نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

سبز


بوی تینر پیچیده تو سلول انفرادی ام و من روی صندلی چوبی ام نشسته ام و با بوم نقاشی ام که تکیه داده روی سه پایه اش، درست سی سانتی متر فاصله دارم. (با خط کش اندازه گرفتم که کاملا درست باشه و روزه ام باطل نشه یه وخت!!!)

دیشب حدود ساعت ۱۱ بود که یه دفعه جزوه ی فیزیولوژی رو کنار گذاشتم؛ و توی ذهنم، از تمام آدمهای دنیا، و تمام مریضهایی که منتظر دستای من بودن، اجازه گرفتم که برم سراغ نقاشی کشیدن؛ قول دادم زود بکِشم و زود تمومش کنم. از تمام بچه هایی که از شدت درد گریه میکردن، و از تمام مادرهای نگران و پدرهای مضطرب، اجازه خواستم که چند ساعتی مال خودم باشم. چند ساعتی آتش فشان های دلم رو به سمت بوم نقاشیم نشونه بگیرم و ناملایمی های درونم رو به شکل آرزوی اون لحظه ام بکشم؛ و چند ساعتی به جای سوند و سرنگ، قلم موهای شماره ۸ و ۴ رو بگیرم تو دستم.
از مردم اجازه گرفتم، از دانشی که مدیونش هستم اجازه گرفتم، اجازه گرفتم تا بعدا عذاب وجدان نداشته باشم. باید میکشیدم نقاشیمو. نقاشی ساده ی ناشیانه مو. برای اولین بار تو عمرم، رنگ روغن های وِستا رو روی پالتم ریختم و طرح ساده ای که دو دقه ای کشیده بودم رو شروع کردم به رنگ زدن. طرحی که من و خانواده ام رو نشون میده، درحالتی که من با دستهام همه اعضای خانوادمو بغل کردم. سفت. چسبیدیم کنارهم که توی بوم سی سانت در سی سانتمون جا بشیم. طرحی که توش، دستهام به اندازه ی طول بوم بلنده، برای اینکه بتونه همه مون رو بغل کنه. و سرم رو شونه باباست. و دیگه هیچی نداره. باید زود میکشیدمش. وقت نداشتیم. نه من، و نه تمام مردم دنیا.
روغن برزکم رو تو اون یکی خونمون جاگذاشته ام ظاهرا. دیشب بدون روغن نقاشی رو شروع کردم. حتی یه دونه تکنیک هم بلد نبودم. تنها چیزی که میدونستم این بود که مثل آبرنگ نیاز به سرعت عمل نداره. همین. رنگش کردم، بالاخره یاد میگیرم خب! آبرنگم همینطوری یاد گرفتم. هی کشیدم هی کشیدم.. کاش، توی درس خوندن هم همینقدر اعتمادبنفس داشتم؛ و توی حرف زدن با بچه های کلاس. و توی جواب دادن به سوالای استادها. و توی شرکت کردن در جلسه ها و سمینارها..
تا یک بامداد فقط زمینه ی کار و یوسف رو رنگ کرده بودم! بدون روغن سختم بود، ساعت یک خوابیدم و سه نیم بیدار شدیم و دورهم نشستیم برای سحری. آخ که چقدر دلم میخواست توی اون لحظه های فوق العاده ی سحر، این جمع رو عین نقاشیم محکم بغل کنم..
بعد از سحری هم نخوابیدم. نشستم جزوه ای که دیشب بخاطر نقاشی، کنار گذاشته بودم رو خوندم. اونقدر دلیل برای نخوابیدنم دارم که دیگه نیاز به گفتن نیست؛ همینقدر کافیه که صدای همهمه ی یه بیمارستان همیشه تو گوشم هست. (گیر افتاده تو حلزونی هام و از دریچه ی گرد گوشم نمیره تو گوش میانیم که خنثی بشه!! همیشه میشنوم اش. همیشه...)


ننّھا شہزادہ Nannha shahzada

*خدا کے نام پر*

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم

رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم

کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم

این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم

عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
.
.

.

عزیزتر از جان، سلام.


مرا ببخش که اولین آرزویم این است که زنده باشی. این، نهایتِ بی خبری است. البته، فکر میکنم زمانی که این نوشته ها را میخوانی، تو هم آرزویت این باشد که من زنده باشم. زیرا که آینده ی بسامانی را اینجا پیش بینی نمیکنم.
امیدوارم زنده باشی و در آرامش باشی. هرچند که آرامش، آرزوی محالی است در عصر امروز. و هرچند که ما، آشنایانِ دوران ناآرام ایم و شاید همین دلیلِ نزدیکی بسیارِ قلبهای ما بوده باشد.


برایت فارسی می نویسم. چون میدانم به خوبی به فارسی مسلط هستی. و دیگر اینکه من مثل تو به پنج زبان زنده دنیا مسلط نیستم، نه آنقدر به انگلیسی و نه آنقدر به فرانسوی یا عربی مسلط ام که بتوانم کل حرفهایم را با زبانی غیر از فارسی دری بنویسم.


با خودم قرار گذاشته بودم که در بیست و هفتم آگوست مطابق با روز تولدت این نوشته ها را برایت اینجا ثبت کنم، اما دلایلی باعث شد که زودتر از موعد این کار را انجام بدهم. یک دلیلِ آن، غم بزرگی است که چند روز پیش، دوم مِی، (۱۲اردیبهشت) در روز معلم، در گلویمان چنبره زد و آن از دست دادن بهترین و عزیزترین معلم تمامِ عمرمان، آقای عطاءاللهی است (میدانم که خوب بخاطر داری اش...) که آتشی به جانمان زد و حس کردم که باید گوشه ای از آن خاطرات را با تو بازگو کرده و دوباره زنده کنم، تا مگر زبانه های سرکش این شعله ها در دلم مهار شوند؛ و دلیل دیگرم این است که پیش بینیِ زنده ماندنم را نمیکنم و پیش بینی هیچ چیزی را دیگر..
این است که امروز در کنار پنجره و آفتاب بی رمقی که بعد از بارش باران، تابیدن گرفته است، به جای درس خواندنهای همیشگی، مشغول نوشتن برای تو هستم..


نمیدانم از کجا میشود شروع کرد و از چه چیزی میتوانم حرف بزنم؟ آنقدر حرف در مغزم انباشته شده که نوشتن را برایم سخت میکند. حرف هایی که در تمام این سالها هرروز در ذهنم به تو زده ام و حالا همه شان جمع شده اند در زبانم و سخن گفتن را برایم سخت کرده اند. نامه ام را با شعری از میلاد عرفان پور شروع کردم. شاعری که قبل از اینکه منِ ایرانی او را بشناسم، تو می شناختی اش. و این همان شعری است که به همراهِ صدها شعر دیگر که در دفترم نوشتی، برایم به یادگار گذاشته ای. و من این شعر را انتخاب کردم چون تمام ابیاتش برای هر دوی مان مفهوم و خاطره دارد.


سخت است که نمیدانم کجایی و چه شکلی شده ای. با تو با همان صورتِ گذشته ات صحبت میکنم. یادم هست هیچ وقت به چشمهای من زل نزدی و من هم نتوانستم خیره به تو نگاه کنم. نتوانستیم. نمیدانم چرا. اما امروز در خیالم به چشمهای قهوه ای ات نگاه میکنم و با تو حرف میزنم. هرچقدر که چهره ات تغییر کرده باشد، مسلما رنگ چشمهایت هنوز همان است.


من سعی کردم همان شوم که تو میخواستی. همان کسی که تو از من توقع داشتی باشم و انتظارت از من هرچه بود، به نفع خودم بود. برای رشد خودم بود. نه برای تو.
هنوز که هنوز است، هربار کسی از من می پرسد بهترین شخص در زندگی تو چه کسی است، (یا به قول بچگی هامان، بهترین دوستت کیست؟) تو در ذهن من مجسم میشوی.
تو، تویی که نه تا به حال باهم به گردش رفته بودیم و نه در کافه ای باهم چای خورده بودیم و نه سابقه ی طولانی آشنایی باهم داشتیم و نه هیچ خرید و مسافرتی باهم تجربه کرده بودیم؛ تمام ملاقات هایمان محدود به مدرسه بود و حتی یک بار باهم به حرم نرفتیم. (فکرمیکنم برنامه ی حرم رفتن شما با ایرانی ها متفاوت بود)
یادم است اولین بار که دیدمت پشت سر من نشسته بودی و زمانی که خودت را معرفی کردی، (به سبک آدم بزرگ ها برای آدم بزرگی که دبیر زبان مان بود) و گفتی که از PISOD آمده ای، حسادتم برانگیخته شد و سریعاً به تو نگاه کردم که سرت را پایین انداخته بودی. من، همان دختر حسود بداخلاق بی ادبی که همیشه دعوا و زخم زبان از صورتم مشخص بود و در دلم کینه ها انبار می شدند و خودخواهی هایم پایان نداشتند و درباره ی همه چیز و همه کس بد میگفتم و ذهنم برای نقشه های نامردانه برنامه داشت، آن روز روی صندلی جلوی کسی نشسته بودم که نقطه ی مقابل من بود.  و نمیدانستم قرار است اینگونه مرا به دنبال خود بکشاند. من هرچقدر هم بداخلاق بودم اما یک ویژگیِ جسورانه ی مثبت داشتم و آن این بود که با کسی که احساس میکردم از او متنفرم بیشتر از همه حرف میزدم، برای اینکه بشناسمش و کشف کنم که چرا بیزارم از او؛ بفهمم او واقعا منفور است یا مشکل از من و حسادت من است؟ و تو آن کسی بودی که سعی کردم کشف ات کنم. و بعد از آن، همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت.


اگر به خاطر داشته باشی، من یک دفتر بزرگ چهارصد صفحه با جلد پارچه ی "لی" که روی آن جملاتی انگلیسی دوخته شده است دارم که به عنوان دفتر خاطراتم بود و قسمتهای مختلفی داشت. یک قسمت آن اختصاص به همکلاسی ها داشت و یک بخش دیگر مختص دوستان و آشنایان مختلف و یک بخش مختص معلمان، بخشی برای خاطرات و ذهن نوشته هایم و بخشی پر از شعر و نقاشی و داستانهای خیالی خودمان. در این آخرین بخش، تمام نمایشنامه های خنده داری که باهم نوشتیم شان را نگهداری کردم. یک دفتر سبز کوچکتر چهارصد صفحه ای هم داشتم، که مخصوص تو بود. و بسیاری از صفحات آن را برایم با شعرهای فراوان (از شاعران معاصر ایرانی که من سالها بعد شناختم شان!) و نصیحت ها و تلنگر ها و دلخوری ها و مهربانی هایت پر کرده ای.

از وقتی به یاد دارم _و از هر آنچه که برایم نوشته ای مشخص است که_ تمام تلاشت این بود که مرا به شخص بهتری تبدیل کنی. تلاشی که تا زمانی که کنارت بودم تقریبا بی نتیجه ماند. تو از من چیزی میخواستی که هیچ کس حوصله ی فکر کردن به آن را هم ندارد؛ مگر آن که یک رفیق واقعی باشد، یک دوستی که از جایی غیر از سرزمین انسانهای خودخواه متوقع آمده باشد. تو از من میخواستی که آدم بشوم. غرورم را کنار بگذارم، زباله های روحم را دور بریزم و به دنیا مثل یک مسافرخانه نگاه کنم.


در آن شرایطی که دخترهای همکلاسی عموما درباره پسرهای مدرسه و یا حرف های پیش پا افتاده حرف میزدند، تو از کدام اخترک آمده بودی که این حرفها را درباره ی خودسازی و جنگیدن با نفس میزدی؟ تو از کدام اخترک طلوع کرده بودی که هیچ چیزی تکانت نمیداد و فقط روز به روز بدتر شدن دوستانت تو را به رنج می انداخت؟ و من هیچوقت قدر هیچ کدام از غصه خوردن های تو را نمیدانستم چرا که حرفهایت خلاف میل من بود. حرفهایی که چند سال بعد فهمیدمشان، که دانه به دانه شان را هنوزم که هنوز است با دست خط دوست داشتنی ات میخوانم و صدایت در گوشم میپیچد. و هربار با یاداوری شان سعی میکنم در بهترین مسیر حرکت کنم.


این است که باعث می شد وقتی به ایران برگشتم و تمام فضایمان تغییر کرد، در "دبیرستان" دیگر نتوانم هیچکس را به عنوان یک رفیق راه که قلبا دوستش دارم ببینم، ( از کرمان به بعد حانیه نقطه قوت بود) این است که آن سالها تنهایی را ترجیح دادم و این است که هیچ کس برای من نتوانست "تو" باشد. یادت هست برایم آن شعر را نوشته بودی؟ " با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر/ هیچ کس هیچکس اینجا به تو مانند نشد"...


دفترم پر است از خاطراتی که تصویرشان بهتر از تمام صفحات مجازی در آن ثبت شده. سرشار از تمام حسی که در اتفاقات مختلف داشتیم. از روز "ولنتاین" یا اردوی "باب الحاره" و "ملکه زنوبیا" گرفته تا روزهای آشپزی در طبقه چهارم و برفهای سنگین و سرودهایی که مقابل سفیر و روحانیون رایزنی و بقیه ایرانیها میخواندیم و حتی تست بزرگی که از تمام بچه ها گرفتم و امتیازهایش را در دفترم ثبت کردم و هزار خاطره ی دیگر. اما الان میخواهم جمله ای از خاطره ی یکی از آن انفجارهایی که هرگز به وجود همیشگی شان عادت نکردیم را یادآوری کنم. جمله ای که تو آن روز در دفترم نوشتی: "هنوز خیلی مونده تا من بمیرم، من هنوز آدم بدی ام."
یادم هست آن روز من خیلی دیر به مدرسه رسیدم ( لحظه ی انفجار به جای مدرسه در پارکینگ خانه بودیم) و وقتی رسیدم با آسانسور وسط مجتمع به طبقه دوم رفته و دیده بودم که کلاس خالیست. بعد طبقه به طبقه پایین آمدم؛ سالن اول را خوب یادم هست که دبستانی ها به گوشه ی دیوارها تکیه داده با چشمهای قرمز و گریان بهانه میگرفتند و معلم هایشان که تند تند قاشق های کوچک را در لیوان آب قند برایشان می چرخاندند. چندتایشان را نوازش کردم و بعد، از سالن اول پایین تر آمدم و به پیلوت رسیدم. یادت می آید تا از پله ها پایین آمدم یکدفعه دویدی به سمتم و مرا بغل کردی و گفتی که چرا دیر آمدم و فکرمیکردی مُرده ام؟

(غافل از آنکه مرکز انفجار صدها کیلومتر آن طرف تر بود و فقط زمین لرزه اش به ما رسیده بود؛ ۲ تُن TNT.)


ما زمانی با هم دوست شده بودیم که مرگ نمیگذاشت آینده های خیلی دوری را ترسیم کنیم. گروگان گیری ها و قتل عام ها نمیگذاشت طعم شادی و تفریح را بچشیم. ترس و واهمه و تظاهرات شبانه نمیگذاشت به آرامش _ظاهری_ برسیم. و موج انفجارها نمیگذاشت به روزهای بعد فکرکنیم. تنها شاید برای ثانیه ی بعدمان، یا نه، برای همان لحظه که در آن بودیم تصمیم میگرفتیم. هر آن بود که همه مان با خاک یکسان بشویم. هر آن بود که دیگر فردا همدیگر را نبینیم.

تو هر روز صبح غسل شهادت میکردی و با خانواده خداحافظی میکردی و ظهر ها با من، طوری که انگار فردایی در انتظار ما نیست. و این بود که به من می آموختی که تمام دلخوری ها و ناراحتی ها را کنار بگذارم و جز به بخشش و زیباساختن تمام آن لحظه ها _که در آن روزها ارزشمندترین داشته هایمان بودند_ فکرنکنم.

این بود که از من میخواستی انسان خوبی باشم و دلهره داشتی که وقتی به امنیت وطنم برمیگردم، وقتی سایه ی ناامنی از سرمان برداشته شود، مبادا دیگر تلاشی برای خودسازی ام نداشته باشم.  این بود که سعی داشتی این موضوع را به من یاد بدهی که از اساس، "دنیا" مسافرخانه است و چه در جنگ باشی و چه در صلح، لحظه ی دیگرت مشخص نیست؛ و باید گام های درست برداری، و باید تا میتوانی گذشته ها را جبران کنی، و باید اتفاقات پیش پا افتاده ی روزانه برایت حقیر و کوچک باشند و از آدمها برای هرچیزی دلخور نشوی، باید متنفر نباشی و باید از بالا به جهان و زندگی ات نگاه کنی و به هرچه هست و هرچه داری راضی باشی، و باید دردهایی که در دنیا دلِ آدم ها را می لرزاند دل تو را هم بلرزاند؛ فقر، جنگ، گرسنگی، زلزله و فریادهای برخاسته از گلوهای بریده، باید قرار از دلت بگیرد حتی زمانی که در آرام و قرار و دور از دردِ دیگران زندگی میکنی؛ و باید برای رفتن همیشه آماده باشی، و برای جبران اشتباهاتت به آینده ای که تضمینی به آن نیست، دل نبندی؛ و جز برای آنچه که مستحقِ غصه خوردن است، ناراحت نشوی.

این بود که صبحِ بعد از قتل عامِ شبانه در "یرموک" ، وقتی با حال نزار و آشفته سراغت آمدم و اعتراف کردم که بریده ام و دلم برای تمام بچه های بی گناه شکسته، گفتی: دلت زودتر از این ها باید می شکست، اما آن را به هرچیزی گره زده بودی و غافلش کرده بودی.

تو چند سالت بود؟ چند سالِ زمینی؟ که این گونه در التهاب کودکانه ی ما، ذهنت به بلندای آفتاب پرواز میکرد؟


(عجیب است همین الان که این ها را مینویسم، بوی عطر یاسمین الشام در فضای ذهنم پیچیده، عطری که وقتی از کنار دیوارهای کوتاه با سنگهای سفید و پرچین های باغ خانه ها، در مسیر مدرسه، عبور میکردیم، تمام صبح مان را پر از شادی میکرد و شاخه هایی که بی هیچ دغدغه ای از شلیک گلوله ها، بیرون آمده به سنگفرشهای پیاده رو خم شده بودند. عطر خیابان ها و میدان ها حتی، در سرم می چرخد، انگار که بوها و عطر ها هم ضبط شدنی باشند، مثل تصویرها، و صداها)

ما در همان آشوبها کم کم یاد گرفتیم که بزرگتر بشویم. دنیای تخیّلی کودکانه مان، با رنگ و لعاب های شاد و مختلفش، نوجوانی ای که فکر نمیکنم در دنیا هیچکس به شادی و فوق العادگیِ آن را تجربه کرده باشد، داستانهایمان و شور و انرژی مان، و ماجراهایی که مثل یک کمدیِ دنباله دارِ عجیب و غریب بنظر می رسید و هزاران نقطه ی بی نظیر دیگر در آن روزها، همه و همه مخلوط شدند با خونابه های کف خیابان، و تکه گوشت هایی که در پتو ریخته شدند و بُرده شدند برای شناسایی؛ و چراغِ خانه هایی که برای همیشه خاموش ماندند؛ تمام داستان های حماسی و کهنه ای که با اوج شکوه در "بُصری" سروده بودیم با خمپاره ها زیر خرابه ها و چکمه های تکفیری ها مدفون شدند و ناگهان خنده هایمان را در "بیتجن" کنار خانه های موشهای کور و آن درختان کج روییده جا گذاشتیم. "شیخ عباس لحام" از میان ما رفت؛ در کوچه های حرم حضرت رقیه ترور شد، و نماز ما، بدون آنکه او پیشوایمان باشد، هر بار در خود می شکست. هر زیارت در زینبیه یا کفرسوسه قدیم، مصادف بود با حجمی از دلهره و استرس شناسایی. بازارهای رنگارنگ و تنزیلات همیشگی "باب توما" و "سوق حمیدیه" با طعم تند چای سنتی اش، ناگهان مقابل چشمانمان رنگ باختند، آن مکتبه ی پشت مدرسه که پاتوق مان بود شد مقرّ سلفی ها و ممنوع شد؛ "صبا" با آن روحیه ی لطیفش کشتارِ انسانها را با اسلحه های سیاه تک لوله در چند متری خودش دید، نظامی ها با تجهیزات و تسلیحاتشان آدم هایی که با دستِ بسته پارچه های سیاه به سرشان بود را جلوی مدرسه مان به پاسگاه بردند و ما از ترس به حیاط مدرسه پناه بردیم. شیشه های کلاس شکست و دیوارها گلوله باران شد و تمام خاطرات رنگارنگمان زیر نیمکتهای تک نفره مان که واژگون و تیرباران شده بودند جا ماند.


دور شدیم. و هرکسی به گوشه ای از این کره ی خاکی رفت. ایران، ترکیه، لبنان، سوئد، آمریکا، انگلیس، تاجیکستان، پاکستان، آلمان، حتی زیر خاک و... ب۶۱۲.

 ایران شبیهِ تصورات من نبود دیگر. در همین مدتِ خیلی خیلی کوتاه که نبودیم، همه چیز عوض شده بود. حالا ما "محکوم" بودیم. 

در این امنیت دلم می گرفت، حتی بیشتر از روزهای ناامن جنگ. جمعه های سرشار از سیاهی در اینجا، خفه کننده تر از جمعه های انتحاریِ القاعده بود.

من سعی کردم در این دوری مثل حرفهای تو بشوم. سعی میکردم شبیه هیچکس نباشم، و قرارِ آن روزهایمان را حفظ کنم. سعی میکردم دلم دور نشود. حرفهایت را میخواندم، دست خط ات را حفظم. و دست خط تمام همکلاسی های آن روزها را. هنوز هم میتوانم تشخیصشان بدهم. سعی کردم هرکاری که میکنم و هر کسی که میشوم، روی یک خط مستقیم و درست باشم. همانطور که تو یادم داده بودی، با ساده ترین شکل ممکن. و همین ها باعث میشد که کم کم حرف ها و توصیه های مادر و پدرم هم برایم رنگ بگیرد. و تمام حرفهای اینچنینی...


من هنوز عطری که برای تولدم هدیه دادی را نگه داشته ام. و نقاشی هایی که خواهر کوچکترت برایم کشیده بود و شعرهایی که خواهر بزرگترت برایم نوشته بود. یادم است میگفتی باورم نمیشود یک مسلمان شیعه با خواهر و برادرش دعوا کند. تو از یک شیعه چیزی را انتظار داشتی که می بایست باشد؛ و میان ما چیزی میدیدی که با تئوری ها هیچ تطبیقی نداشت. تو دوست داشتی من یک شیعه ی واقعی باشم و برای این تلاش و تحمل میکردی.


باید بگویم این دلتنگی کار خودش را کرده است. هربار دلتنگ میشوم بیشترین چیزی که از تو به یاد می آورم_علاوه بر خنده ها و شیطنت های نوجوانی مان_ دغدغه ات برای یک "انسانِ شفاف بودن" است. و در تمام این لحظه هایی که هیچ نشانه ای از تو در هیچ کجای دنیای  حقیقی و مجازی نمیتوانم پیداکنم، همین رنگِ ذهن توست که در دلم جاودانه ات کرده است.


یادم هست که پزشکی میخواندی اما دوست داشتی نویسندگی کنی. و همان روزها من اینجا نویسندگی میکردم و دوست داشتم پزشکی بخوانم. (فکر میکنم نظام آموزش شما متفاوت بود. از ۱۶ سالگی وارد دانشکده می شدید) یک دنیا درباره اش حرف زدیم. و حالا که من وارد این محیط شده ام هربار یادم می افتد به همان حرفها و نصیحت هایت درباره ی یک طبیب معجزه گر.

نمیدانم کجای جهانی؟ هنوز هم ۹ تا خدمتکار در خانه تان می چرخند یا نه؟ هنوز هم مجبوری از دوستان ات مذهبت را پنهان کنی یا نه؟ هنوز هم داستان های خنده داری که از خنده خطر مرگ وجود دارد مینویسی یا نه؟ هنوز خبری از رفقای پراکنده مان داری یا نه؟ و هنوز مرا به خاطر می اوری یا نه؟ هنوز شعری که برای بچه های کلاسمان سروده بودم را نگه داشته ای یا نه؟ یادت می آید آن روزی که "مهسا" میخواست برگردد، بخاطر فشاری که بهمان آمده بود برایش مراسم گرفتیم و به او هدیه دادیم و آن شعر طولانی را برای بچه ها خواندیم؟ و بعد مهسا آن دختر زیبای کم حرف، از میان ما رفت، و داغ گذاشت به دلهایمان. و به قول سهراب: مرگ گاهی ریحان می چیند.


یادت هست آقای امانی گفت برایش شعرم را بنویسم و امضا کنم؟! ! خیال میکرد روزی نویسنده یا شاعر میشوم و بعد به همه میگوید که این دانش آموز من بوده است!!!  حالا دخترهایش هم، هم رشته ی خودمان هستند در مشهد.

یادت هست یک بار برایم در دفترم، با یک نقاشی خنده دار آینده ی همه مان را کشیدی؟ نمیگویم صبا و روشن را در چه حالی کشیدی!!  ولی حالا صبا در "تهران" بیوتکنولوژی میخواند و فاطمه در "رشت" پزشکی. هرکسی در شهر خودش.. ببخش از این همه اطلاعاتِ "آدم بزرگانه ای". اطلاعات "شازده کوچولویی" را اینجا نمیگویم. جز اینکه بگویم "رقیه" در لبنان، دخترکش به دنیا آمده و خوشحال است! و راجع به بقیه... بماند برای روزی که امیدوارم ببینم ات...


من یکی از عکس های سال ۲۰۱۰ را از ژورنال PISOD برداشتم که اینجا بگذارم. همانی که داشتی به خانه برمیگشتی و عکاس از تو عکس گرفت. همانی که بی حواس و طبیعی گرفته شده است. نمیدانم که راضی هستی اینجا بگذارمش یا نه؟ اینجا متروکه است.. و چهره ی تو، میدانم که خیلی فرق کرده است..


من هیچ راهی برای یافتن ات نداشتم. تو هیچ کجا رد و نشانی از خودت به جا نگذاشتی.  نه در فیسبوک نه جایی دیگر. حتی صفحه ی تو هک شده است و اطلاعاتی درباره ی ماشین های کارخانه و کشاورزی در آن بارگذاری شده است. تنها چاره ای که به ذهنم رسید این بود که اسم تو (و چند واژه که حدس میزنم گاهی سرچ میکنی ) را برچسب بزنم. تا اگر در نوار جستجو به دنبالش گشتی، شاید برحسب اتفاق این خانه برایت باز بشود. (میدانم بیهوده به نظر میرسد..) هرچند دیر، هرچند پس از گذشت روزها... و این پست طولانی را (که با زبان مادری ات _ اردو_ تیتر کرده ام) بخوانی. بلکه نشانی از خودت به من بدهی. و به قول اگزوپری: مرا از این نگرانی در بیاوری.

و من از عمق وجود دلتنگت هستم. باید بدانی که همیشه اینطور بوده ام. روزهایی بر من گذشته و هزار چرخ خورده ام. ایستاده ام و باز زمین خورده ام و هرآنچه تصور کنی را تجربه کرده ام. دل بسته و دل کنده ام و گاهی حتی دل شکانده ام. خوشحال شده ام و غصه دار بوده ام و همه چیز را از سر گذرانده ام. و در تمام این پیشامدها، یک چیز را خیلی خوب فهمیده ام؛ اینکه دنیا، مسافرخانه است..!





...


پ ن: شعر میلاد عرفان پور که در دفترم نوشته بودی، یک بیت دیگر هم دارد که تو ننوشته بودی اش. فکر میکنم که بعدا این بیت را به انتهای شعرش اضافه کرده است. بیتی که اگر میدانستی اش، قطعا آن را برایم مینوشتی!! :

مثل ابری شده ام  در به درِ شهر به شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم

رقیق سازی پلاسما

ما زیر بارون رقصیدیم

بعدش نشستیم رو فرشای تخت چوبیِ صبحونه خوری، زیر بالکنِ طبقه بالایی ها، خیس شدن فرشای کوچیک قدیمی.

بارون بند اومد

من دلم میخواست مداد شمعی هامو بردارم. قیافه ی خوشحالی های دلم رو بکشم.
قیافه ی خودِ دلمو که وقتی از ته قلبش شاده انگار تو مزرعه ی هندونه، چارزانو نشسته و یه نیم دایره ی شیرین قرمز گرفته دستش.

دلم میخواست نقاشی شو بکشم
ولی نمیدونم چرا یهو بیست و یک سالم شده بود.
توی دستم بجای مدادشمعی و ماژیک رنگی، یه قوریِ سفیدِ نو بود.

