نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

ELA

یک اتاق گرم

با دیواری سبز

و دیواری نارنجی رنگ

یک پنجره و یک گلدان

یک میز و یک عود

یک تخت و یک چراغ

و کتاب

و کتاب

و کتاب

و نور بی رمقی که پشت ابرهاست

و صدای باران بر شیشه‌ها

.

روز آخر اسفند

رفاقت دلچسب

دختری با موهای کوتاه و چتری‌های دلنشین

و دامنی آبی

و صدایی شیرین

و لبخندی گرم

و گفتگویی پر از پرواز

.

.

.

.


شُکر

برای این نعمت‌هات.






دلا بسوز که سوز تو کارها بکند...





مامان میخنده

بابا آواز میخونه

باد توی درختای پشت پنجره میپیچه

نور کمرنگی خونه رو روشن کرده

من خوشبختم

تمام سلول‌هام آروم و خوشبختن...



خدایا شکرت

این جنس رضایت نصیب قلب همه




نور بعد از ظهر

از لابلای پنجره

روی دسته ی مبل و گل‌های سرخ فرش...


سکوت بعد از ظهر

آرامش اسفند

و بلندترین صدای خانه: شعله‌ی آبی بخاری‌ها


خوشبختی تنیده در خوشبختی

آرام گرفتنِ دردها

آرمیدن پس از سوزش زخم ها

دوباره جان گرفتن تن رنجور

چشم بر هم نهادن...



در نقاشی هایم این‌بار

پرنده هست و سنتور

و نور و جوانه