نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

شب یلدا مبارک !!!


تنها چند دقیقه ناقابل مى تواند از یک شب عادى، شب یلدا بسازد؛
ولى با هم بودن است که آن را نیک نام کرده و در تاریخ ماندگار شده است.

ادامه مطلب ...

کلاس درس...


در کلاسی درس می خوانیم به وسعت زندگی

به درازای عمرمان

مواد درسیمان ایمان است و  اخلاص و عمل

معلم ما ، استاد آفرینش « خداست »

تکالیف شبانه روزی داده است به صورتهای مختلف

اگر هر روز هم دفتر مشقمان را نبیند ، بالاخره روزی خواهد دید

با چشم خاصی که دارد همه چیز را در هر لحظه می بیند

اگر تقلب هم بکنیم می فهمد ، کم بنویسیم ، جا بیندازیم ، جابه جا کنیم و...

همه و همه را می فهمد

البته معلممان مهربان است و با انصاف

تکالیف مشق را به اندازه استعداد و توانمان می دهد

معلم می خواهد ما تکلیف را انجام بدهیم و بفهمیم

مشق بزرگ زندگی که همان دین است ، پوستی دارد و مغزی

نباید ظاهر و پوست ما را از درون و مغز غافل سازد

پس بدانیم دین داری همان بیست گرفتن در کلاس زندگی است

تا می توان نمره بیست گرفت چرا کمتر بگیریم...؟

( سرکار خانم خیاط )


بغضم می گیره ...


بعضی وقتا دوس دارم


وقتی بغضم می گیره


خدا بیاد پایین اشکامو پاک کنه


دستمو بگیره بگه :


آدما اذیتت می کنن...؟


بیا بریم پیش خودم ...

Hey brother


 ــــ می گم داداشی ،

تو به زندگی بعد از این دنیا اطمینان داری ؟

تو به وجود مادر اعتقاد داری ؟

اصلا مادر وجود داره ؟

تو مطمئنی که ما بعد از اینجا دوباره زندگی می کنیم ؟

ــــ نه ، من به این جور چیزا اعتقاد ندارم ،

من یه خدانشناسم.

مگه اصلا تو تا حالا مامان رو دیدی؟


{ این است پندار ما ، درباره زندگی جاوید آخرت ...}

چای با طعم خدا

این سماور جوش است 

پس چرا میگفتی

دیگر این خاموش است ؟

باز لبخند بزن

قوری قلبت را

زود تر بند بزن

توی آن

مهربانی دم کن

بعد بگذار که آرام آرام

چای تو دم بکشد

شعله اش را کم کن

دست هایت:

سینی نقره ی نور

اشک هایم :

استکان های بلور

کاش

استکان هایم را

توی سینی خودت می چیدی

کاشکی اشک مرا میدیدی

خنده هایت قند است

چای هم آماده است

چای با طعم خدا

بوی آن پیچیده

از دلت تا همه جا

پاشو مهمان عزیز

توی فنجان دلم

چایی داغ بریز

( عرفان نظر آهاری)

و الله غفور الرحیم ...

و الله غفور رحیم

چند روز پیش داشتم از کنار خیابان رد می شدم . ناگهان ازدحام مردم در گوشه ای از خیابان ، توجهم را جلب کرد . جلوتر که رفتم ، دیدم شیطان بساط پهن کرده است . در بساطش همه چیز را می شد دید : دروغ ، تهمت ، غیبت ، دزدی ، خیانت ...

کمی مردم را کنار زدم و جلوتر رفتم . فردی را دیدم که دروغ را خریده بود  و حرص می زد غیبت و تهمت را هم بخرد . با خودم گفتم : عجب مردمی ... چه کسی از بساط کثیف شیطان خرید می کند؟...

در میان بساطش ، چشمم افتاد به جعبه ای زیبا و خوش آب و رنگ . یک جعبه ی چوبی که روی آن با خط زیبایی نوشته شده بود : عبادت .

بی معطلی خودم را رساندم به آن جعبه و دور از چشم مردم و شیطان ، جعبه را برداشتم وبا عجله به سمت خانه دویدم . خوشحال بودم از این که همیشه عبادت و چیزهای خوب نصیب من می شود .

به خانه که رسیدم ، سریع رفتم توی اتاقم و در را بستم . در جعبه را که باز کردم ، ناگهان غرور را در آن دیدم . ترسیدم ، جعبه از دستم افتاد روی زمین . غرور در تمام فضای اتاقم پخش شد . خیلی ترسیده بودم . نفس نفس می زدم . دستم را گذاشتم روی سینه ام . قلبم نبود ... قلبم در سینه ام نبود ... یادم افتاد آن را جا گذاشته ام . آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته بودم ... دیگر اشک امانم را بریده بود . سریع از خانه بیرون رفتم . غروب شده بود . دویدم به سمت خیابان . همان جایی که شیطان بساط داشت . اما... اما هرچه گشتم ، خبری از او نبود . شیطان بساطش را جمع کرده بود و از آنجا رفته بود...

دیگر نمی دانستم چکار کنم ...؟ فقط از پشیمانی زار زار گریه می کردم . دیگر از شدت گریه نفسم بالا نمی آمد . دستم را گذاشتم روی سینه ام . قلبم برگشته بود ...