ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
گوشه ی سرد آن جنگل انبوه تاریک
در میان سبزهها و خزههایی که پای درختی بلند روییده بودند
در سکوت و آواز جیرجیرکها،
تکیهزده به تنه ی درخت، درد میکشیدم و انتظار. تمام شب.
آهسته دور و برم میچرخید، مادهببری سفید.
در شعاع چند متریام، آرام قدم میزد، و دلنگران.
شاید به مانند من، آبستن بود..
نزدیکتر نمیشد که خاطرم پریشان نشود.
دورتر نمیشد که حراستم کند.
چشمهای برّاقش را لحظهای از تنم برنمیداشت.
من اشک میریختم و از تلاطم درد، پاشنه ی پایم را روی زمین خیس و خاکی و پر جانورِ جنگل میکشیدم.. او رام تر از همیشه نگاهم میکرد..
نه ماده ببرِ سفید
و نه نارنجی رنگ،
نه مار خالدار بوآ
نه گرگهای زوزه کش خاکستری
نه شیر های کمموی شمال جنگل
هیچکدام
خطرآفرین نیستند، و چونان ماده زرافهها
فیلها
اسبها
خوکها
سگها
دلفینها
و گاوها
درد کشیدن را، انتظار کشیدن را، خوب میفهمند...
سرانجام
در طلوع صبح،
زیر شعاع های بی رمقی از نور خورشید لابلای شاخههای درختان،
زایمان به اتمام رسید
ناتوان و بیجان،
بی آنکه نوزاد دلبندم را از میان خاک و خونابه بردارم،
با چشمهای تار، ماده ببر را که دور از من ایستاده بود نگاه میکردم.
نزدیک شد.
با قدمهای شمرده، با چشمهای براق.
در نگاهش تردید بود و اطمینان.
و من
از همیشه به او نزدیکتر
و او
از همیشه برای من اهلیتر...
نوزادم را به دندان گرفت، بی آنکه فشاری به فکهایش بیاورد.
جلوتر آمد
و آرام
روی سینه ی من رهایش کرد.
با تپشهای تند و بیفاصله، با دست و پایی چروکیده، و گریههایی ترحمآمیز، با بندنافی آویزان و بلند. خیس و پر از لختههای خون...
پوزه اش را به صورتم مالید،
زنده بودنم را مطمئن شد.
من بیرمق و بیحرکت بودم
نشست کنار من
و آرام با زبان سرخ و پهنش،
خونمرده های سرتاسر تن نوزادم را پاکیزه کرد..
گریهاش ضعیف بود و دلنواز.. و من، خسته از درد، با خاطری آسوده.
مکثی کرد و ناگهان
چشمهایش برقی زد،
دندانهای بلند و تیزش نمایان شد،
سرش را نزدیکتر به نوزاد کرد.
بو کشید.
و ناگهان
دندانش را روی بندناف آویزان به جفت فشار داد.. محکم و بی وقفه.
من اشک ریختم..
او با دهانی خون آلود، منتظر نشست. کنار ما.
خم شدم و نوزادم را به سینه فشردم
یک دست به نوازش کودکم،
و دست دیگرم به نوازش سر و گردن مادهببر سفید..
سینه در دهانش گذاشتم. گرسنه بود.
و ببر،
انتظارش به سرانجام رسیده بود، خیالش آسوده شد که کودکم گرسنه نمیماند..
آنگاه ایستاد. لحظه ای نگاهی به من کرد،
و سپس رو برگرداند و آهسته و بیصدا رفت..
نوزادم با ولع شیر میخورد
من عشق را میفهمیدم
جیرجیرکها بی وقفه آواز میخواندند
و در میان شلوغی و تباهی و وسعت آن جنگل
در میان خطرها و وحشتهای دمادم
در تنهایی و بی دفاعیِ یک مادر و یک نوزاد
من
میدانستم که ماده ببر، خیلی دور نخواهد شد..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
[فقط خدا میدونه که قلبم به اندازه ی قلب نوزادم میتپید.
فقط خدا میدونه که چقدر با شگفتزدگی گریه کردم..
زرافه ها و اسبها.. حتی مار بوآ..
و گایتون و جزوه ها..
نیمه های این شب تابستونی، نزدیک ساعت۳...
و فیلمهای مکرر
و حبس شدن نفس از این عظمت
و تنها نبودن،
و هماحساس بودن با تمام مادههای جهان
و جاری شدن عشق...]