نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

سبز


بوی تینر پیچیده تو سلول انفرادی ام و من روی صندلی چوبی ام نشسته ام و با بوم نقاشی ام که تکیه داده روی سه پایه اش، درست سی سانتی متر فاصله دارم. (با خط کش اندازه گرفتم که کاملا درست باشه و روزه ام باطل نشه یه وخت!!!)

دیشب حدود ساعت ۱۱ بود که یه دفعه جزوه ی فیزیولوژی رو کنار گذاشتم؛ و توی ذهنم، از تمام آدمهای دنیا، و تمام مریضهایی که منتظر دستای من بودن، اجازه گرفتم که برم سراغ نقاشی کشیدن؛ قول دادم زود بکِشم و زود تمومش کنم. از تمام بچه هایی که از شدت درد گریه میکردن، و از تمام مادرهای نگران و پدرهای مضطرب، اجازه خواستم که چند ساعتی مال خودم باشم. چند ساعتی آتش فشان های دلم رو به سمت بوم نقاشیم نشونه بگیرم و ناملایمی های درونم رو به شکل آرزوی اون لحظه ام بکشم؛ و چند ساعتی به جای سوند و سرنگ، قلم موهای شماره ۸ و ۴ رو بگیرم تو دستم.
از مردم اجازه گرفتم، از دانشی که مدیونش هستم اجازه گرفتم، اجازه گرفتم تا بعدا عذاب وجدان نداشته باشم. باید میکشیدم نقاشیمو. نقاشی ساده ی ناشیانه مو. برای اولین بار تو عمرم، رنگ روغن های وِستا رو روی پالتم ریختم و طرح ساده ای که دو دقه ای کشیده بودم رو شروع کردم به رنگ زدن. طرحی که من و خانواده ام رو نشون میده، درحالتی که من با دستهام همه اعضای خانوادمو بغل کردم. سفت. چسبیدیم کنارهم که توی بوم سی سانت در سی سانتمون جا بشیم. طرحی که توش، دستهام به اندازه ی طول بوم بلنده، برای اینکه بتونه همه مون رو بغل کنه. و سرم رو شونه باباست. و دیگه هیچی نداره. باید زود میکشیدمش. وقت نداشتیم. نه من، و نه تمام مردم دنیا.
روغن برزکم رو تو اون یکی خونمون جاگذاشته ام ظاهرا. دیشب بدون روغن نقاشی رو شروع کردم. حتی یه دونه تکنیک هم بلد نبودم. تنها چیزی که میدونستم این بود که مثل آبرنگ نیاز به سرعت عمل نداره. همین. رنگش کردم، بالاخره یاد میگیرم خب! آبرنگم همینطوری یاد گرفتم. هی کشیدم هی کشیدم.. کاش، توی درس خوندن هم همینقدر اعتمادبنفس داشتم؛ و توی حرف زدن با بچه های کلاس. و توی جواب دادن به سوالای استادها. و توی شرکت کردن در جلسه ها و سمینارها..
تا یک بامداد فقط زمینه ی کار و یوسف رو رنگ کرده بودم! بدون روغن سختم بود، ساعت یک خوابیدم و سه نیم بیدار شدیم و دورهم نشستیم برای سحری. آخ که چقدر دلم میخواست توی اون لحظه های فوق العاده ی سحر، این جمع رو عین نقاشیم محکم بغل کنم..
بعد از سحری هم نخوابیدم. نشستم جزوه ای که دیشب بخاطر نقاشی، کنار گذاشته بودم رو خوندم. اونقدر دلیل برای نخوابیدنم دارم که دیگه نیاز به گفتن نیست؛ همینقدر کافیه که صدای همهمه ی یه بیمارستان همیشه تو گوشم هست. (گیر افتاده تو حلزونی هام و از دریچه ی گرد گوشم نمیره تو گوش میانیم که خنثی بشه!! همیشه میشنوم اش. همیشه...)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد