نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...



حیات، 

شکل جدیدی به خود گرفته است

در عمیق‌ترین تنهاییِ تجربه‌شده تا کنون.

در سکوت محض میان هیاهوی آدمیان.

در کناره ترین گوشه‌ی هستی.

حالتی مابین زنده‌بودن و نبودن،

یک حیات نباتی..

چشم‌های زنده‌ای که مرده‌وارانه به خنده‌های آدمیان خیره مانده‌است.

و دست‌هایی که

بزرگترین وظیفه‌شان،

پوشاندن چهره‌‌ای خجالت‌زده و غم‌دیده‌است.

پوشاندن و مخفی کردنِ سری که پایین است...

و سپس دور شدن،

پنهان ماندن،

لب فروبستن..

.

.

سرکوبِ دلتنگی‌هایی که فشار می‌آورند،

دست و پنجه نرم کردن با تحقیرها و پس زده شدن ها، ..

بلعیدن خشم‌هایی دیوانه‌وار که تا حد جنون آدم را به کشتن وامیدارند،

زخمی شدن از هر دو سپاه، در جنگی میانِ عشق و نفرت، ترحم و خشم، دگرخواهی و خودخواهی،

خسته شدن

خسته شدن

با تمام وجود خسته شدن...

و لحظه به لحظه

تنهاتر شدن...


این چکیده ی رنج هایی ست که متحمل می شویم.

این حیات نباتی تلخی‌ست که میگذرانیم. در قوس شکوهمند جوانی، در قله‌های شادابیِ تن، در اوجِ ترشح هورمونهای هیجان بخش. 



از میان تمام کارهای جهان، 

به انزوا نشستن

از همه چیزی بهتر است...

دور

با لب‌هایی در بسته ترین حالت ممکن...

سکوت

و خاموشی

چیزی نزدیک به مردن

در میان قبر