نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

این رازِ سر به مُهر، به عالم سَمَر شود...

آدم ها تمام نمی شوند

آدم ها تسلیم دردها و رنج ها نمی شوند

آدم ها زیر خاک و خاکستر باقی نمی مانند،

خالی و تهی باقی نمی مانند

آدم ها برای همیشه در سکوتی از ترس و ناامیدی، خاموش نمی شوند

آدم ها،

شادی هایشان را دوباره به دست می آورند

دوباره می خندند و هم نوعانشان را می خندانند

آدم ها عاشق می مانند و دوباره شعله میگیرند

دوباره پر کار میشوند پر فکر میشوند پر شور و شوق میشوند

سر از خاک بر می آورند،

چون جوانه ای سبز،

که زیر خاشاک و برگ های پلاسیده و مندرس

به فکر ریشه دواندن بوده است.


آدم ها

دوباره

از سر میگیرند

زندگی رنگارنگشان را


اگر

فقط

ذره ای از "تو" را

به عاریت گرفته،

و در بند بند وجودشان کاشته باشند..






بخیه: با لیلا. و دیگر هیچ..!

بخیه۲: ساختمون الف. با زینب، این دفعه، دست پر. به لطف رفقای پزشکمون توی نزدیکترین و دوردست ترین نقاط دنیا. #ذوق زدگی

بخیه۳: هنوز

عاشقم.

و این

خوشبختی من است...



والحمدلله کما هو اهله.

ربیع

بهار شد،

درست در میانه ی پاییز!


سیاه جامه زِ تن بیرون کن.

سبز بپوشان به شاخه های اندامت.

باغ بگستران به هوای دلت.



#گلهای باغچه ی روسری

#گلهای باغ ربیع الاول

#گلهای مزرعه های سبز دل



پی نوشت اکتوپیک: مغزم دچار inflamation شده! چرا تموم نمیشه پاتولوژی؟!

#خدایا بسه دیگه!!

دوازده از سی و یک

از صبح شروع شد نوشتن این پست. ولی ناتموم موند و حالا دوباره توی همون مسیر که صبح اومدم دارم ادامه اش میدم. مسیر بازگشت..
صبح، ایستادم روبروی درب مترو. ایستگاه میرزا تا شاهد. ساندویچ نون و پنیر و گردو گاز زدم و به آسمون ابری اول صبح نگاه کردم. گفته بودم روزای ابری و بارونی از خوشحالی نمیدونم چکارکنم که بهترین استفاده رو از بارون کرده باشم؟!!
هوا ابری بود و من به درختای چمران نگاه کردم. یاد اولین پستی که درباره این مسیر و درختا گذاشته بودم افتادم! خبری از مرغابیای سفید توی رودخونه کم عمق ساحلی نبود.  ولی همه چیز بی عیب و نقص و قشنگ بود.
بی دلیل، شایدم با هزار دلیل، به آیه ای که دیروز موقع خوندن قرآن همه تن و ذهنم رو سرشار از طراوت کرده بود فکرکردم...

و لقد آتینا لقمان الحکمة ان اشکر لله...
و براستی لقمان را "حکمت" دادیم، که خداوند را "شکر" گزاری کند...

سوره لقمان. اولین سوره ای که بدون استاد و تنهایی حفظش کرده بودم تو بچگی. معنیاشو میخوندم که حفظم بشه حتی مسابقه تفسیرشو مقام آورده بودم ولی هیچ وقت اینقدر جدی به آیه هاش دقت نکرده بودم. هایلایت نکرده بودم و زیرشون خط نکشیده بودم و تمام وقت بهشون فکرنکرده بودم...

شکر. سپاس. حمد. چه رازی توی تشکر از خدا وجود داره؟ شکر چکار میکنه با زندگی ما؟ شکر به ما چی یاد میده چی اضافه میکنه؟ چرا شکر مقدمه و لازمه ی چیزی به نام حکمته؟...
هیسسسسس
بهش فکر کن فقط.
منم بهش فکرکردم..
تمام روز رو از دیشب تا حالا دارم بهش فکر میکنم..
حکمت؛ گمشده ی مومن.. شکر پروردگار..
فقط
بهش
فکرکن...



۱_امروز قبل از جسد وایسادم تنهایی روی پل ارتباطی. هوای معرکه ی دیوانه کننده این روزها همش منو وادار میکنه اونجا تنها بایستم و به دوردستا نگاه کنم و به تو فکر...
هرچند که خیلی خیلی دلم میخواست برم روی پشت بوم و یه لانگ شات بی نظیر از آسمون ابری آبی و خاکستری داشته باشم و زینب نذاشت برم، اما بازم همین پل ارتباطی هم از هیچی بهتره. ایستادم رو پل، با یه دستم از پشت روسری مو گرفته بودم که بادِ تر و تازه ای که روح آدمو نوازش میکرد گوشه روسری مو بالا نبره و زلفها رو نمایون نکنه(!!!)، و با یه دستم جزوه ی اندام رو گرفته بودم. داشتم توی دونه دونه ی آلوئولهای ریه ام هوای دلپذیرشو جاری میکردم که یهو درِ ساختمون۲ باز شد و بهرامی و بعدشم مریم اینا اومدن که رد بشن و خلوتم بهم خورد. رفتیم واسه کوییز اندام. توی دلم ولی تو بودی.. هی تو بودی هی تو بودی..‌

۲_ +میگم احساس نمیکنی روپوشت زیادی گشاده؟!! دوتا هم قدّ خودت توش جا میشین!!
_ اخه سایز منو نداشت از این مدل. منم بزرگترشو خریدم.
(ولی الکی میگم به همه. سایزمو داشت خوبم داشت. ولی من خودم خواستم اینقدر گشاد بخرم. هرچند که همینم هنوز برام راحت نیست ولی حداقل با روپوش به این بلندی آرامش بیشتری دارم..)

۳_ بعد از انگل و اون کوییز خنده دارمون، نماز خوندم و بعد نشستم روبروی سلفِ خواهران، رو نیمکتای چوبی. دانشکده خلوت. آسمون بلند. هوا سرد و دلپذیر. و من تنها. کنار اون چراغ پایه کوتاهِ زرد. نفس کشیدم و شکرکردم و توی سکوتش،  توی نم نم بارونش، موسیقی "ای باران" علیرضا قربانی رو توی فضا پخش کردم. به بالای سرم نگاه کردم، آسمون یه طیف بنفش رنگ هم توش موج میزد. انگار یه کم رنگ مشکی شماره ۲۴ رو با یه قطره زرشکی شماره ۳ و یه ذره آبی شماره ۲۱ مخلوط کرده باشی روی پالت آسمون. همینقدر دلفریب و زیبا!
جزوه اندام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن، توی اون هوای خوش و خلوت دنج؛ که یه دفعه برف شادی ریختن رو سرم. آرمیتا بود. همه بچه ها اومدن اونجا و برای تولد نگین کلی شلوغ بازی راه انداختن، یه کیک و برف شادی و کلی خنده و کادو. خلوتم باز بهم خورد ولی خوشحال شدم. از دور نگاهشون کردم. حس کردم چقدر دوستشون دارم، خودشون و خنده ها و شادیهاشون رو. (فقط ۳ماه؟؟...)

۴_ وقت تلف میکنم. پیاده میرم مسیری که میشه دو دقه ای با تاکسی یا اتوبوس رفت رو.
چون هوا خوبه. چون میتونم راه برم و به تنه ی خیس خورده ی درختا دست بزنم، یا تو دانشکده حتی، دست بزنم به اون درختچه ها که شبیه سلولهای پورکینژ مخچه اند، منشعب توی دو بُعد! دوست دارم لمسشون کنم و حس کنم که زنده ام. مثل همون درختا، برگای خیس، چوبهای نم کشیده و شاخه های تر و تمیزشون. تو خیابون رو جدول راه برم، از کوچه پس کوچه های پر از درخت رد بشم، زیر نور زرد چراغهای بلند تو کوچه، تو تاریکی نمناک بعد از غروب. و فکر کنم به رمز شکرگزاری. به اتفاقی که برام رقم زدی. به اینکه من، شاید خوشبخت ترین آدم زمینم امروز...
لیلا اون روز گفت: تو چند سالته زهرا؟ چند سالته که این چیزا رو داری تحمل میکنی؟؟...
ولی من اسمشو نمیزارم درد. میزارم لطف. حتی اگرم درده، لذتبخشه. تو منو "رشد" میدی. من خوشبختم. چون افق نگاهم فرق داره با بقیه.
چون
یکم
دنیا قدر پرتقال شد از اون شب؛
وقتی سرمو گذاشتم رو زانوهام
تو اون خونه ی قدیمی..


