نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

صفحه به صفحه


من یواشکی و بی صدا به آنجا رفتم.

آنجا که بوی تند و تلخ الکل و مشروب _ مخلوط شده با بوی تن های عرق کرده_ دماغم را میسوزاند.

آنجا که سیاه بود و پر ازخنده های دیوانه وار و مستانه بود.

آنجا که مردمانِ از بند رها شده، بندها را از تن شان باز کرده بودند.

آنجا که جای فراموشی و رقص بود.

آنجا که شرافت را مثل آهن پاره های قراضه به اوراقی ها سپرده بودند.

آنجا که متعفن بود. و پر از پلیدی.


من یک بار نیمه های شب، نزدیک سپیده _ وقتی که دیگر همه خوابیده بودند _ آرام آرام و یواشکی سرک کشیدم به آن سوی دیوارهای نوری، به آن سوی طول موجهای بلند.

هنوز مثل سابق، آنجا پر بود از خانه های تک نفره با پنجره های بزرگ شیشه ای که دیوارهایشان را یکپارچه دریچه کرده بودند. و تمام خانه شان بی هیچ دردسری رؤیت کردنی بود.

چرخ زدم.

از تمام معابرشان عبور کردم.

از پشت پنجره های بزرگشان، بی آن که مرا ببینند، دانه به دانه شان را تماشا کردم.

آنها که دلتنگشان شده بودم،

آنها که مدتها بود خبری از حالشان نداشتم،

آنها که روزگاری به داشتن شان افتخار میکردم،

حالا خانه شان پر از خوک های بی قید چندش آور شده بود. پر از لجن های تهوع آور.

و سایه ی بختک های شوم و ناامید، بر خانه های پر از غذا و لباسشان، چنبره زده بود.

من دیدم

که حفره ای به وزن سیصد گرم درون سینه شان  است.

من دیدم

که سرهایشان سیاه و قیرگونه شده، تا روی پلکهایشان را پوشانده بود.

من دیدم

که جامه های روان شان را دریده بودند

که جامه های بر تن شان را هم.

و فریاد میزدند در زاویه های تند یک جعبه،  درگلوگاه زخمی شان

تمام گره ها را فریاد میزدند:

که ببینید مرا مردم

 بشنوید مرا ای اهل دنیا

دیوانه و خوشبخت بپنداریدم 

و مرا از آنچه که هستم عمیق تر، پررنگ تر، و ستودنی تر تصور کنید.

من دیدم

که گرز به دست به جان مغزهای یکدیگر افتاده بودند.

میرقصیدند و صورت های نامرئی شان را سیلی میزدند، گردن هایشان را در دست می فشردند و چهارپایه ها را از زیر جوخه ها لگد میکردند.

شنیدم کسی

آواز عشق سر میداد در آن میان

کسی آرام قدم برمیداشت

کسی برگ نارونی را زیر نور آفتاب تماشا میکرد..

کسی پرنده بر دوش، زیر پاشنه های پای کوبان و رقاصان مچاله میشد.

کودکی را با زنجیر تابِ بازی اش دار میزدند.

دست مردی را از کمر باریک همسرش می بریدند.

زبان های دعا را قطع میکردند و چهره های آبرومند را اسید می پاشیدند.

من دیدم

آن مرد موقهوه ای، با عینک کوچک گردش، در خانه ی بدون تابلوی خودش ایستاده، با دو چهره ی سبز و سرخ در گوشه ی معرکه. _روزی بیرون از این بسامد های ضعیف، با چهره ی سبزش در باغچه های ما گندم می کاشت،_ حالا با چهره ی سرخش، شلاق زن ها و رقاص های مست را تشویق میکرد و برایشان دست میزد. همان قدر بی کلام که همیشه بود.

در همهمه ی آن عریانهای موی پریشان، که با چشم های خمار و بی هراس، بر میدان اندیشه ها می تازاندند، آرام آرام بی آنکه کسی مرا ببیند، از طول موج های بلند گذشتم.

برگشتم.

زخم خورده انگار سربازی که بی سپر به جنگ رفته بود.

برگشتم.‌ کمی غصه دار. کمی ناامید از وجهِ دیگر آن چهره.

برگشتم.

و فکر کردم به سبز

و فکر کردم به سرخ.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد