نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

گرمتر از تابستانِ چشمهات


آدم باید ثبت کند گاهی. بدون ویراست بدون تنظیم حرف بزند و سیالیت ذهنش را پیاده کند. به درد کسی هم نخورد، یک روز به درد خودش میخورد.

مثلا اینکه من بگویم معجونی هستم از ترس، غصه، امید، شادی، انرژی، ذوق، کمی جنون، دلتنگی و خستگی ناپذیری!

و بگویم که غرق شده ام بین آدمهایی که رنگارنگ ترین موجودات روی زمین اند. و از تفاوت هایشان و دقت کردن به ظریف ترین خصوصیاتشان شگفت زده و دیوانه میشوم. انگار که هرکدام یک قصه ی تازه‌ اند. یک شخصیت فوق العاده برای داستان زندگی مان.

و بگویم که از خوشحالی گاهی میزنم زیر گریه! از غصه میخوابم. از ترس میخوانم، و  از درد، کار میکنم که فراموش کنم اندازه اش را!!

باید بگویم که وقتی مریم دستم را گرفت و مرا برد حرم، در آن صحنی که دلم تنگ شده بود برایش، هیچ وقت به آن اندازه "خلاء معنی" ام را پر نکرده بودم.

از این قبیل باز هم هست! نه به آن عمق ولی وقتی در خانه ی رضا، قفسه ی کتابهایش را، که درست مثل کتابخانه محسن است، شخم زدم و کتاب به امانت گرفتم، در همان صفحه های اولش حس میکردم این خلاء معنی پر میشد برایم.

و من عاشق سکوت کردن هستم وقتی، تمام پازلهای ذهنم جور میشوند، وقتی به نتیجه گیری ها و ادعاها و حرف زدن های روشنفکرانه ی آدمها نگاه میکنم، من عاشق سکوت در این آخرین نقطه ام. من عاشق سکوت این مدتم هستم.

باید بگویم که این روزها، ده سال انگار بزرگترم در آنجا. ده سال انگار کوچکترم در اینجا. و بی نهایت لذت میبرم، از این هماهنگ کردنِ افکار و تصمیمات و احساساتم.

باید بگویم که... دلم تنگ میشود، برای دوستانم. برای دوستانی که با بعضی هایشان تا بحال ۱۰ کلمه هم حرف نزده ام!! برای کسانی که شاید حسرت بیشتر هم صحبتی مان به دلم بماند. کسانی که درباره شان هزاران هزار حرف نگفته دارم، که آنقدر در ذهنم و روی برگه های سفید تکرارشان کرده ام که دیگر 

حوصله ی اینجا نوشتن شان را ندارم.

و دیگر بگویم که دلتنگ خیلی ها هستم. همیشه بوده ام. خیلی ها که گاهی نمیشود حتی به آنها نگاه کنی.

و ترس. ترس دارم. از تمام لحظاتی که سر درنمی اورم چه دارد میگذرد میترسم. وقتی با لوله های توی بینی اش میگوید دل درد و پا درد هم دارم و آن وقت من، ذهنم نمیتواند همه ی این نشانه های بی ربط را به هم مرتبط کند میترسم. وقتی یکی از آنها اشتباه میکند و به جای اینکه جریان هوا را برایش زیاد کند، کم میکند، خیلی میترسم.

باید بگویم خیلی خوشحال میشوم و امیدوار. وقتی به آن سنگینی و قطوری جمله به جمله میخوانمشان و وجودم را پر از تازگی میکنند. مرا به اعماق خودم و به اعماق دنیا و رازهای ساده اش می برند.

باید بگویم که نگران چشم های زینب هستم. وقتی به عکس های لایه های شبکیه اش نگاه میکنم. وقتی به عکس عصب چشمی اش، به علائم و تذکراتش دقت میکنم، نگرانی تمام وجودم را پر میکند. وقتی به نتیجه آزمایشهایش نگاه میکنم، همان آزمایشها و عکسها که هنوز هشتاد درصدش را متوجه نمیشوم، توانم را میگیرد این نگرانی.

باید بگویم که دل کندن از اتاقم هم، برایم سخت است. هی یادم می افتد به آن شعر لعنتی اعظم سعادتمند که چگونه...

و اینکه، از انتخابی که کرده ام، راضی و کمی هم در گوشه  های ذهنم دلنگرانم. صمیمی شدن با غریبه و غریبه ها؛ خوشایند و حساس. و گاهی بلاتکلیف گونه.

و بگویم که، کتابهای فلسفی و حرفهای به اصطلاح بزرگانه، فلسفی، سیاسی، اقتصادی، و حتی هنری، همه را گذاشته ام روی طاقچه. به جز آنها که از کتابخانه ی محسن و رضا برداشتمشان! تا ببینم چه میشود آخر این تابستان گرم. تا ببینم سرم چقدر میتواند بقیه شان را تحمل کند؟

آدم، وقتی بفهمد که همه چیز در این دنیا چقدر ساده و بی اهمیت است، از حرف زدن هایش طفره نمی رود دیگر. آرام و خونسردتر میشود. اگر دلش تنگ بشود، زنگ میزند پیام میدهد ابراز میکند احوالپرسی میکند. اگر غصه اش بگیرد یا خوشحال شود، حرفش را بیان میکند. (اگر بخواهد.) و نمیترسد که درباره اش چه قضاوتی بشود.

باید بگویم که، دلم خواسته این حرف ها را بدون تنظیم بزنم، و دیگر ناراحت نباشم، که شاید آشنایی گذر کند و بخواندشان.

دلم هیچ نمیخواهد این جا، نتیجه گیری های اجتماعی کنم. یا در حرفهایم، حرفهای تلنگر آمیز بزنم. دلم هیچ نمیخواهد دیگر مثل سلیمانی و آن رادیوطورش بنویسم، یا مثل دکتر قربانی، با حرفهایم به وجدان ها نهیب بزنم. یا مثل محسن، تحلیل های سنگین بنویسم و حرفی برای گفتن به قشر تحصیلکرده داشته باشم.

دنیایم روز به روز دارد به خودش نزدیک تر میشود. به اصلش. و من روز به روز انگار از ظاهرم دارم جداتر میشوم. و این دنیا، هرچه نزدیکتر، پر معنا تر. هرچه دور از ظواهر، عمیق تر.. حوصله ی توصیف کردنش را هم حتی ندارم. آنقدر که بزرگ است. آنقدر که...



____________

پی نوشت: الان ک بعد از مدتها دارم این نوشته های بالا رو توی چرک نویس وبلاگم میخونم نمیدونم چرا اون موقع این حرفا رو زده م. و چرا با اینکه اصرار داشته م صادقانه و بدون نگرانی بنویسم، منتشرش نکرده م. و حتی نمیدونم قرار بوده ادامه اش چی باشه.

هرچی بوده حرفهای جالبی نبوده. صرفا یه ذهن پریشون، که مطمئنم (یا حدس میزنم) که بخش زیادی اش رو برای توجیه کردن رفتارای خودم نوشتم. برای خلاص کردن خودم از بار اشتباهاتی که کرده م و حاضر نبوده م بپذیرم. 

___________


پی نوشت۲: و این دومین باریه که دارم این نوشته ها و حتی پی نوشتی که بعدش نوشته بودم رو میخونم. جالب بود که جرات نکرده بودم منتشر کنم!...


منتظرم اذان نواخته بشه و افطار کنیم.

بیشتر از چیزی که حتی بشه فکرش رو کرد حال دلم روبراهه. درس ها رو خوندم و حالا نوبت مقاله هاست... ۱۸ اردیبهشت۹۸

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد