نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

رقیق سازی پلاسما

ما زیر بارون رقصیدیم

بعدش نشستیم رو فرشای تخت چوبیِ صبحونه خوری، زیر بالکنِ طبقه بالایی ها، خیس شدن فرشای کوچیک قدیمی.

بارون بند اومد

من دلم میخواست مداد شمعی هامو بردارم. قیافه ی خوشحالی های دلم رو بکشم.
قیافه ی خودِ دلمو که وقتی از ته قلبش شاده انگار تو مزرعه ی هندونه، چارزانو نشسته و یه نیم دایره ی شیرین قرمز گرفته دستش.

دلم میخواست نقاشی شو بکشم
ولی نمیدونم چرا یهو بیست و یک سالم شده بود.
توی دستم بجای مدادشمعی و ماژیک رنگی، یه قوریِ سفیدِ نو بود.

_خانم خانما، یه چای به ما نمیدی؟

مدادشمعی های ذهنم شکست.

یادم افتاد بلوز و دامن بلند تنمه.  سارافون دخترونم مونده بود تو کمد، چن کیلومتر اون ور تر.

قند گذاشتیم گوشه لبمون، چای هورت کشیدیم خندیدیم.

چند روز گذشته ها!

ولی من هربار میام چای بخورم حس میکنم بارون تازه بند اومده!



( +ننویس اینا رو توروخدا. حالم بهم میخوره. عینِ چرت و پرتای کانالهای عاشقانه ی تلگرام.
  _نمیتونم. وقتی اون ویدئو رو میبینم، وقتی اون خانمه، اون استاده تو آزمایشگاه ایمنی، با چشمای قشنگ رنگی اش بهم زل میزنه و اون حرفا رو برام میگه؛
همه تنم می لرزه،
حس میکنم پودر میشم. متلاشی میشم.
مجبورم تو مغزم، اینطوری، با مدادرنگی هام همه ی این ناآرومی ها رو خط خطی کنم که پوشونده بشن با یه طرح رنگارنگ ِ بی معنی؛ همین نوشته ها.
نمیتونم "موتوری" ننویسم.
نمیتونم گریه نکنم الان.
نمیتونم آروم بشینم بخدا نمیتونم راحت بخوابم)


_چشمای رنگیش، خط چشمی که پخش شده بود پایینش. دلهره اش. دلهره ی من. دردی که واقعا بی درمونه. یادت بمونه کج نری حداقل. کج نری...
زهرا یادت بمونه. خب؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد