نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

فردا آخرین کشیک اینترنی ام هست 

و الان هم پست کشیکم..

اومدم تنها توی حیاط نشستم..

زیر یه درختی، این طرف تر از برج پژوهشی، نرسیده به متوفیات.


تموم شد؟

فصل ۷ ساله‌ی عمر من...

نفهمیدم چی به چی گذشت. درگیر حاشیه بودم بنظر خودم..

گوشه به گوشه نمازی رو می بینم...

توان و حوصله‌ی درد کشیدن هم ندارم.

یا حس کردن، یا دلتنگ شدن...



فقط گریه کردم. همینجا. همین گوشه...




از خیابان رد شدم.

و ناگهان

فهمیدم

که آرزو نکردم ای کاش یکی از این ماشین‌ها به من میزد و زندگی ام را تمام میکرد.

آرزو نکردم.

انگار که افکار مرگ کمتر و کمتر می‌شوند...

انگار که ترمیم شدن واقعیت دارد.

کوثر گفت:

نا امید نیستم


شاد بود.

نرمال بود.

من هم توی دلم

شمعک ناقابلی روشن شد.


این رفیق همیشگی..

لیلا...

دختر زیبای مهربان من...

تو مثل نور

می تابی به زخم‌های کهنه‌مان

تو مثل کوه

می ایستی پشت شانه‌هایمان

تو مثل رود

جاری می‌کنی انگیزه و عشق را، در میان قلب‌مان...


به پاس این رفاقت شیرین...


پ ن: من از روزهای خوب خواهم گفت...

درد کشیدن کافیه دخترکم...

شروع کن...

زندگی‌ای رو میخوام 

که

توش

اینقدر

گریه نکنم...



شاید

ما

توی جهنم دنیای دیگه ای هستیم.

دنیایی قبل از این زندگی.

باورم نمیشه

این همه افسردگی رو.


جهنم هرکجا که هست، هر شکلی که هست، هر زمانی که هست،

چیزیه سراسر ناامیدی.