بوی تینر پیچیده تو سلول انفرادی ام و من روی صندلی چوبی ام نشسته ام و با بوم نقاشی ام که تکیه داده روی سه پایه اش، درست سی سانتی متر فاصله دارم. (با خط کش اندازه گرفتم که کاملا درست باشه و روزه ام باطل نشه یه وخت!!!)
دیشب حدود ساعت ۱۱ بود که یه دفعه جزوه ی فیزیولوژی رو کنار گذاشتم؛ و توی ذهنم، از تمام آدمهای دنیا، و تمام مریضهایی که منتظر دستای من بودن، اجازه گرفتم که برم سراغ نقاشی کشیدن؛ قول دادم زود بکِشم و زود تمومش کنم. از تمام بچه هایی که از شدت درد گریه میکردن، و از تمام مادرهای نگران و پدرهای مضطرب، اجازه خواستم که چند ساعتی مال خودم باشم. چند ساعتی آتش فشان های دلم رو به سمت بوم نقاشیم نشونه بگیرم و ناملایمی های درونم رو به شکل آرزوی اون لحظه ام بکشم؛ و چند ساعتی به جای سوند و سرنگ، قلم موهای شماره ۸ و ۴ رو بگیرم تو دستم.
از مردم اجازه گرفتم، از دانشی که مدیونش هستم اجازه گرفتم، اجازه گرفتم تا بعدا عذاب وجدان نداشته باشم. باید میکشیدم نقاشیمو. نقاشی ساده ی ناشیانه مو. برای اولین بار تو عمرم، رنگ روغن های وِستا رو روی پالتم ریختم و طرح ساده ای که دو دقه ای کشیده بودم رو شروع کردم به رنگ زدن. طرحی که من و خانواده ام رو نشون میده، درحالتی که من با دستهام همه اعضای خانوادمو بغل کردم. سفت. چسبیدیم کنارهم که توی بوم سی سانت در سی سانتمون جا بشیم. طرحی که توش، دستهام به اندازه ی طول بوم بلنده، برای اینکه بتونه همه مون رو بغل کنه. و سرم رو شونه باباست. و دیگه هیچی نداره. باید زود میکشیدمش. وقت نداشتیم. نه من، و نه تمام مردم دنیا.
روغن برزکم رو تو اون یکی خونمون جاگذاشته ام ظاهرا. دیشب بدون روغن نقاشی رو شروع کردم. حتی یه دونه تکنیک هم بلد نبودم. تنها چیزی که میدونستم این بود که مثل آبرنگ نیاز به سرعت عمل نداره. همین. رنگش کردم، بالاخره یاد میگیرم خب! آبرنگم همینطوری یاد گرفتم. هی کشیدم هی کشیدم.. کاش، توی درس خوندن هم همینقدر اعتمادبنفس داشتم؛ و توی حرف زدن با بچه های کلاس. و توی جواب دادن به سوالای استادها. و توی شرکت کردن در جلسه ها و سمینارها..
تا یک بامداد فقط زمینه ی کار و یوسف رو رنگ کرده بودم! بدون روغن سختم بود، ساعت یک خوابیدم و سه نیم بیدار شدیم و دورهم نشستیم برای سحری. آخ که چقدر دلم میخواست توی اون لحظه های فوق العاده ی سحر، این جمع رو عین نقاشیم محکم بغل کنم..
بعد از سحری هم نخوابیدم. نشستم جزوه ای که دیشب بخاطر نقاشی، کنار گذاشته بودم رو خوندم. اونقدر دلیل برای نخوابیدنم دارم که دیگه نیاز به گفتن نیست؛ همینقدر کافیه که صدای همهمه ی یه بیمارستان همیشه تو گوشم هست. (گیر افتاده تو حلزونی هام و از دریچه ی گرد گوشم نمیره تو گوش میانیم که خنثی بشه!! همیشه میشنوم اش. همیشه...)
*خدا کے نام پر*
همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم
این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
.
.
.
عزیزتر از جان، سلام.از وقتی به یاد دارم _و از هر آنچه که برایم نوشته ای مشخص است که_ تمام تلاشت این بود که مرا به شخص بهتری تبدیل کنی. تلاشی که تا زمانی که کنارت بودم تقریبا بی نتیجه ماند. تو از من چیزی میخواستی که هیچ کس حوصله ی فکر کردن به آن را هم ندارد؛ مگر آن که یک رفیق واقعی باشد، یک دوستی که از جایی غیر از سرزمین انسانهای خودخواه متوقع آمده باشد. تو از من میخواستی که آدم بشوم. غرورم را کنار بگذارم، زباله های روحم را دور بریزم و به دنیا مثل یک مسافرخانه نگاه کنم.
در آن شرایطی که دخترهای همکلاسی عموما درباره پسرهای مدرسه و یا حرف های پیش پا افتاده حرف میزدند، تو از کدام اخترک آمده بودی که این حرفها را درباره ی خودسازی و جنگیدن با نفس میزدی؟ تو از کدام اخترک طلوع کرده بودی که هیچ چیزی تکانت نمیداد و فقط روز به روز بدتر شدن دوستانت تو را به رنج می انداخت؟ و من هیچوقت قدر هیچ کدام از غصه خوردن های تو را نمیدانستم چرا که حرفهایت خلاف میل من بود. حرفهایی که چند سال بعد فهمیدمشان، که دانه به دانه شان را هنوزم که هنوز است با دست خط دوست داشتنی ات میخوانم و صدایت در گوشم میپیچد. و هربار با یاداوری شان سعی میکنم در بهترین مسیر حرکت کنم.
این است که باعث می شد وقتی به ایران برگشتم و تمام فضایمان تغییر کرد، در "دبیرستان" دیگر نتوانم هیچکس را به عنوان یک رفیق راه که قلبا دوستش دارم ببینم، ( از کرمان به بعد حانیه نقطه قوت بود) این است که آن سالها تنهایی را ترجیح دادم و این است که هیچ کس برای من نتوانست "تو" باشد. یادت هست برایم آن شعر را نوشته بودی؟ " با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر/ هیچ کس هیچکس اینجا به تو مانند نشد"...
(غافل از آنکه مرکز انفجار صدها کیلومتر آن طرف تر بود و فقط زمین لرزه اش به ما رسیده بود؛ ۲ تُن TNT.)
ما زمانی با هم دوست شده بودیم که مرگ نمیگذاشت آینده های خیلی دوری را ترسیم کنیم. گروگان گیری ها و قتل عام ها نمیگذاشت طعم شادی و تفریح را بچشیم. ترس و واهمه و تظاهرات شبانه نمیگذاشت به آرامش _ظاهری_ برسیم. و موج انفجارها نمیگذاشت به روزهای بعد فکرکنیم. تنها شاید برای ثانیه ی بعدمان، یا نه، برای همان لحظه که در آن بودیم تصمیم میگرفتیم. هر آن بود که همه مان با خاک یکسان بشویم. هر آن بود که دیگر فردا همدیگر را نبینیم.
تو هر روز صبح غسل شهادت میکردی و با خانواده خداحافظی میکردی و ظهر ها با من، طوری که انگار فردایی در انتظار ما نیست. و این بود که به من می آموختی که تمام دلخوری ها و ناراحتی ها را کنار بگذارم و جز به بخشش و زیباساختن تمام آن لحظه ها _که در آن روزها ارزشمندترین داشته هایمان بودند_ فکرنکنم.
این بود که از من میخواستی انسان خوبی باشم و دلهره داشتی که وقتی به امنیت وطنم برمیگردم، وقتی سایه ی ناامنی از سرمان برداشته شود، مبادا دیگر تلاشی برای خودسازی ام نداشته باشم. این بود که سعی داشتی این موضوع را به من یاد بدهی که از اساس، "دنیا" مسافرخانه است و چه در جنگ باشی و چه در صلح، لحظه ی دیگرت مشخص نیست؛ و باید گام های درست برداری، و باید تا میتوانی گذشته ها را جبران کنی، و باید اتفاقات پیش پا افتاده ی روزانه برایت حقیر و کوچک باشند و از آدمها برای هرچیزی دلخور نشوی، باید متنفر نباشی و باید از بالا به جهان و زندگی ات نگاه کنی و به هرچه هست و هرچه داری راضی باشی، و باید دردهایی که در دنیا دلِ آدم ها را می لرزاند دل تو را هم بلرزاند؛ فقر، جنگ، گرسنگی، زلزله و فریادهای برخاسته از گلوهای بریده، باید قرار از دلت بگیرد حتی زمانی که در آرام و قرار و دور از دردِ دیگران زندگی میکنی؛ و باید برای رفتن همیشه آماده باشی، و برای جبران اشتباهاتت به آینده ای که تضمینی به آن نیست، دل نبندی؛ و جز برای آنچه که مستحقِ غصه خوردن است، ناراحت نشوی.
این بود که صبحِ بعد از قتل عامِ شبانه در "یرموک" ، وقتی با حال نزار و آشفته سراغت آمدم و اعتراف کردم که بریده ام و دلم برای تمام بچه های بی گناه شکسته، گفتی: دلت زودتر از این ها باید می شکست، اما آن را به هرچیزی گره زده بودی و غافلش کرده بودی.
تو چند سالت بود؟ چند سالِ زمینی؟ که این گونه در التهاب کودکانه ی ما، ذهنت به بلندای آفتاب پرواز میکرد؟
ما در همان آشوبها کم کم یاد گرفتیم که بزرگتر بشویم. دنیای تخیّلی کودکانه مان، با رنگ و لعاب های شاد و مختلفش، نوجوانی ای که فکر نمیکنم در دنیا هیچکس به شادی و فوق العادگیِ آن را تجربه کرده باشد، داستانهایمان و شور و انرژی مان، و ماجراهایی که مثل یک کمدیِ دنباله دارِ عجیب و غریب بنظر می رسید و هزاران نقطه ی بی نظیر دیگر در آن روزها، همه و همه مخلوط شدند با خونابه های کف خیابان، و تکه گوشت هایی که در پتو ریخته شدند و بُرده شدند برای شناسایی؛ و چراغِ خانه هایی که برای همیشه خاموش ماندند؛ تمام داستان های حماسی و کهنه ای که با اوج شکوه در "بُصری" سروده بودیم با خمپاره ها زیر خرابه ها و چکمه های تکفیری ها مدفون شدند و ناگهان خنده هایمان را در "بیتجن" کنار خانه های موشهای کور و آن درختان کج روییده جا گذاشتیم. "شیخ عباس لحام" از میان ما رفت؛ در کوچه های حرم حضرت رقیه ترور شد، و نماز ما، بدون آنکه او پیشوایمان باشد، هر بار در خود می شکست. هر زیارت در زینبیه یا کفرسوسه قدیم، مصادف بود با حجمی از دلهره و استرس شناسایی. بازارهای رنگارنگ و تنزیلات همیشگی "باب توما" و "سوق حمیدیه" با طعم تند چای سنتی اش، ناگهان مقابل چشمانمان رنگ باختند، آن مکتبه ی پشت مدرسه که پاتوق مان بود شد مقرّ سلفی ها و ممنوع شد؛ "صبا" با آن روحیه ی لطیفش کشتارِ انسانها را با اسلحه های سیاه تک لوله در چند متری خودش دید، نظامی ها با تجهیزات و تسلیحاتشان آدم هایی که با دستِ بسته پارچه های سیاه به سرشان بود را جلوی مدرسه مان به پاسگاه بردند و ما از ترس به حیاط مدرسه پناه بردیم. شیشه های کلاس شکست و دیوارها گلوله باران شد و تمام خاطرات رنگارنگمان زیر نیمکتهای تک نفره مان که واژگون و تیرباران شده بودند جا ماند.
دور شدیم. و هرکسی به گوشه ای از این کره ی خاکی رفت. ایران، ترکیه، لبنان، سوئد، آمریکا، انگلیس، تاجیکستان، پاکستان، آلمان، حتی زیر خاک و... ب۶۱۲.
ایران شبیهِ تصورات من نبود دیگر. در همین مدتِ خیلی خیلی کوتاه که نبودیم، همه چیز عوض شده بود. حالا ما "محکوم" بودیم.
در این امنیت دلم می گرفت، حتی بیشتر از روزهای ناامن جنگ. جمعه های سرشار از سیاهی در اینجا، خفه کننده تر از جمعه های انتحاریِ القاعده بود.
من سعی کردم در این دوری مثل حرفهای تو بشوم. سعی میکردم شبیه هیچکس نباشم، و قرارِ آن روزهایمان را حفظ کنم. سعی میکردم دلم دور نشود. حرفهایت را میخواندم، دست خط ات را حفظم. و دست خط تمام همکلاسی های آن روزها را. هنوز هم میتوانم تشخیصشان بدهم. سعی کردم هرکاری که میکنم و هر کسی که میشوم، روی یک خط مستقیم و درست باشم. همانطور که تو یادم داده بودی، با ساده ترین شکل ممکن. و همین ها باعث میشد که کم کم حرف ها و توصیه های مادر و پدرم هم برایم رنگ بگیرد. و تمام حرفهای اینچنینی...
باید بگویم این دلتنگی کار خودش را کرده است. هربار دلتنگ میشوم بیشترین چیزی که از تو به یاد می آورم_علاوه بر خنده ها و شیطنت های نوجوانی مان_ دغدغه ات برای یک "انسانِ شفاف بودن" است. و در تمام این لحظه هایی که هیچ نشانه ای از تو در هیچ کجای دنیای حقیقی و مجازی نمیتوانم پیداکنم، همین رنگِ ذهن توست که در دلم جاودانه ات کرده است.
نمیدانم کجای جهانی؟ هنوز هم ۹ تا خدمتکار در خانه تان می چرخند یا نه؟ هنوز هم مجبوری از دوستان ات مذهبت را پنهان کنی یا نه؟ هنوز هم داستان های خنده داری که از خنده خطر مرگ وجود دارد مینویسی یا نه؟ هنوز خبری از رفقای پراکنده مان داری یا نه؟ و هنوز مرا به خاطر می اوری یا نه؟ هنوز شعری که برای بچه های کلاسمان سروده بودم را نگه داشته ای یا نه؟ یادت می آید آن روزی که "مهسا" میخواست برگردد، بخاطر فشاری که بهمان آمده بود برایش مراسم گرفتیم و به او هدیه دادیم و آن شعر طولانی را برای بچه ها خواندیم؟ و بعد مهسا آن دختر زیبای کم حرف، از میان ما رفت، و داغ گذاشت به دلهایمان. و به قول سهراب: مرگ گاهی ریحان می چیند.
یادت هست یک بار برایم در دفترم، با یک نقاشی خنده دار آینده ی همه مان را کشیدی؟ نمیگویم صبا و روشن را در چه حالی کشیدی!! ولی حالا صبا در "تهران" بیوتکنولوژی میخواند و فاطمه در "رشت" پزشکی. هرکسی در شهر خودش.. ببخش از این همه اطلاعاتِ "آدم بزرگانه ای". اطلاعات "شازده کوچولویی" را اینجا نمیگویم. جز اینکه بگویم "رقیه" در لبنان، دخترکش به دنیا آمده و خوشحال است! و راجع به بقیه... بماند برای روزی که امیدوارم ببینم ات...
من یکی از عکس های سال ۲۰۱۰ را از ژورنال PISOD برداشتم که اینجا بگذارم. همانی که داشتی به خانه برمیگشتی و عکاس از تو عکس گرفت. همانی که بی حواس و طبیعی گرفته شده است. نمیدانم که راضی هستی اینجا بگذارمش یا نه؟ اینجا متروکه است.. و چهره ی تو، میدانم که خیلی فرق کرده است..
و من از عمق وجود دلتنگت هستم. باید بدانی که همیشه اینطور بوده ام. روزهایی بر من گذشته و هزار چرخ خورده ام. ایستاده ام و باز زمین خورده ام و هرآنچه تصور کنی را تجربه کرده ام. دل بسته و دل کنده ام و گاهی حتی دل شکانده ام. خوشحال شده ام و غصه دار بوده ام و همه چیز را از سر گذرانده ام. و در تمام این پیشامدها، یک چیز را خیلی خوب فهمیده ام؛ اینکه دنیا، مسافرخانه است..!
...
پ ن: شعر میلاد عرفان پور که در دفترم نوشته بودی، یک بیت دیگر هم دارد که تو ننوشته بودی اش. فکر میکنم که بعدا این بیت را به انتهای شعرش اضافه کرده است. بیتی که اگر میدانستی اش، قطعا آن را برایم مینوشتی!! :
مثل ابری شده ام در به درِ شهر به شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم
ما زیر بارون رقصیدیم
بعدش نشستیم رو فرشای تخت چوبیِ صبحونه خوری، زیر بالکنِ طبقه بالایی ها، خیس شدن فرشای کوچیک قدیمی.
بارون بند اومد
من دلم میخواست مداد شمعی هامو بردارم. قیافه ی خوشحالی های دلم رو بکشم.
قیافه ی خودِ دلمو که وقتی از ته قلبش شاده انگار تو مزرعه ی هندونه، چارزانو نشسته و یه نیم دایره ی شیرین قرمز گرفته دستش.
دلم میخواست نقاشی شو بکشم
ولی نمیدونم چرا یهو بیست و یک سالم شده بود.
توی دستم بجای مدادشمعی و ماژیک رنگی، یه قوریِ سفیدِ نو بود.
_خانم خانما، یه چای به ما نمیدی؟
مدادشمعی های ذهنم شکست.
یادم افتاد بلوز و دامن بلند تنمه. سارافون دخترونم مونده بود تو کمد، چن کیلومتر اون ور تر.
قند گذاشتیم گوشه لبمون، چای هورت کشیدیم خندیدیم.[و بعد
من
میان تمام واسونَک ها گم شدم
صدای کِل زدن های زنانه
و دست زدن های کودکانه
و ترانه های فولکلور مادرانه
از آستانه ی شنوایی من
کمتر شدند،
و محو
و مبهم
_من در میان رنگ های گرم و لباسهای قرمز بلند و عطرهای شیرین،
من در میان تورهای زر زری دارِ نارنجی و بنفش
و بوی نُقل ها و عودها،
و دف های حلقه دار
و هلهله ی سیاه موهای حنا بسته بر کف پا،
آن شیشه ی جیوه اندود را دیدم:
زنی که با لبان سرخ
زنی که با چشمان سرمه کشیده
زنی که با تردید
غریب تر از همیشه به این دخترکِ سر به هوا چشم دوخته بود.
_در من
کودکی است
که عروسکش را
پشت حجله جا گذاشته است
در من
زنی است فربه، که شال سیاه لبه دارش را دور سرش پیچیده، بالای سر فرزند مرده اش با لهجه ی عراقی مویه میکند.
در من چاهی خشکیده
بام خانه ای ریخته
سربازی مرده
است
_از این جا به بعد
جاده میشوند
نخ های حریر ارغوانی ام.
♡
ما را به عشق چکار...
برایمان حرف هایی زد پدرانه، خالصانه؛ نه از جنس آب، و نه از جنس خاک.
طول موجِ تپش های این دل در این روزهای شفاف و خوش بو، آن قدر کوتاه و ناصبور است که پر بسامد و پر نوسان، از هر حجاب و حایلی عبور میکند و در لحظه لحظه های نفس کشیدنیِ این روزها آمیخته میشود. گیرنده های قلب پدر قوی است. میگیرد این نوسان ها را..!!
گل خریده بود مادرم. کیک خریده بود محسن. به رسم همیشگی. این شیرین ترین روزهای سال را جشن گرفتیم کنارهم. با دست های پدرانه اش دستمان را فشرد. به نام صاحب شادی، کیک را برید؛ و برایمان حرف زد. پدرانه. عاشقانه. از صمیم قلب. خستگی از روحمان برداشت. از آن حرف های یواشکی. از آن حرفهای خودمانی که در این جور مواقع به عنوان عیدی بهمان تقدیم میکند؛ و از این هدیه ها گرانبهاتر نمیشناسم. از این عیدی ها شیرین تر نمیشناسم. از آن حرفهای این چنینی که بارها در آن کتابِ دوست داشتنی، خوانده ام اش:
[از خویش رستن و رشته ی تعلقات گسستن، شرط نخست رهپویی در مسیر حق است. آن که به هزار رشته ی مرئی و نامرئی خویش را بسته است و اسارت های پیدا و پنهان، زندگی اش را در چنبر خویش گرفته، مقصدهای متعالی را زیارت نخواهد کرد.
در هنگام تصمیم های بزرگ، دو زنجیرِ خواستن و داشتن، پای اراده را می بندند و زانوان رفتن را می لرزانند. آن که "می خواهد" می توان تطمیعش کرد و آن که "دارد" می توان تهدیدش.
شکوه روح های بزرگ در این است که ندارند و اگر دارند، دل گسستن و زنجیر شکستن می توانند. نشانِ این جان های عزیز آن است که نمیخواهند و اگر بخواهند می توانند موج خواسته ها را فرو کوبند تا آزادی و اصالت و ارزش هایشان تباه نشود.
آزمندی و آرزومندی، چه انسان هایی را از اوج فروکشیده و چه فاجعه ها و حادثه های تلخی را در حیات انسانی رقم زده است. رهایی از این دو آفت، در حادثه های بزرگ، انسان را آفریدگار عزّت و عظمت می سازد.
در شطّ حادثات برون آی از لباس
کاوّل برهنگی ست که شرطِ شناگری است
در زبان قرآن، به کمال رسیدگان، از جمله شهیدان، نه خوف دارند و نه حزن؛ لا خوفُُ علیهم و لا هم یحزنون.
خوف، محصول نگرانی های انسان برای "از دست دادن در آینده" است و حزن، اندوهناکی انسان به سببِ از دست دادن ها در گذشته. خوف متوجه آینده است و حزن متوجه گذشته.
آن که از دست دادن ها اندوهناکش نکند و از دست رفتن ها نگرانش، در هیچ حادثه ای خود را نمی بازد. اگر نگاهی توحیدی و فهمی بصیرتمندانه همراه انسان باشد، در همه ی این "رفتن ها" و از دست دادن ها، "خدا" را می بیند و به جای اندوه، "تسلیم و رضا" وجودش را پر میکند. در نتیجه، نه تنها چیزی از او کاسته نمی شود، که این "رفتن ها" را عین یافتن می بیند.
امامِ عاشورا، منزل به منزل، به پالایش نیروها و همراهان می پرداخت تا هرکس دل بسته ی خویش است و جان به رشته های دنیا بسته دارد، نیاید. او برای رقم زدن عاشورایی بی نقص و زلال و حادثه ای روشن و بی غبار، به قلب هایی مهذّب و یارانی آزموده می اندیشید و راندن های مداوم و دعوت های پی در پی برای رفتن، به همین دلیل بود.
... اگر شبِ عاشورا شب مزاح یاران و شادمانی و بی تابی آنان برای پیوستن به صبح است، جز آزادی و رهایی جان های عاشق چه توجیهی می تواند بیابد؟ آنان قفس شکستگان سبک روحی بودند که خیمه آن سوی خاک زده بودند. مرگ چیزی از آن ها نمی ستاند، شمشیر حقیر تر از آن بود که هراس در قلبشان بریزد و عطش ناچیزتر از آن بود که بال پروازشان را ببندد.
...آنان سخن و سرودشان این بود که انّا علی نیّاتنا و بصائرنا.]
"آیینه دارانِ آفتاب_محمدرضا سنگری"
پی نوشت: گاهی آنقدر وصف کردن شکوهت سخت است که فقط میتوان همان جمله های بی نقص را عینا تکرار کرد. همان ها که امام عصر(عج) در ناحیه مقدسه خطاب به شما فرموده اند:
السلام علی ابی الفضل العباس بن امیرالمومنین المواسی اخاه بنفسه، الاخذ لغده من امسه، الفادی له،الوافی الساعی الیه بمائه، المقطوعه یداه لعن الله قاتله یزید بن الرقاد الجهنی و حکیم بن طفیل الطائی.
وصله: مگر میشود این روزها آدم دلش بگیرد؟ مگر میشود اگر هم دلش گرفت، حالش خوب نشود؟ و مگر میشود ازین شادمانی بی قرار نباشی؟
همه ی ثانیه های جهان یک طرف و آن ثانیه ها که نور سبز درب ورودی منعکس میشد در حقله ی چشم هایم و از مردمک ام میگذشت و از سلولهایم دانه به دانه عبور میکرد، و من خیره به آن ضریحِ مهربانت، یک طرف دیگر!!
من
همه ی
دلخوشی ام
تویی
ای
امیدنجات
ای
برادر حسین
ای
باب الحوائج
ای
ابوالفضائل
♡♡♡
خوشحالی، دلخوشی، ذوق زدگی!
پشتِ سرِ هم!
خانمِ ۳۰ ساله!! با خودتم! همه اش یه طرف و این قسمت هاش یه طرف هاااا !! میتونی فرکانس طپش های هیجان زده ی ۹ سال پیشت رو حساب کنی؟؟ که با کمترین طول موج ممکن از بافتِ مخططِ منشعبت ساطع میشن و توی بافتِ ثانیه ها نفوذ میکنن؛ هر کوانتوم اش یک قطعه نوره :)))
حالا من اگه با این چشم ها به نور چراغهای بلند وسط بلوار نگاه کنم که گردالی های پرنورِ همه شون توی چشمم تار و مات میشن و پرتودار میشن و می لرزن که!!؟
انگار که با آسمون موازی شده باشی. انگار که درِ مغزت رو با انبردست باز کرده باشی و انگار که توی اتاقت خودِ خوزه آرکادیو بوئندیا باشی. حتی یه لحظه.
اگه بهتر از ۹ سال پیشت شدی بیا جشن بگیریم و به گلدون های پشت پنجره آب بدیم و بعدش خط اورژانس کودکان رو همینطور دنبال کنیم و بپیچیم سمت چپ، کاخ رویایی.
(گیرم که بگن برو بچه، و باز تو همه چی یادت بیاد.)
خوشحالی دلخوشی ذوق مرگی، اونقدر عمیق و ریشه دار، که با اینکه پسرک آبیِ مغزم چراغها رو روشن کرده ولی بازم حس میکنم یه عروس دریاییِ ژله ای ام که از اون طرفم نور رد میشه.
_____
بعدا نوشت:
یادم نمیاد میخواستم چی بگم! این رو توی چرکنویس دیدم، یه سال و ۱۷ روز پیش نوشته بودمش ناقص! حالا تصمیم گرفتم ثبتش کنم. یادم نیس حرف حسابم قرار بوده چی باشه. ولی خوب میتونم بفهمم چم بوده و بخاطر چی بوده ؛)
بعله اینطوریاس! آخرشم شد همون که... :)