نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

خلوت..

و او

در خاکروبه های کنجِ دیوار یک کوچه‌ی متروکه و کهنه،

جوانه زد.


چه کسی در عالم هستی می‌دانست،

که او

روزها

با نور طلایی خورشید

چه صحبتهای گرمی دارد؟

و گاه‌‌به‌گاه،

باد ملایمی، نسیمی، هوای تازه ای که از پشت دیوار های کوچه میرسد، 

به چه رقصهایی او را وا می‌دارد؟

او

و ساقه‌ی نازکش

- جوانه‌ای در فراموش‌شده ترین انزوای جهان-

سبز

و شیفته‌ی نور



در خلوت

و

در تنهایی


آشنا با هر بسامدی از صوت

آشنا با هر ضخامتی از باد


.

.

.

.









نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد