیش ذوق میکنم. غبطه میخورم بهش و از ته دلم ذوق میکنم. هیچ چیزش هم به یوهان نمیاد، ولی انگار خوب از پسش براومده!
دکتر میاد تو اتاقم: نگام میکنه و میگه وای دختر وقتی میبینمت از ته دلم ذوق میکنم، لنگه نداری، دسته گلی. خانومی. نمیتونم بهت نگم!
آخ که "ته دلم" میسوزه با این حرف. ته دلم میگم: وَ کَم مِن ثناءِِ جمیلِِ لستُ اهلاً لهُ نشرته...



۹. به یقین که انسان طغیان میکند، آنگاه که خود را بی نیاز ببیند...
سه جزء و نیم عقبم. چون تنبلی کردم، وگرنه همش که تقصیر امتان عفونی نبود.
ولی بیشتر از عقب و جلو بودن، برام لحظه هاییه که سپری میشه با قرآن. جمله هات رو هایلایت میکنم. بعضیهاش دلگرم کنندست. بعضیهاش آدم رو میترسونه. به بعضیاش خیلی فکرمیکنم. و بعضیهاش رو دوست دارم با دست خط آرین قاب کنم و بذارمش رو دیوارهای اتاقم.
چه حرفها که نمیزنی توی این کتاب شگفت انگیز. چه قدر بدبختیم ما که با وجود داشتن این گنجینه باز هم گاهی حالمون بده. چه بدبخته هرکی نیاد سراغ آیه هات. به جرات میگم که خیلی بدبخته.
انَّ الانسانَ لیطغی، ان رءاستغنی...
این منم. خودت میدونی چرا.. این منم و ببخش که به جای اینکه مصداق آیات قشنگی مثل: والمستغفرین بالاسحار باشم، مصداق آیات اینچنینی ام.
تو بگو، پس کِی؟...

۱۰. ژلوفن پیام داد بهم. گفت به اون مسافرتی که رفتیم فکرمیکنی هنوز؟
ای دل غافل! نه!
گفتم خوب شد گفتی... راهش همینه. ازین به بعد هی با خودم مرورش میکنم.


راهش همینه. یه راه آبی، که از میون یه صحرای خشک میگذره. وسیله ای میخواد، برای عبور. برای نجات. برای گذشتن از یه بحر بزرگ، بی ساحل، بی انتها.

راهش آبیه، مثل اون صحرای پر از غبار و سوزان.
مقصدش اما، نه آبیه، نه خاکی.

و بینِ تمامِ استرینگ های جهان،
فقط
خودِ
خودِ
خودت
میفهمی که من چی میگم.

منو برسون اونجا،

از همین ماه که پر از عاشقیه،

با اون وسیله...

دیوانه ے تو

آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟...







به خودت قسم، که هستی.


س ی ل ا ا ا...

الهی

اگر ظاهر ما عنوان باطن ما نباشد

در "یوم تبلی السرائر" چه کنیم؟....







الان فقط یه چیز رو میدونم:

این من نیستم.

این زهرا نیست.

زهرایی که باید باشه نیست

زهرایی که بوده هم حتی نیست.

این اولین باره که توی وضعیت سخت نمیخوام بمیرم.

میخوام جبرانش کنم.

اول از زیر صفر مطلق برسم به صفر مطلق

بعد به صفر عام.

اون وقت اگر نگام کنی هنوز

اگر عمر کنم هنوز

از زیر صفر بیام بالاتر.

حتی شده یک قدم..



خدایا

ستارالعیوب بودنت

چقدر

چقدر

چقدر...

کاکتوس

جوجه کباب و نان

ترشی هویج و سیر

گوشه ی دنج و سرسبز محوطه

گربه ی سیاه گرسنه

همسفرگی.

سقراط و من

دورتر از هیاهوی جمعیت

سیال ذهن.

پرسشنامه ها و ترس

ترس جامعه

ترس از طرد شدن

طرد شدن

طرد شدن

ترس از برچسب خوردن

و باز طرد شدن

و باز طرد شدن...


و بعد

کلاه های فارغ التحصیلی شون رو انداختن بالا

چیک چیک. ثبت.


بهترین آدمی که میشناسم بود

بهترین کسی که میشناسم هست

هست؟

هست.





+تا کی میخوای خاطره هاتو اینطوری ثبت کنی؟ هم بگی شون هم نگی شون.

_تا اون روز که اون از خط عابر پیاده رد بشه.

+هیچوقت!

_ ...



----------


□من دوست دارم پولدار که شدم، یه ماشین بخرم سوارت کنم همه جا ببرمت! فقط حیف که هرچی پولم بیشتر میشه ماشینها هم گرون تر میشن!!

■ ولی من همینطوری موتور سوار شدن رو دوست دارم!

□هرچند که بنظر میرسه خیلی فداکاری!! ولی درواقع خیلی خودخواهی!

■خیلی خودخواهم!

□خودخواهیت دل آدم رو میلرزونه..


--------


و تو

چقدر خوب همه چیز رو جور میکنی

مثل پازل

مثل وقتی اون مقاله رو اتفاقی خوندم

مثل وقتی دکتر کاظمی بهم زنگ زد

مثل وقتی اونجا رفتم و ...

تو رو میفهمم. تو توی بوی بچه ی شیرخواره بودی. بوی نوزاد.



همه ذرات جهان، تو...





پ ن: دست خودم که نبود، بازم وقتی داشتم از توی پیاده رو ی ساحلی رد میشدم، چشمم خورد به یه موتورسیکلت خاک خورده!

:)