نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

بابا با حداکثر سرعت گاز میده و باد می پیچه توی گوش و چشمم.

توی گردنم، توی موهام توی صورتم.

تمام نگرانیها و فکرها رو  رها میکنم که با باد بره...

به هیچی فکر نمیکنم.

لذته و باد و سکوت.

سرعته و بابا و بغل من.

و پیاده‌م میکنه کنار مترو.

پر از شلوغی ِ سر شب.

پر از هیاهوی آدمها.

پسر جوونی نشسته و هنگ درام میزنه.

عجب آهنگ قشنگی. انگار که پس‌زمینه‌ی قصه‌ی زندگی هر یک از آدمها.

و من با عجله میرم سمت مترو، سمت نمازی، سمت کشیک

توی گوشم موسیقی قشنگش میپیچه. دور میشم و صدا کمتر میشه.



بله. من اینها رو میبینم. لمس میکنم. من حالم بهتره. دیدی که به زندگی برگشتی دخترکم؟...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد