نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

ماه پنهانه و راه دشوار

درست قبل غروب آفتاب بود. توی ذهنم هی مرور میشد این آیه: لقد خلقنا الانسان فی کبد... که همانا انسان را در رنج آفریدیم...
تشنه بودم. به خیابون نگاه میکردم. و به آدمهایی که تند و تند پی کارهاشون میرفتن. یه وقتهایی، راستش، از گوشه ی پیاده رو به هیاهوی آدمها نگاه میکنم. بعد، به اوج گرفتن همه ی این سروصداها موقع عصر و اول غروب، و بعد هم به خاموشی نسبی شهر توی ساعتهای پایانی شب..! فرداش، دوباره شلوغی و شروع یه عالمه فعالیت؛ هرکس پی کاری و دنبال چیزی و هزاران تا مشغله.. مدام به این سیکل نگاه میکنم و میرم توی این فکر، که چندتا از ماهایی که گرفتار این پیچیدگیهای شبانه روزمون هستیم و سرمون رو توی مسائل مختلف فرو کردیم، میون کارهای مهم و غیرمهممون سر بلند میکنیم و به هدفِ آخر این سیکل و این زندگی فکرمیکنیم؟
چندتامون دنبال اون آخر آخریه هستیم؟..
.
هنوز نوبت من نرسیده بود. داشتم باربارا رو ورق میزدم و معاینه ی قلب رو میخوندم. دلچسب بود... هنوز به صداهای قلب نرسیده بودم که صدام کردن، روی تخت جراحی دراز کشیدم و یه پارچه آبی که یه قسمتش به اندازه ی یه مستطیل ۶ در ۸ بریده شده بود روی صورتم پهن شد.
بی حسی با سرنگ کوچیک انسولین تزریق شد. کار شروع شد. صدای دستگاهها پیچید توی گوشم..
هروقت درباره ی چیزی احساس ترس میکنم، به این فکرمیکنم که نهایتش از دست دادنه. از دست دادنش. از دست دادن هرچیزی. برای کنترل ترسهام، به بدترین اتفاق ممکن، به از دست دادنها، فکر میکنم و سعی میکنم باهاشون کناربیام و عادت کنم. اما، موقعی که تیغ باریکی که توی دستش بود رو دیدم، چشمام رو بستم، یک لحظه فکرکردم که اگه دستش بلرزه و به خطا بره و چشمم رو از دست بدم چی میشه؟..
اول میخواستم به این از دست دادنه فکرکنم، دل بکنم و کنار بیام. اما یهو دلم مچاله شد، یادم افتاد که از این چشم ها هنوز درست استفاده نکرده‌م. هنوز یک عالم زیبایی و شگفتی و زشتی و خوبی و بدی مونده که ببینم. هنوز دل کسی رو با این چشمها ترمیم نکردم. هنوز مهربون نیستن به اون حد که باید باشن. هنوز خیلی کار مونده بود.. با این چشمها چی دیده بودم؟ چن نفر رو رنجونده بودم؟.. چقدر اشک ریخته بودم؟ چقدرش الکی و چقدرش بخاطر شرمندگیام جلوی خدا؟ چقدر گناه کرده بودم باهاشون؟ چقدر نگاه محبت آمیز؟ چقدر نگاه اشتباه؟.. اصلا این چشمها چقدر از نظر باطنی سالم بودن؟ نمیدونستم...
صدای دستگاه بیشتر شد. دماغم پر از بوی الکل بود.
هی مرور میشد تو ذهنم: الم نجعل له عینین؟...
نمیدونستم چی توی این سوره بود که اون روز اینقدر تو ذهنم آیه هاش میچرخیدن.. و لساناً و شفتین؟ و هدیناه النجدین؟...
.
انگار نفَسی که به زحمت بالا میاد تا بعدش رها بشه،
انگار جونی که به لب میرسه تا خلاص بشه،
همینقدر توی مشقّتِ درگیری با جهان بیرون و جهان درون، قبل از یه گردنه ی سفت و سخت ایستاده‌یم. باید ازش گذشت تا بشه راحت نفس کشید. باید سختی قورت دادنش رو تحمل کرد تا بعدش راحت بره پایین. باید ازین نفَسهای آخرِ این شیب تند سربالا گذشت تا بعدش سرازیر شد. باید مع العسر یسرا رو فهمید. اما نمیریم. رد نمیشیم. از این گردنه رد نمیشیم. چرا؟ منتظریم یا ترسو؟ یا بلاتکلیف و راه‌گم‌کرده؟ فلاقتحم العقبه.. اصلا میدونیم گردنه‌هه چیه؟..
.
بهش میگم استاد! من حرف هیچکی رو قبول ندارم. چون هیچکی مث من، و توی شرایط من نبوده که بخواد بهم راهکار و چاره بده. من لازم دارم یکی که پزشکی خونده و سطح دغدغه هاشم یه روز مثل من بوده باهام حرف بزنه. شما بگید استاد! شما که تا این سن رسیدید، شما که هزارتا ازین گردنه ها پشت سر گذاشتید، چطور تا این مرحله رفتید و با سوالهای حل نشده کنار اومدید؟ اصن حل شدنی در کار هست؟ پاسخی هست؟ یا داریم سیزیف‌وار هرروز فقط دنبالش میکنیم و هیچ؟ سرشارم استاد. سرشار از یه وجود تهی. و دوست ندارم هیچکس بفهمه که اینچنین با زندگی در افتادم. با معناها. با بی معناییها.. و گوشم پر شده. از کتاب و حرف و نقل‌قول. از انواع نظریات و راهنماییها. از حرفهای مشاورا و بزرگترا.. همه حرفاشون خوبه ها، راهکارهاشون خوبه ها، ولی اون اتفاق خوبه که باید تو دلهامون بیفته و جیرینگگگ صدا بده و جادو کنه و خوشحال شیم نمیفته! :)
نگام میکنه. از پشت عینکش. بی اینکه هیچ تغییری تو چهره‌ش اتفاق بیفته. چند دقیقه مکث میکنه. پرزنت ایلنسی که براش توضیح دادم بنظر کافی میاد. و بعد، تشخیص میذاره رو حرفهای من: مشکلت اینه که شرایطت رو همیشه دست‌مایه ی قضاوتهات میکنی. وقتی اتفاقهای خوب میفته خوشحال میشی و روبراهی. وقتی اتفاقهای خوب نمیفته پکری. حالات درونت برحسب بیرونت تغییر میکنه. خوشحال میشی عصبانی میشی جوگیر میشی.. درحالیکه باید "تو" مرکز جهانت باشی. باید رفتارهای تو اطرافت رو تحت تاثیر قرار بده. اونقدر پُر باشی که شرایط بیرونی کمترین سهم رو توی تغییرحالتهات داشته باشه. بذار خیالت رو راحت کنم. حالت خوب نمیشه تا زمانی که به خوب شدن حال بقیه نپردازی. منظورم خوب شدنای اساسیه. چه کوچیک چه بزرگ اما اساسی. چقدر کار خیر بلدی؟ چقدر دستگیری بلدی؟ تنها راه نجات خود، نجاتِ بقیه است. هرچقدر بیشتر دلت رو پر از محبت به جهانت و کمک کردن به همه آدمها و حتی حیوونها کنی، پر تر میشی. هرچقدر پر تر بشی، بیشتر مرکز جهانت میشی. کمتر تاثیرپذیر از حوادث بیرونی میشی. گرهی اگه باز کردی، اون وقت بیا ببینم هنوزم حالت خوب نیست یا نه؟..

من زل میزنم بهش. طوری که بفهمه دارم بهش میگم استاد! حرفاتون شبیه آیه‌های سوره فجره. شبیه سوره بلد. شبیه حرفهای فلاسفه.. اما من هنوز قانع نشده‌م...

نگاهم میکنه.  میفهمه که هنوز درک نکرده‌م حرفهاشو. ذهنم رو میخونه و میگه: اگه بهت بگم فلان شربتِ شیرین رو بنوش، با بی میلی میگی بنوشمش که چی؟ اما اگر نوشیدی و گوارای وجودت شد و به دلت نشست، میگی چه خوب شد که چشیدمش. و باز هم تشنه تر میشی. بعضی کارا رو باید "انجام" بدی تا اثرش رو بذاره. بعضی کارا رو شاید توی خمودگی و افسردگیت رغبتی به انجامشون نداشته باشی، اما وقتی انجامش دادی میفهمی خود خود راه نجاته.

[سرم رو میندازم پایین..]

یادت هم نره بی هدفی آدم رو افسرده میکنه. این یه مورد خیلی شایعه تو جامعه! هدف های متعالی داری؟ آرزو رو نمیگما، هدف. یعنی چیزی که هرروز با فکرش بیدار شی و شب با فکرش بخوابی. هدف نداشتن باعث میشه حتی تمام اتفاقای خوب بعد از یه مدت بی مزه بشن. اما هدف داشتن، تمام اتفاقهای بد رو هم شیرین جلوه میده. یه جور خار مغیلانه.
[لبخند میزنم..]
باید صبوری کرد. صبر بزرگترین ویژگی ما برای پذیرفته شدن توی پروسه ی انتخاب طبیعیه. البته، انتخاب طبیعی‌ای که در باطن خودمون در جریانه. یعنی هرچقدر صبورتر، ادامه دادن زندگی و دووم آوردن‌مون بیشتر؛ و پذیرفتن راحتتر. ما توی رنج آفریده شده‌یم. رنجهای فیزیولوژیک و مادی دنیا، رنج آگاهی، رنج ناآگاهی.. صبر یه مبحث خیلی گسترده‌ست. کلی زاویه داره. کلی فلسفه داره. کلی درس توش داره. صبر یه واژه ی ساده ی کم عمق نیست. یه رازه. یه جهانه..
.
.
.
.

راه افتادم، توی تاریکیهای شب، زیر نور چراغها. با یه چشم بسته. با  یه چشم باز. یه چشم بیناتر..

مردم نگاهم میکردن.. با چشمهای باز. با چشمهای بسته..

.
.
.

پینوشت

و فرمود:
درغفلت آدمی همین بس، که عمر خود را در راه چیزهایی که او را نجات نمیدهند، هدر دهد...
مولای متقیان(ع)

.
راستی
میدونی ماه پنهون چیه؟
میدونی ماه پنهون کیه؟
.....

بضعة منی

گفت داغ تو شرح کامل نهج البلاغه است... 

.

.

.

دستهای‌خالی

صورت‌سیاه

برای عزادار بودن کافی نیست؟...

.

.

.

.

.

.

من توی هفت متریِ کسی ایستاده‌م که داره از قرآن تو دفاع میکنه..

از عمق حرفهات...

میخوام این سینه رو بشکافم.. این قلب رو بشکافم و حرفهام رو بزنم...

اما این خونه ی امن از من گرفته شده...

.

.

.

هیچی بهتر از سکوتی که از فرط این وضعیت دارم و خودت تا آخرش رو میخونی نیست...