۵_ امروز دلم میخواس از دست مهدی و کارهاش کلی بخندم. کی  بزرگ میشه این بشر؟ کلی هم حرف زدم با بقیه ی بچه ها! چقدر ترم یکی ها دوستم دارن! شاید چون عاشقم. باهام حرف میزنن از استرسها و گیج شدناشون میگن. چن بار تاحالا ازم پرسیدن تو منتور نمیشی؟؟ منتور ما نمیشی؟ هربار گفتم حتما که نباید عضو رسمی اون گروه باشم و تو جلسه هاشون شرکت کنم که منتور حساب بشم، هروقت خواستین باهم حرف میزنیم!!

اونام جدی جدی کلی صحبت میکنن. و حرفامو دوست دارن. شاید چون هروقت یادشون میدم چطور درس بخونن، یکم چاشنی انگیزه و عشق رو به حرفام اضافه میکنم! حس میکنم خودم هنوز ترم اولی ام. یک ذره از شور و شوق من کم نشده هنوز!

۶_زمین که خیس شد، یاد اون پیرزنه افتادم که آرزو کرده بودم جای اون بودم. همون روز که به ته خط رسیده بودم، که یه چیزی پشت جناغم میسوخت و من با تمام وجودم بغضمو خوردم و توی طرح رویش چرخیدم و خندیدم. آره همون روز بود، همون جای لعنتی. روبروش یه در قدیمی بود. پیرزنه قدش خم شده بود. بی خبر از دنیا، در رو باز کرد، یه جاروی حصیری دستش بود، برگهای جلوی در خونه شو کنار زد. من آرزو کردم کاش جای اون بودم.. کاش پیر بودم. کاش هیچکسو نمیشناختم‌. کاش هیچکس منو نمیشناخت. کاش همه این روزا زود میگذشت و من پیر پیر پیر بودم. طوری که شب به امید مرگ میخوابیدم. بعد همون موقع بود که هی با خودم حرف میزدم، مث یه ریش سفید، میگفتم ناصبوری نکن، توکل کن. خوبه که میبینه خوبه که عالمه و عادله. چقدر واسه خودم بالای منبر رفتم!! بعد از اون پیرزنه!

کی باورش میشه من تا ته خط رفته باشم یه بار؟!! من خودم از خوشحالی گریم میگیره هربار.

امشب یادش افتادم. تو کوچه ی بارون خورده. یاد دستای چروکش. یاد بچه هاش که نمیدونم کیا بودن و کجا بودن و تنهاش گذاشته بودن. فکرکنم که، فرداصبح، برگای جلوی در خونه شو جارو کنه. ولی من این بار...


۷_محمد و زهراسادات برگشتن از کربلا. به معنای واقعی خسته و کوفته! ۴ تا پرنده شون رو هم بردن از خونه ما، بردن پیش خودشون. چطور میتونن اینقدر دلبسته ی یه پرنده باشن؟ من هزارجور مکافات کشیدم تا با اورنیتافوبیای درونم مقابله کنم.
برگشتن و با وجود تمام سختیایی که کشیدن، از این طلبیده شدن یهویی شون خرسند بودن! صورتشون سوخته بود؛ عین دل من، وقتی دیدم امسال...!

۸_ داشتم برمیگشتم، سر اون پیچ دوم که رسیدم یاد بچه های دوچرخه سواری افتادم که اون روز یهو ترمز گرفتن و من نفهمید م واسه من بود یا واسه گربه هه، و کلی خندیدیم با همون بچه هایی که نمیشناختمشون. بچگیام آرزوم این بود بزرگ که شدم جهانگرد بشم، با دوچرخه، کل دنیا رو بگردم. توی جنگلهای مرطوب استوایی بوی شرجی درختای عجیب غریبشو حس کنم و توی خاک نرم اش رکاب بزنم!! ولی حالا سر از آزمایشگاه قارچ و انگل دراوردم. خب، چون عاشقم!

یکم بالاتر از پیچ دوم، بوی ترشی و لواشک از یه مغازه تو راه پیچید توی هوای خنک پاییزی. از همونا که بابا دوست داره برداشتم یه کم، و یکم دیگه از همونا که مامان دوست داره، با یکم زیتون. برگای زرد انبوه ریخته بودن پای درختا، از پشت نرده های سیاه باغ دیدمشون. اون ور باغ، دیگه خونه بود. نمیدونستم مامان رو میز کلی خرمالو گذاشته. پارچه های سیاه اربعین خونه مون رو پر از عشق و آرامش کرده.

رسیدم خونه.
و فقط،
شکر
شکر
شکر...



پ ن: محسن امروز میاد ان شاءالله. دو روزه از دلتنگی تی شرت شو میپوشم زیر مانتوم میرم دانشگاه!