نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

زندگی،

با لب‌های بسته

و دستهای بی قرار کار

و نگاه حمایتگر...

کوتاه

بی حرف

عاشقانه

بی ادعا

...





مثل مریم..



برای من سخن از من مگو به دلجویی،

مگیر آینه در پیشِ خویش‌بیزاران...



کی تموم میشه این دور باطل سرکوبگر؟...

میدونم که احتمالا هیچوقت...

حداقل کی توی این جدال همیشگی، سربلند بیرون میام؟

درماندگی آموخته شده، باورمو تغییر داده حتمن.

شاید هم اینها همش تکست کتابه، و حقیقت دقیقا اون چیزیه که احساس میکنیم.. اگر بشه احساسها رو فهمید...


امروز، صبح، بعد از ادمیت شدن بابای رفیقم، بعد از حرف زدن با یه رفیق دیگه ام، بعد از استراحت نکردن های پی در پی و درد کلیه‌ ای که خیلی آزارم میداد، سینه ام اونقدر تنگ شد که توی دستشویی کنار سیتینگ زدم زیر گریه و مدتها گریه کردم. مدتها. صبح جمعه بود و کسی اونجاها نبود و این برای آدم دلتنگی که سیل اشک امونش نمیده بهترین چیزه. اینکه مترو خالی باشه، واگن آخر و صندلی آخر بنشینی و مجبور نباشی جلوی اشک هاتو بگیری بهترین چیزه. اینکه پیاده رو ها خالی باشن و توی راه صورت خیستو هی نخوای پاک بکنی بهترین چیزه..  اینکه دهه‌ی محرم باشه و ته دلت هنوز اتصال ضعیفی هم که شده احساس کنی و اشکهاتو به غمش متصل کنی بهترین چیزه..



هیچوقت این داغ آروم نمیگیره برام. شاید تو خواستی این باشه سرنوشتم، که همیشه یادم بمونه بعضی چیزا رو....







حتا این تکرارِ کلمه ی "من" هم خوشایندم نیست توی این بیت...

کاش میشد آدمی جایی بره، که نه کسی باشه، نه حتا خودش...


یه وقتهایی، وقتِ نبودنه. وقت حذف شدنه. وقت کنار کشیدنه. وقت فراموش شدنه...

Time to die...

به احتیاط رو اکنون، که آبگینه شکستی...

یک قصه بیش نیست غم عشق و هرکسی

زین قصه می‌کند به زبانی، روایتی

ور خواهی از روایت من با خبر شوی:

برق ستاره‌ای و شبِ بی‌نهایتی...

.

حسین منزوی

.



بگو آیا

روزی فرا می‌رسد

که ما

صادقانه

بی هیچ آرایه‌ای و کنایه‌ای

بی هیچ ریا و حسادتی

و بی هیچ ترسی

در میان ساقه‌های گندم‌های طلایی عشق

آزادانه به رقص درآییم...

؟



کی می‌توان گفتن؟

کی می‌توان نگفتن؟





خلوت..

و او

در خاکروبه های کنجِ دیوار یک کوچه‌ی متروکه و کهنه،

جوانه زد.


چه کسی در عالم هستی می‌دانست،

که او

روزها

با نور طلایی خورشید

چه صحبتهای گرمی دارد؟

و گاه‌‌به‌گاه،

باد ملایمی، نسیمی، هوای تازه ای که از پشت دیوار های کوچه میرسد، 

به چه رقصهایی او را وا می‌دارد؟

او

و ساقه‌ی نازکش

- جوانه‌ای در فراموش‌شده ترین انزوای جهان-

سبز

و شیفته‌ی نور



در خلوت

و

در تنهایی


آشنا با هر بسامدی از صوت

آشنا با هر ضخامتی از باد


.

.

.

.









برادر . برادر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زمانی از بهشت




"رجب" رسید

و این

- این هوای خوش

این پاکیِ لحظه

که در ذرات اتاقم نشسته-

هدیه‌ای‌ست که با خودش آورده برایم.



اگر میشد

دست می‌انداختم به گردن لحظه‌هایش،

دامن‌اش را میگرفتم،

و نمی گذاشتم برود، بگذرد، و تمام شود



چقدر زیبایی زمان!

چقدر زیبایی و شگفت.

آدمی دوست دارد بنشیند تماشایت کند، 

سپری شدنت را ببوسد و نگاه کند

نفس بکشد در هوای زمانی که تویی.


آدم حیفش می‌آید که مشغول بشود،

و فراموش کند کجای زمان ایستاده..



We

ما

از پسِ سالها سرکوب و تحقیر

از پسِ سالها نگاهِ اشتباه

به اینجا رسیده‌ایم..


زخمی اگر به پای‌مان مانده‌ست،

سکوتی اگر در گلویمان گیر کرده‌است،

یادگار  این جاده‌ی ناهموارست


ما

سیب میخوریم

و لبخند میزنیم

و به دوربین‌ها نگاه میکنیم

و گوشه‌ی چشمهایمان،

آرام،

چین‌های کم عمقی می‌نشیند

و گوش می‌سپاریم

به حرف‌های آدمیان

به تعریف‌ها و قصه‌ها

به همهمه‌ها و شلوغی‌ها و تب و تاب‌ها

و چای

- با قند یا بدون قند -

می‌نوشیم

و باز گوش می‌دهیم

به پر حرفی‌های تب‌دار و پر شور آدمها.


ما از پسِ تلاطم آمده‌یم، اینچنین که آرامیم

.

.

.








مامان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میان اینهمه شعر این یکی برای خودم

 برای آخر غمگین ماجرای خودم

 سرم غروب به بالای دار خواهد رفت

 خدا کند که ببخشد مرا خدای خودم

 یکی شدیم و افسوس آخرش این شد

 که اشتباه بگیرم تو را به جای خودم

  تو بی گناه اسیری بگو به قاضی شهر

 بگو اضافه کند روی جرم های خودم...



به نام حضرت مادر (س)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب‌های دی ماه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از برای دل بیمار خودم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

The End





دیدی گذشت آن همه آشفتگی پری؟

دیدی خودت در آینه...دیدی که بهتری!


دیدی سپیده سر زد و آخر به سر رسید
شب‌های بی ستاره و بی ماه و مشتری


او تکیه گاه محکم تنهایی‌ات نبود
باید که می‌گذشتی از آن شانه سرسری


حالا قلم به دست بگیر و بیافرین
با واژه‌های تازه مضامین دیگری


جای غزل قصیده‌ی مردافکنی بگو
از زن...زنی رها شده از حس دلبری


باید زنی جدید زنی بخش ناپذیر
از تکه تکه‌های خودت در بیاوری


حالا به جای آه خودت را صدا بزن
با تارهای زخمی این لهجه‌ی دری


گردآفرید باش و بپوشان لباس رزم
بر قامت نشسته به پیراهن زری


آری درون آینه خود را نگاه کن
در این لباس تازه چقدر از همه سری


حالا کمی بخند...چرا گریه می‌کنی؟
غم دیو کوچکی‌ست.. نترس از غمت پری



سیده_تکتم_حسینی

تنهایی و تنهایی‌ست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صرفا برای خودم.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خداوندا

با اِما بوواری قلبم چکارکنم...

شازده :)





بچه بودم و غیرِ عیدی و عشق،

بچه‌ها از جهان چه داشته‌اند؟

درِ گوشم فرشته‌ها گفتند:

لای قرآن "تو" را گذاشته‌اند...


ننّھا شہزادہ‌ی من...

باورم نمی شد، شب عید نوروز...

عیدی من وجود تو بود..



این افسانه‌ها که بین ماست، این داستان‌ها که کسی درک نمیکند، با کدام زبان برای آدمیان قابل هضم است؟ :))

.

.



پ‌ن: گاهی سکوت بهتره.. چطور بگم اخه؟...



و ما در نهایت تنهاییم :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

الیک راجعون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...pleasure of loneliness

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مادری که منم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عروسک سوخته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آتش قلب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حُب...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

الذین اَسرفوا علی انفسهم....






ای خدای دلهایی که شعور توبه ندارند...

آخر از عشقت عراقی میشوم...



رجب! تموم نشو....
پونزدهمین روزِ ماهِ مست کننده‌ی رجبه و من هنوز ریه‌هامو از عطر هوای مسیحایی‌اش پر نکرده‌م. دلبستگی به "زمان"! به حالِ حاضر! چطور میشه کاری کنم که نگذره و تموم نشه رجب‌المرجبی که همه‌ی سال قند تو دلم آب میشه واسه‌ی رسیدنش و اومدنش؟ چطور میتونم نگهش دارم و گوشه‌ی دامنش رو بگیرم که نره؟ مثل اون "حلقه‌ی در"...
چطور میتونم کاری کنم که جاودانه بشه لحظه‌لحظه‌اش؟ من دلبسته‌ی این بُعد از خلقتم. بُعد زمان. درست مثل خود خدا، وقتی که حتی بهش قسم میخوره: والعصر...

شهید باکری نوشت: خدایا مرا پاکیزه بپذیر.. جرات میخواسته گفتنش. من بعد از ۳۶ سال از گذشتنِ این جمله، میفهمم که در مرحله‌ی اول فقط باید بگم خدایا منو "بپذیر." نکنه این همه که حایل و حجاب بین ما و خداست، گم بشیم و جوونی‌مون توی سردرگمی بگذره؟...

انگار خونه ی پدری‌ام بود، نجف. حرم. ایوونِ صحن. اینقدر که معنی راحتِ روح رو میفهمیدم.. نشستم و کمیل خوندم، شبِ جمعه بود. نمِ بارون زده بود و سرد بود هوا. من تنهای تنها توی حریم امن حرم بودم و دلم پر از دیوونگی بود. البته نه، دیوونگی مال آدم خوباست.. شاید نزدیکش بودم حداقل. این توهّمِ دیوونگی با من بود تا آخرش. تا مسجد کوفه وقتی نمازمو چهاررکعتی خوندم کنار مزار مختار و میثم‌تمار و مسلم و هانی. تا راهروهای مسجد سهله و مقام به مقامش. تا مسجد حنانه و ستون به ستونش که آدمو از روی زمین می‌کَند و هیچ نمیفهمیدی که واقعا چرا این همه احوالات به اعماق مغزت رخنه میکنه. همش جنون بود. مخصوصا وقتی بارون شدید شد و فهمیدم رسیدیم به کربلا.. من توی مرز عراق و ایران تازه به هوش اومدم و فهمیدم این چند روز کجا بوده‌م. اونقدر که سرتاسرش فهمِ پر از سکوتی بود که از عظمتش فقط جنون جلوه میکرد...

سخت شده حرف زدن. آخه من و از تو نوشتن؟ هیهات...

از تو نوشتن دستهای پاک و ذهن‌های پاک میخواد. منِ ناپاک فقط میتونم از خودم بگم. از خود ناچیزی که عهد میشکنه. قدرنشناسه. دوره. سنگه. بی‌اراده‌ست. خودی که حتی روش نمیشه بگه توی دل کثیفش که پر از تعلقاتِ بی‌ارزش و سیاهه، حبّ تو رو هم داره و اصلا همین حبّ و عشقه که تا حالا زنده نگهش داشته..

درد وقتی زیاد بشه دیگه فریاد از گلو بیرون نمیاد. دیگه تضرع و گریه خفه میشه توی حنجره. درد آخرش سکوته. دردِ پی بردن به عمقِ ناچیزی و ضعف و بی‌ارادگیِ نفس خودت دقیقا به همین بزرگیه. اونقدر که ساکتت میکنه. دیگه حتی خجالت میکشی از حرف زدن و گریه و شکایت از خودت. دیگه حتی خجالت میکشی از فکرکردن به خودت. فقط میشینی یه گوشه و اشک میریزی و دلت میخواد خودتو از جلوی راهِ خودت برداری. و اینجا، فقط حبّ توئه که باعث میشه توی این خفه‌خون گرفتنِ آخرین مرحله‌ی درد، ناامیدی چنگ نندازه رو قلبمون. فقط حبّ توئه که دلای تباه‌مون رو قابل پذیرش میکنه برای خدا. خدا عاشقته. خدا خیلی عاشقته...
.
.
.
.
رجب با عطر مردی که جوونمردترین آدم عالم بود و ساده‌زیست‌ترین و بزرگوارترین مرد جهان بوده و هست، داره میگذره جلوی چشمام و من از همون خدایی که اونقدر عاشق این مرد بود که شب معراج با لحن‌ و صدای اون با پیامبرش حرف زد، میخوام که ما دل‌چرکینای عقب‌مونده رو بپذیره و از این منجلاب گناه و تعلقاتی که توش گیر افتاده‌یم نجات بده و نور امید بتابونه به روزگار تاریک زندگی‌مون_ازبس که نگفتیم و نخوندیمش که بیاد و توی مسجد کوفه نماز بخونه و روشن کنه جهانمون رو...

عجّل...





صدا آری صدا، جانِ جهان را زیر و رو می کرد
پیمبَر در همه عمر آن صدا را جستجو می کرد

نفَس های خودش بود آن صدای با طمأنینه
صدایی که شبِ معراج با او گفتگو می کرد

نمی دانم چرا اما پیمبر بعدِ معراجش
عبای مرتضی را بیشتر از پیش بو  می کرد

خدا آن شب سخن می گفت با صوت یداللّهی
خدا پیش محمد (ص) دست خود را داشت رو می کرد
خدا مشغول خلقت بود دنیا را همان موقع
علی در مسجد حنانه کفشش را رفو می کرد...

نفهمیدیم مولا را... نفهمیدیم بعد از جنگ
علی شمشیر را با اشک هایش شست و شو می کرد

اگر او یازده تن را به جای خود نمی آورد
چگونه با نبودِ او زمین یک عمر خو می کرد



از سراشیبیِ تردید اگر برگردیم،



دوازدهمین شب تعطیلات کرونایی از نیمه گذشته و من خوابم نمیبره... صدای صادق آهنگران توی گوشم داره میپیچه و دلم آشوبه.

"کربلا منتظر ماست بیا تا برویم..."

پروازا رو بسته‌ن و بابا نمیتونه برگرده ایران و من تند و تند مقاله‌های تازه ی این ویروس چموش رو میخونم و آخرش به یک عالمه نظریه ی اثبات نشده میرسم. توی بلاتکلیفی‌ها و دلنگرونیای مختلفی داریم پرسه میزنیم. نمیدونم آخر این قصه به کجا میرسه...

دلم کربلا رو میخواد. بین الحرمینی که شک ندارم خدا رسما اونجا از همیشه نزدیکتره. همه ی صحنه های اون سفر یهویی دوتایی محسن و من میاد توی ذهنم، بارون شدیدی که به محض رسیدنمون به کربلا شروع شد و کوچه‌های خیس منتهی به حرم و اشکهایی که توی اون بهشت بین الحرمین عین خود بارون بهاریش صورتمون رو میپوشوند. آاااخ که چقدر بوی اونجا رو میشنوم. عطر اونجا رو حس میکنم انگار که همین الان اونجا بودم. انگار که کوچه پس کوچه‌های نجف رو همین الان طی کرده‌م تا برسم به کوچه‌ی حرم. انگار که از گرد سفر رسیدم و توی بارگاه معطر کاظمین خوابم برده. به قول حاج اسماعیل، حضرت خودش خوابت میکنه! چون که میدونه تو خسته‌ای. اگه تو حرم خوابت برد خجالت نکش! تو مهمونی.. تو زائری.. خودش هوای مهموناشو داره..

هنوز دقیق نمیدونم چی شد که این همه دور شدم. شکسته‌تر شده این دل، دلِ بدون حسین...

اونقدر تدریجی بود و آروم که نفهمیدم دلیل اصلی کدومه. اما میدونم هرچی که این وسط باقی مونده و منو به سمت خودت میکشونه، واقعیت محضه. از همون لقمه ای منشاء میگیره که بجه که بودم دادی به دستم. توی حیاطِ اون خونه‌ی حیات‌دارِ آخر کوچه.

من میدونم که تو داری صدام میکنی. من میشنوم. جنس صداتو میشناسم. لیوان آب اگر از دستم میفته دست تو رو میبینم. توی صفحه به صفحه ی هریسون حتی. توی جزوه‌های لورنس و توی فیبرهای نوری مخابرات. هرچی بیشتر صدام میکنی بیشتر دلم میخواد خودمو از توی اون گاوصندوقی که درشو هزارتا قفل زده‌م بیارم بیرون. همونی بشم که روی سلولهای تنش کار کرده بود که بدون اذن تو یه چیکه آبم نخورن. با همون چهره‌ای که ترم ۳ وقتی رفتم از استاد کشتگر سوالامو پرسیدم، چن ثانیه فقط نگام کرد و یهو گفت:" آخ که نمیدونی صبح‌ها وقتی با این لبخندت وارد کلاس میشی چه دلی ازم میبری چقدر انرژی میدی بهم."  اون لبخنده کجاست؟ اون لبخنده از یه چیزی نشات میگرفت که فقط خو دم میدونمش... میدونی چندوقته دیگه اونطوری نیستم؟...

گرفتهههههه بدجورررر این دل. هرچی بیشتر این بچه رو از گاوصندوق میکشم بیرون بیشتر میفهمم چقدر فراموش شده و خاک خورده اون همه رازی که پنهون کردم همه‌ی این سالها. میشه ترمیمش کرد؟ میشه بالای سرش حمد خوند و زنده اش کرد؟...

مقاله میخونم و درس میخونم و شعر میخونم و کتاب داستان و قرآن. فیلم میبینم و اخبار میبینم و کلیپ آموزشی میبینم و عکسای اندوسکوپی. چرا آروم نمیگیرم چرا یه بیقراری سختی افتاده به جونم؟ چرا هنوز یادت نیفتادم اشکام سرازیره؟ چیزی باید بدونم؟ چیزی قراره بهم بگی؟...

تصویر همه ی لحظه‌های بودنم تو کربلا جلوی صورتم مثل رویا مثل آرزو میگذره و من اونقدر زنده و ملموس حسش میکنم که همین روزاست توی اشتیاقش تب کنم و بمیرم. ولی نه. تب مال آدم خوباست... توهمش مال من.

(هوممم نوشتن سخت نیست وقتی که اینطوری خودمو رها از هر قید نوشتاری میکنم درست مثل داستایوفسکی. نوشتن برای خود خودم سخت نیست. مثلا میشه همینجای متنم اینو اضافه کنم که paget disease یه کابوس تلخ شده برام و فقط خودم میفهمم که چرا اینو گفتم.)

هرچی بیشتر میگذره، بیشتر حس شرمندگی و دوری منو فرا میگیره. اما همزمان بیشتر به یه سری چیزا پی میبرم. من عاشق تنها بودن‌هامم. خلوت کردنام. سکوت. من عاشق این دنیای آبرنگی ذهن خودمم. شبهای تعطیلات کرونایی میگذرن و هم از خدا میخوام ریشه کنش کنه هم ازش میخوام که...

.

راستی

من دیدم ممکنه دیر بشه،

زود زود بهش گفتم تنها راه نجات تویی.

.

.

یه حسی بهم میگفت شیخ ابوالحسن خرقانی زمان ما، باید همین خودمون باشیم...

.

.

حدودای دو هفته مونده یا مقلب القوب ثبّت قلوبنا علی دینک.




بامداد ۱۵ اسفند ۹۸

C

امید نشسته

مثل یه کبوتر سفید

مثل یه کبوتر کوچیک

روی خرابه ها

روی خرابه ها

روی خرابه ها....




ماه پنهانه و راه دشوار

درست قبل غروب آفتاب بود. توی ذهنم هی مرور میشد این آیه: لقد خلقنا الانسان فی کبد... که همانا انسان را در رنج آفریدیم...
تشنه بودم. به خیابون نگاه میکردم. و به آدمهایی که تند و تند پی کارهاشون میرفتن. یه وقتهایی، راستش، از گوشه ی پیاده رو به هیاهوی آدمها نگاه میکنم. بعد، به اوج گرفتن همه ی این سروصداها موقع عصر و اول غروب، و بعد هم به خاموشی نسبی شهر توی ساعتهای پایانی شب..! فرداش، دوباره شلوغی و شروع یه عالمه فعالیت؛ هرکس پی کاری و دنبال چیزی و هزاران تا مشغله.. مدام به این سیکل نگاه میکنم و میرم توی این فکر، که چندتا از ماهایی که گرفتار این پیچیدگیهای شبانه روزمون هستیم و سرمون رو توی مسائل مختلف فرو کردیم، میون کارهای مهم و غیرمهممون سر بلند میکنیم و به هدفِ آخر این سیکل و این زندگی فکرمیکنیم؟
چندتامون دنبال اون آخر آخریه هستیم؟..
.
هنوز نوبت من نرسیده بود. داشتم باربارا رو ورق میزدم و معاینه ی قلب رو میخوندم. دلچسب بود... هنوز به صداهای قلب نرسیده بودم که صدام کردن، روی تخت جراحی دراز کشیدم و یه پارچه آبی که یه قسمتش به اندازه ی یه مستطیل ۶ در ۸ بریده شده بود روی صورتم پهن شد.
بی حسی با سرنگ کوچیک انسولین تزریق شد. کار شروع شد. صدای دستگاهها پیچید توی گوشم..
هروقت درباره ی چیزی احساس ترس میکنم، به این فکرمیکنم که نهایتش از دست دادنه. از دست دادنش. از دست دادن هرچیزی. برای کنترل ترسهام، به بدترین اتفاق ممکن، به از دست دادنها، فکر میکنم و سعی میکنم باهاشون کناربیام و عادت کنم. اما، موقعی که تیغ باریکی که توی دستش بود رو دیدم، چشمام رو بستم، یک لحظه فکرکردم که اگه دستش بلرزه و به خطا بره و چشمم رو از دست بدم چی میشه؟..
اول میخواستم به این از دست دادنه فکرکنم، دل بکنم و کنار بیام. اما یهو دلم مچاله شد، یادم افتاد که از این چشم ها هنوز درست استفاده نکرده‌م. هنوز یک عالم زیبایی و شگفتی و زشتی و خوبی و بدی مونده که ببینم. هنوز دل کسی رو با این چشمها ترمیم نکردم. هنوز مهربون نیستن به اون حد که باید باشن. هنوز خیلی کار مونده بود.. با این چشمها چی دیده بودم؟ چن نفر رو رنجونده بودم؟.. چقدر اشک ریخته بودم؟ چقدرش الکی و چقدرش بخاطر شرمندگیام جلوی خدا؟ چقدر گناه کرده بودم باهاشون؟ چقدر نگاه محبت آمیز؟ چقدر نگاه اشتباه؟.. اصلا این چشمها چقدر از نظر باطنی سالم بودن؟ نمیدونستم...
صدای دستگاه بیشتر شد. دماغم پر از بوی الکل بود.
هی مرور میشد تو ذهنم: الم نجعل له عینین؟...
نمیدونستم چی توی این سوره بود که اون روز اینقدر تو ذهنم آیه هاش میچرخیدن.. و لساناً و شفتین؟ و هدیناه النجدین؟...
.
انگار نفَسی که به زحمت بالا میاد تا بعدش رها بشه،
انگار جونی که به لب میرسه تا خلاص بشه،
همینقدر توی مشقّتِ درگیری با جهان بیرون و جهان درون، قبل از یه گردنه ی سفت و سخت ایستاده‌یم. باید ازش گذشت تا بشه راحت نفس کشید. باید سختی قورت دادنش رو تحمل کرد تا بعدش راحت بره پایین. باید ازین نفَسهای آخرِ این شیب تند سربالا گذشت تا بعدش سرازیر شد. باید مع العسر یسرا رو فهمید. اما نمیریم. رد نمیشیم. از این گردنه رد نمیشیم. چرا؟ منتظریم یا ترسو؟ یا بلاتکلیف و راه‌گم‌کرده؟ فلاقتحم العقبه.. اصلا میدونیم گردنه‌هه چیه؟..
.
بهش میگم استاد! من حرف هیچکی رو قبول ندارم. چون هیچکی مث من، و توی شرایط من نبوده که بخواد بهم راهکار و چاره بده. من لازم دارم یکی که پزشکی خونده و سطح دغدغه هاشم یه روز مثل من بوده باهام حرف بزنه. شما بگید استاد! شما که تا این سن رسیدید، شما که هزارتا ازین گردنه ها پشت سر گذاشتید، چطور تا این مرحله رفتید و با سوالهای حل نشده کنار اومدید؟ اصن حل شدنی در کار هست؟ پاسخی هست؟ یا داریم سیزیف‌وار هرروز فقط دنبالش میکنیم و هیچ؟ سرشارم استاد. سرشار از یه وجود تهی. و دوست ندارم هیچکس بفهمه که اینچنین با زندگی در افتادم. با معناها. با بی معناییها.. و گوشم پر شده. از کتاب و حرف و نقل‌قول. از انواع نظریات و راهنماییها. از حرفهای مشاورا و بزرگترا.. همه حرفاشون خوبه ها، راهکارهاشون خوبه ها، ولی اون اتفاق خوبه که باید تو دلهامون بیفته و جیرینگگگ صدا بده و جادو کنه و خوشحال شیم نمیفته! :)
نگام میکنه. از پشت عینکش. بی اینکه هیچ تغییری تو چهره‌ش اتفاق بیفته. چند دقیقه مکث میکنه. پرزنت ایلنسی که براش توضیح دادم بنظر کافی میاد. و بعد، تشخیص میذاره رو حرفهای من: مشکلت اینه که شرایطت رو همیشه دست‌مایه ی قضاوتهات میکنی. وقتی اتفاقهای خوب میفته خوشحال میشی و روبراهی. وقتی اتفاقهای خوب نمیفته پکری. حالات درونت برحسب بیرونت تغییر میکنه. خوشحال میشی عصبانی میشی جوگیر میشی.. درحالیکه باید "تو" مرکز جهانت باشی. باید رفتارهای تو اطرافت رو تحت تاثیر قرار بده. اونقدر پُر باشی که شرایط بیرونی کمترین سهم رو توی تغییرحالتهات داشته باشه. بذار خیالت رو راحت کنم. حالت خوب نمیشه تا زمانی که به خوب شدن حال بقیه نپردازی. منظورم خوب شدنای اساسیه. چه کوچیک چه بزرگ اما اساسی. چقدر کار خیر بلدی؟ چقدر دستگیری بلدی؟ تنها راه نجات خود، نجاتِ بقیه است. هرچقدر بیشتر دلت رو پر از محبت به جهانت و کمک کردن به همه آدمها و حتی حیوونها کنی، پر تر میشی. هرچقدر پر تر بشی، بیشتر مرکز جهانت میشی. کمتر تاثیرپذیر از حوادث بیرونی میشی. گرهی اگه باز کردی، اون وقت بیا ببینم هنوزم حالت خوب نیست یا نه؟..

من زل میزنم بهش. طوری که بفهمه دارم بهش میگم استاد! حرفاتون شبیه آیه‌های سوره فجره. شبیه سوره بلد. شبیه حرفهای فلاسفه.. اما من هنوز قانع نشده‌م...

نگاهم میکنه.  میفهمه که هنوز درک نکرده‌م حرفهاشو. ذهنم رو میخونه و میگه: اگه بهت بگم فلان شربتِ شیرین رو بنوش، با بی میلی میگی بنوشمش که چی؟ اما اگر نوشیدی و گوارای وجودت شد و به دلت نشست، میگی چه خوب شد که چشیدمش. و باز هم تشنه تر میشی. بعضی کارا رو باید "انجام" بدی تا اثرش رو بذاره. بعضی کارا رو شاید توی خمودگی و افسردگیت رغبتی به انجامشون نداشته باشی، اما وقتی انجامش دادی میفهمی خود خود راه نجاته.

[سرم رو میندازم پایین..]

یادت هم نره بی هدفی آدم رو افسرده میکنه. این یه مورد خیلی شایعه تو جامعه! هدف های متعالی داری؟ آرزو رو نمیگما، هدف. یعنی چیزی که هرروز با فکرش بیدار شی و شب با فکرش بخوابی. هدف نداشتن باعث میشه حتی تمام اتفاقای خوب بعد از یه مدت بی مزه بشن. اما هدف داشتن، تمام اتفاقهای بد رو هم شیرین جلوه میده. یه جور خار مغیلانه.
[لبخند میزنم..]
باید صبوری کرد. صبر بزرگترین ویژگی ما برای پذیرفته شدن توی پروسه ی انتخاب طبیعیه. البته، انتخاب طبیعی‌ای که در باطن خودمون در جریانه. یعنی هرچقدر صبورتر، ادامه دادن زندگی و دووم آوردن‌مون بیشتر؛ و پذیرفتن راحتتر. ما توی رنج آفریده شده‌یم. رنجهای فیزیولوژیک و مادی دنیا، رنج آگاهی، رنج ناآگاهی.. صبر یه مبحث خیلی گسترده‌ست. کلی زاویه داره. کلی فلسفه داره. کلی درس توش داره. صبر یه واژه ی ساده ی کم عمق نیست. یه رازه. یه جهانه..
.
.
.
.

راه افتادم، توی تاریکیهای شب، زیر نور چراغها. با یه چشم بسته. با  یه چشم باز. یه چشم بیناتر..

مردم نگاهم میکردن.. با چشمهای باز. با چشمهای بسته..

.
.
.

پینوشت

و فرمود:
درغفلت آدمی همین بس، که عمر خود را در راه چیزهایی که او را نجات نمیدهند، هدر دهد...
مولای متقیان(ع)

.
راستی
میدونی ماه پنهون چیه؟
میدونی ماه پنهون کیه؟
.....

بضعة منی

گفت داغ تو شرح کامل نهج البلاغه است... 

.

.

.

دستهای‌خالی

صورت‌سیاه

برای عزادار بودن کافی نیست؟...

.

.

.

.

.

.

من توی هفت متریِ کسی ایستاده‌م که داره از قرآن تو دفاع میکنه..

از عمق حرفهات...

میخوام این سینه رو بشکافم.. این قلب رو بشکافم و حرفهام رو بزنم...

اما این خونه ی امن از من گرفته شده...

.

.

.

هیچی بهتر از سکوتی که از فرط این وضعیت دارم و خودت تا آخرش رو میخونی نیست...





این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه سهل است..

من اون عروس مو بُلَند پر از آرایش و پر از اضطرابم که توی اون ماشین گل‌کاری شده نشسته بود، بعد از ظهر، کنار خیابون، منتظر.
من اون مکعب روبیک توی دستای اون پسربچه ی حواس پرتم وقتی که کله‌ش رو فرو کرده بود تو یقه ی کاپشن‌ش و داشت توی پیاده رو راه میرفت و با دستای یخ زده‌ش روبیک حل میکرد.
من برقِ ماتِ چشمای رزیدنتم وقتی مریضش با هیجان و قدردانی میگفت یادت میاد دوسال پیش نجاتم دادی از مردن؟؟
من اون عادی‌شدنِ تدریجیِ کارهای خیر و قشنگ تو نگاهِ دانشجوهای هم رشته‌م ام.
من اون نفس‌نفس‌ زدنای آخرین دونده ی نرسیده به خط پایانم.
من اون از تک و تا افتادنِ آدمای امیدوار توی اتاق انتظارم.
من اون آخرین پُک سیگار پیرمرد چروک کنار ریل قطارم.
من اون رنگ سبز وارفته ی لباس اون سربازم که امروز پشت سرش پشت پوتین‌هاش پشت ساک دستی‌ش پشت خستگی‌هاش قدم میزدم و برگای خش‌خشی رو زیر پوتینهام زیر خستگیام میشکوندم.
من اون بوی شیرینی‌های قنادی سر خیابونم که هر رهگذری که رد میشه سرش رو برمیگردونه داخل قنادی رو نگاه میکنه و دنبال چیزی که نمیدونه چیه میگرده.
من اون گریه ی یه دفعه‌ایِ شیوا توی بغلم توی راهروی بیمارستان فقیهی جلوی همه‌ی بچه هام.
من اون تُردیِ ساقه‌های گندمِ مزرعه ی کنار جاده ام که تا بالای شکم بلند شده‌ن و آدما از ترس مار و عقرب نمیرن تو دشتِ سرتاسر طلایی‌طلایی اش بِدُوَن.
من اون طعم ترش نارنج‌های شیرین باغچه‌ی مامان‌بزرگم  که خانواده رو ظهر جمعه کنارهم نگه میداره.
من اون سبُکیِ بال مرغابیای سفیدم که صبح به صبح دسته دسته از روی رودخونه چمران با یه پرواز کم ارتفاع رد میشن.
من اون دلهره ی مبهمِ دیدن شهر از بالاترین ارتفاعم که پاهای آدم رو شل میکنه و میلرزونه.
من اون صدای حزن‌انگیز خاطره‌انگیز‌ دل‌انگیز قرآن‌خوندن بابا قبل‌ از بر اومدن آفتابم.
من اون ریتمِ نوارقلبِ قابل شوک گرفتنم؛
من اون خواهشِ طلوعِ صبح برای خوابیدن،
من اون بیحالیِ بعد از درد روی تخت بیمارستان،
اون مریض بدون ملاقات،
اون نبوغ پایمال شده ی پسربچه‌های بی هویت افغانی،
اون تبِ چند درجه ی ناشی از دوری،
اون سردیِ سنگهای خاکستری قبرهای قدیمی شهیدهای جوون،
اون وزنِ شعرهای سهراب و فروغ و وحشی و حافظ،
اون تاریکیِ شهر بعد از دست و پا زدنهای هرروزه ی آدمهاش،
اون خَشِ صدای چاووشی موقع رد شدن از پل روی رودخونه ی وسط چمران توی باد و بوران،
اون ایمانِ امید لحظه ی آخر، اون لاییئس من رَوح الله،
اون انرژیِ توی رقص دیوونه‌وارِ برگهای خشک موقع سقوط از درخت،
اون شوق،
اون امید،
اون خستگی،
اون ترس،
اون رضایتم..
.
میفهمی منو؟...
کثرت‌داشتن رو؟..
.
.
.
.
.
.
.
دزیره! هیچ میدونستی کل خیابون رو پیاده قدم زدم با بغض؟ با اون آهنگ چاووشی و اون شعر سعدی و اصلا تو هیچ میدونی که موقع راه رفتن کلی گریه کردم هی تو خیابونا و کوچه‌ها؟ جلوی همه. جلوی همه.. دلم تنگ بود. دلم شاید عاشق‌شدن‌ِ نپخته ی ۱۸سالگی رو میخواست..
.
.
.
.
خلاءای به بزرگیِ عشق، توی قلب احساس میشه..
اینطور آفریده خدا..
اینطور که اون قدر وسیع باشه که با چیزی به جز خودش پر نشه..
رهباز! "عشق" مال دلهاییه که لیاقت دارن. اصلا عاشق شدن مال آدم خوبهاست.. مال آدم پاک‌ها... دلای گناهکار نمیتونن، هرکار کنن نمیتونن خالص باشن. دلای گناهکار میمیرن. مادی میشن. عشق مال زنده‌هاست...
.
.

پنجشنبه۱۲دی

پنجره

هان تا سر رشته خرد گم نکنی
خود را ز برای نیک و بد گم نکنی
رهرو تویی و راه تویی منزل تو
هشدار که راه خود به خود گم نکنی.‌..








نگام کرد. و گفت:

این ره که تو میروی به ترکستان است...




اهدنا...

اهدنا....

اهدنا الصراط المستقیم...


سردار

وقتی تا مغز استخونت میسوزه از شنیدنش...

وقتی امیدواری شایعه باشه...





مبارکت باد، جامه ی شهادت...

زیر یک سقف

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حرفهای پراکنده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من و این هندسه ی هذلولی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گوشه ی سرد آن جنگل انبوه تاریک
در میان سبزه‌ها و خزه‌هایی که پای درختی بلند روییده بودند
در سکوت و آواز جیرجیرک‌ها،
تکیه‌زده به تنه ی درخت، درد میکشیدم و انتظار. تمام شب.

آهسته دور و برم میچرخید، ماده‌ببری سفید.
در شعاع چند متری‌ام، آرام قدم میزد، و دل‌نگران.
شاید به مانند من، آبستن بود..
نزدیکتر نمیشد که خاطرم پریشان نشود.
دورتر نمیشد که حراستم کند.
چشمهای برّاقش را لحظه‌ای از تنم برنمیداشت.
من اشک میریختم و از تلاطم درد، پاشنه ی پایم را روی زمین خیس و خاکی و پر جانورِ جنگل میکشیدم.. او رام تر از همیشه نگاهم میکرد..

نه ماده ببرِ سفید
و نه نارنجی رنگ،
نه مار خالدار بوآ
نه گرگهای زوزه کش خاکستری
نه شیر های کم‌موی شمال جنگل
هیچکدام
خطرآفرین نیستند، و چونان ماده زرافه‌ها
فیلها
اسبها
خوکها
سگها
دلفین‌ها
و گاوها
درد کشیدن را، انتظار کشیدن را، خوب میفهمند...

سرانجام
در طلوع صبح،
زیر شعاع های بی رمقی از نور خورشید لابلای شاخه‌های درختان،
زایمان به اتمام رسید
ناتوان و بی‌جان،
بی آنکه نوزاد دلبندم را از میان خاک و خونابه بردارم،
با چشمهای تار، ماده ببر را که دور از من ایستاده بود نگاه میکردم.
نزدیک شد.
با قدمهای شمرده، با چشمهای براق.
در نگاهش تردید بود و اطمینان.
و من
از همیشه به او نزدیکتر
و او
از همیشه برای من اهلی‌تر...
نوزادم را به دندان گرفت، بی آنکه فشاری به فک‌هایش بیاورد.
جلوتر آمد
و آرام
روی سینه ی من رهایش کرد.
با تپشهای تند و بی‌فاصله، با دست و پایی چروکیده، و گریه‌هایی ترحم‌آمیز، با بندنافی آویزان و بلند. خیس و پر از لخته‌های خون...

پوزه اش را به صورتم مالید،
زنده بودنم را مطمئن شد.
من بی‌رمق و بی‌حرکت بودم
نشست کنار من
و آرام با زبان سرخ و پهنش،
خون‌مرده های سرتاسر تن نوزادم را پاکیزه کرد..
گریه‌اش ضعیف بود و دلنواز.. و من، خسته از درد، با خاطری آسوده.
مکثی کرد و ناگهان
چشمهایش برقی زد،
دندان‌های بلند و تیزش نمایان شد،
سرش را نزدیکتر به نوزاد کرد.
بو کشید.
و ناگهان
دندانش را روی بندناف آویزان به جفت فشار داد.. محکم و بی وقفه.
من اشک ریختم..
او با دهانی خون آلود، منتظر نشست. کنار ما.
خم شدم و نوزادم را به سینه فشردم
یک دست به نوازش کودکم،
و دست دیگرم به نوازش سر و گردن ماده‌ببر سفید..
سینه در دهانش گذاشتم. گرسنه بود.
و ببر،
انتظارش به سرانجام رسیده بود، خیالش آسوده شد که کودکم گرسنه نمی‌ماند..
آنگاه ایستاد. لحظه ای نگاهی به من کرد،
و سپس رو برگرداند و آهسته و بیصدا رفت..


نوزادم با ولع شیر میخورد
من عشق را میفهمیدم
جیرجیرکها بی وقفه آواز میخواندند
و در میان شلوغی و تباهی و وسعت آن جنگل
در میان خطرها و وحشت‌های دمادم
در تنهایی و بی دفاعیِ یک مادر و یک نوزاد
من
میدانستم که ماده ببر، خیلی دور نخواهد شد..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

[فقط خدا میدونه که قلبم به اندازه ی قلب نوزادم میتپید.
فقط خدا میدونه که چقدر با شگفت‌زدگی گریه کردم..
زرافه ها و اسبها.. حتی مار بوآ..
و گایتون و جزوه ها..
نیمه های این شب تابستونی، نزدیک ساعت۳...
و فیلمهای مکرر
و حبس شدن نفس از این عظمت
و تنها نبودن،
و هم‌احساس بودن با تمام ماده‌های جهان
و جاری شدن عشق...]

سارِعوا...




سبزه هست و آب

و سیب

سیبی که توی دستای اونه

اونی که اون گوشه ایستاده

گاز میزنه به سیب؟

نه! آهسته فقط بو میکنه سیب رو.

نگاش میکنه.

منتظره شاید

که اگه کسی گرسنه بود، بهش بده.

خودشم گرسنه ست

شاید تقسیم کنن باهم

نمیدونه..




ذهنش از کار افتاده و

مغزش کار نمیکنه

هفتاد سال برگشته عقب

مثل بچه ها شده

با یه اشاره میخنده

با یه اشاره گریه میکنه

دل نازکی شده که خودشم نمیفهمه داره میرنجه

باید بهش بگن:

این رنجه! نباید تحمل کنی!

باید بگن تا یاد بگیره

باید بگن تا واکنش نشون بده به محرکا

باید یادش بدن:

این یه اتفاق خوبه! باید خوشحال بشی!

تا اون وقت بتونه بفهمه که خوشحاله.



گوشه ی آسایشگاه

یه باغچه ی کوچیکه

چندتایی توش درخته.

سبزه هست و آب

و پشت باغچه

یه خلوت دنجه

که ازونجا میتونه سیب بو کنه و همه چیو نگاه کنه

میتونه منتظر یه گرسنه مثل خودش بمونه

میتونه بمونه و هیچکس از اون طرف باغچه نبیندش.



ولی کاش میدونست..

 خبر نداره که اون ور خلوت دنجش

همه سیرن

.

.

.


خُـنُـــــــــــــــکا آن کسی که بی هُـنَــــــــــــــر است

دامن مهتاب

.

.

.


داشت

به یک نوزاد غریبه ـ کمی غریبه ـ

شیر میداد

با عشق

از سینه هایی

که خشک بودند

و نوزاد

می مکید

با ولع

با شادی

انگار که شیری نامرئی در میان بود...






مَّآ أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَمَآ أَصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِکَ 


وَ أَرْسَلْنَکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَکَفَى بِاللَّهِ شَهِیداً

روگنا

و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم...

.

.

.

.

.

.

باشد

که 

باز بینیم

دیدارِ

آشنا را...






ایوون طلات

سقاخونه ات

بوی حرم ات

آغوش پناهت

آرامش بخششت...





کجا برگردم آخه.....



دست به دامان تو

انگار که دستمو گرفتم به پایین دامنش

التماسش میکنم که نره،

که تموم نشه،


ماه رمضون.







هرگز باور نمیکنم،

و هرگز اینچنین نیست،

که تو ببینی

که من چقدر دنبالت میگردم،

ببینی چقدر میخوام هدایتم کنی،

و

منو تنها بذاری

و هدایتم نکنی...

هیهات!

ما ذلک الظن بک!


در به در دنبال تو

ببینم میتونم پیداش کنم؟

اون به مثابه ی التیام رو؟

میخوام با همه وجودم آمیخته بشه.

خودت کمکم کن، برای بیشتر عاشق شدن.

دیگه

نه حوصله ی ادبیات هست

نه حوصله ی فلسفه

نه حوصله ی هنر

نه حوصله ی عشق


فقط کمکم کن اون _ چشمه ی آب حیات_ رو پیداکنم.

کمکم کن و بهم این امید رو بده که اون میتونه مغزم رو از تو جمجمه ام برداره و توی تمام سولکوس ها و جایروس هاش آب بریزه و شستشوش بده.

بهم این امید رو بده که میفهمم یه روز. تو رو. و اون رو.

دارم میگردم

گاهی با گریه

گاهی با شوق

گاهی با دلهره

گاهی با خستگی

دارم میگردم خیلی ساده، میپرسم، از این و اون،

بی هیچ جمله ی ادبی و فلسفی ای میگم:

دارم میگردم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه؟


اگر هست،

کمکم کن پیداش کنم  تا بیشتر از این نمردم.

اگر نیست،

بسازش. تو میتونی خلقش کنی. خواهش میکنم ازت.

...که گوشه ی چشمی

کیست

که شیرینی محبت تو را چشیده باشد و

غیر از تو را طلب کند؟

.

.


.


.