_خانم خانما، یه چای به ما نمیدی؟

مدادشمعی های ذهنم شکست.

یادم افتاد بلوز و دامن بلند تنمه.  سارافون دخترونم مونده بود تو کمد، چن کیلومتر اون ور تر.

قند گذاشتیم گوشه لبمون، چای هورت کشیدیم خندیدیم.

چند روز گذشته ها!

ولی من هربار میام چای بخورم حس میکنم بارون تازه بند اومده!

ادامه مطلب ...

دامن خمیری

[و بعد
من
میان تمام واسونَک ها گم شدم

صدای کِل زدن های زنانه
و دست زدن های کودکانه
و ترانه های فولکلور مادرانه
از آستانه ی شنوایی من
کمتر شدند،
و محو
و مبهم

_من در میان رنگ های گرم و لباسهای قرمز بلند و عطرهای شیرین،
من در میان تورهای زر زری دارِ نارنجی و بنفش
و بوی نُقل ها و عودها،
و دف های حلقه دار
و هلهله ی سیاه موهای حنا بسته بر کف پا،
آن شیشه ی جیوه اندود را دیدم:
زنی که با لبان سرخ
زنی که با چشمان سرمه کشیده
زنی که با تردید
غریب تر از همیشه به این دخترکِ سر به هوا چشم دوخته بود.

_در من
کودکی است
که عروسکش را
پشت حجله جا گذاشته است
در من
زنی است فربه، که شال سیاه لبه دارش را دور سرش پیچیده، بالای سر فرزند مرده اش با لهجه ی عراقی مویه میکند.
در من چاهی خشکیده
بام خانه ای ریخته
سربازی مرده
است

_از این جا به بعد
جاده میشوند
نخ های حریر ارغوانی ام.






ما را به عشق چکار...




کبش الکتیبة

برایمان حرف هایی زد پدرانه، خالصانه؛ نه از جنس آب، و نه از جنس خاک.

طول موجِ تپش های این دل در این روزهای شفاف و خوش بو، آن قدر کوتاه و ناصبور است که پر بسامد و پر نوسان، از هر حجاب و حایلی عبور میکند و در لحظه لحظه های نفس کشیدنیِ این روزها آمیخته میشود. گیرنده های قلب پدر قوی است. میگیرد این نوسان ها را..!!

 گل خریده بود مادرم. کیک خریده بود محسن. به رسم همیشگی. این شیرین ترین روزهای سال را جشن گرفتیم کنارهم. با دست  های پدرانه اش دستمان را فشرد. به نام صاحب شادی، کیک را برید؛ و برایمان حرف زد. پدرانه. عاشقانه. از صمیم قلب. خستگی از روحمان برداشت. از آن حرف های یواشکی. از آن حرفهای خودمانی که در این جور مواقع به عنوان عیدی بهمان تقدیم میکند؛ و از این هدیه ها گرانبهاتر نمیشناسم. از این عیدی ها شیرین تر نمیشناسم.  از آن حرفهای این چنینی که بارها در آن کتابِ دوست داشتنی، خوانده ام اش:


[از خویش رستن و رشته ی تعلقات گسستن، شرط نخست رهپویی در مسیر حق است. آن که به هزار رشته ی مرئی و نامرئی خویش را بسته است و اسارت های پیدا و پنهان، زندگی اش را در چنبر خویش گرفته، مقصدهای متعالی را زیارت نخواهد کرد.
در هنگام تصمیم های بزرگ، دو زنجیرِ خواستن و داشتن، پای اراده را می بندند و زانوان رفتن را می لرزانند. آن که "می خواهد" می توان تطمیعش کرد و آن که "دارد" می توان تهدیدش.
شکوه روح های بزرگ در این است که ندارند و اگر دارند، دل گسستن و زنجیر شکستن می توانند. نشانِ این جان های عزیز آن است که نمیخواهند و اگر بخواهند می توانند موج خواسته ها را فرو کوبند تا آزادی و اصالت و ارزش هایشان تباه نشود.
آزمندی و آرزومندی، چه انسان هایی را از اوج فروکشیده و چه فاجعه ها و حادثه های تلخی را در حیات انسانی رقم زده است. رهایی از این دو آفت، در حادثه های بزرگ، انسان را آفریدگار عزّت و عظمت می سازد.
در شطّ حادثات برون آی از لباس
 کاوّل برهنگی ست که شرطِ شناگری است
در زبان قرآن، به کمال رسیدگان، از جمله شهیدان، نه خوف دارند و نه حزن؛ لا خوفُُ علیهم و لا هم یحزنون.
خوف، محصول نگرانی های انسان برای "از دست دادن در آینده" است و حزن، اندوهناکی انسان به سببِ از دست دادن ها در گذشته. خوف متوجه آینده است و حزن متوجه گذشته‌.
آن که از دست دادن ها اندوهناکش نکند و از دست رفتن ها نگرانش، در هیچ حادثه ای خود را نمی بازد. اگر نگاهی توحیدی و فهمی بصیرتمندانه همراه انسان باشد، در همه ی این "رفتن ها" و از دست دادن ها، "خدا" را می بیند و به جای اندوه، "تسلیم و رضا" وجودش را پر میکند. در نتیجه، نه تنها چیزی از او کاسته نمی شود، که این "رفتن ها" را عین یافتن می بیند.
امامِ عاشورا، منزل به منزل، به پالایش نیروها و همراهان می پرداخت تا هرکس دل بسته ی خویش است و جان به رشته های دنیا بسته دارد، نیاید. او برای رقم زدن عاشورایی بی نقص و زلال و حادثه ای روشن و بی غبار، به قلب هایی مهذّب و یارانی آزموده می اندیشید و راندن های مداوم و دعوت های پی در پی برای رفتن، به همین دلیل بود.
... اگر شبِ عاشورا شب مزاح یاران و شادمانی و بی تابی آنان برای پیوستن به صبح است، جز آزادی و رهایی جان های عاشق چه توجیهی می تواند بیابد؟ آنان قفس شکستگان سبک روحی بودند که خیمه آن سوی خاک زده بودند. مرگ چیزی از آن ها نمی ستاند، شمشیر حقیر تر از آن بود که هراس در قلبشان بریزد و عطش ناچیزتر از آن بود که بال پروازشان را ببندد.
...آنان سخن و سرودشان این بود که انّا علی نیّاتنا و بصائرنا.]

"آیینه دارانِ آفتاب_محمدرضا سنگری"




پی نوشت: گاهی آنقدر وصف کردن شکوهت سخت است که فقط میتوان همان جمله های بی نقص را عینا تکرار کرد. همان ها که امام عصر(عج) در ناحیه مقدسه خطاب به شما فرموده اند:

السلام علی ابی الفضل العباس بن امیرالمومنین المواسی اخاه بنفسه، الاخذ لغده من امسه، الفادی له،‌الوافی الساعی الیه بمائه، المقطوعه یداه لعن الله قاتله یزید بن الرقاد الجهنی و حکیم بن طفیل الطائی.



وصله: مگر میشود این روزها آدم دلش بگیرد؟ مگر میشود اگر  هم دلش گرفت، حالش خوب نشود؟ و مگر میشود ازین شادمانی بی قرار نباشی؟

همه ی ثانیه های جهان یک طرف و آن ثانیه ها که نور سبز درب ورودی منعکس میشد در حقله ی چشم هایم و از مردمک  ام میگذشت و از سلولهایم دانه به دانه عبور میکرد، و من خیره به آن ضریحِ مهربانت، یک طرف دیگر!!

من

همه ی

دلخوشی ام

تویی

ای

امیدنجات

ای 

برادر حسین

ای

باب الحوائج

ای

ابوالفضائل


♡♡♡





مثل آبلیموی تازه

خوشحالی، دلخوشی، ذوق زدگی!

پشتِ سرِ هم!

خانمِ ۳۰ ساله!! با خودتم! همه اش یه طرف و این قسمت هاش یه طرف هاااا !! میتونی فرکانس طپش های هیجان زده ی ۹ سال پیشت رو حساب کنی؟؟ که با کمترین طول موج ممکن از بافتِ مخططِ منشعبت ساطع میشن و توی بافتِ ثانیه ها نفوذ میکنن؛ هر کوانتوم اش یک قطعه نوره :)))

حالا من اگه با این چشم ها به نور چراغهای بلند وسط بلوار نگاه کنم که گردالی های پرنورِ همه شون توی چشمم تار و مات میشن و پرتودار میشن و می لرزن که!!؟

انگار که با آسمون موازی شده باشی. انگار که درِ مغزت رو با انبردست باز کرده باشی و انگار که توی اتاقت خودِ خوزه آرکادیو بوئندیا باشی. حتی یه لحظه.

اگه بهتر از ۹ سال پیشت شدی بیا جشن بگیریم و به گلدون های پشت پنجره آب بدیم و بعدش خط اورژانس کودکان رو همینطور دنبال کنیم و بپیچیم سمت چپ، کاخ رویایی.

(گیرم که بگن برو بچه، و باز تو همه چی یادت بیاد.)

خوشحالی دلخوشی ذوق مرگی، اونقدر عمیق و ریشه دار، که با اینکه پسرک آبیِ مغزم چراغها رو روشن کرده ولی بازم حس میکنم یه عروس دریاییِ ژله ای ام که از اون طرفم نور رد میشه. 


_____

بعدا نوشت:

یادم نمیاد میخواستم چی بگم! این رو توی چرکنویس دیدم، یه سال و ۱۷ روز پیش نوشته بودمش ناقص! حالا تصمیم گرفتم ثبتش کنم. یادم نیس حرف حسابم قرار بوده چی باشه. ولی خوب میتونم بفهمم چم بوده و بخاطر چی بوده ؛)

بعله اینطوریاس! آخرشم شد همون که... :)