نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند..

این "من" نبود که در انتهایی ترین صندلی سالن امتحانات،

مداد به دست و پاک کن در جیب،

به آرامش و دلهره ای توام،

دست دراز کرده بود امروز.


این انگار

"ذهنی" بود که

به صورتهای چاک خورده و کثیف شده ی شش ساله های آن زن

و به زخم های باز شده و چرک کرده اش

و به فیستول جراحی شده ی واژینورکتالش

فکر میکرد

مثل سمباده ی روح

مثل سمباده ی تن.


---------


چرا؟

واقعا چرا؟

چرا باید وقتی دارم از روی پل ارتباطی رد میشوم که برسم به سالن امتحانات، یک لحظه نگاه به پایین و دیدن ترافیک خیابان روبرویی، مرا پرت کند به خاطره ی آن زنهای درد کشیده و خسته ی بخش داخلی، و به آن روزهایی که تنها بلد بودم گاز استریل  را بازکنم برایشان و بدهم به دست اکسترنهای بخش؟ و دست رنجور همان زنهای دهاتی بی خبر از دنیا را بگیرم توی دستهایم، و از فشار ضعیفی که به دستم میدهند بفهمم که چقدر درد دارند.

و بعد

توی سالن امتحانات بنشینم. آرزوهایم را بهانه کنم، چنگ بزنم به عمیق ترین اعتقاداتم، و یادم برود که قرصهایم را بخورم. و یادم برود که من هم چقدر دارم درد میکشم. و یادم برود که همین امتحان هست که...

نه...

باید هم یادم برود.

این امتحان که نه،

من

یک جای دیگر معامله کرده ام

زمانی که هیچکس خبر نداشت.

با بیشترین سود ممکن..

بگذار یادم برود. حتی الان که سرد شده ام. مثل یک روح بی رنگ. با یک خط سبز ممتد.



هیچکس نفهمید،

که خنده ی دکتر وجدانی، امروز، و نگاهش به من برای چیست؟

و من

خوشحالیِ عجین شده با بغض را، توی نگاهم سمپاشی کردم.

دقیق. آرام. و امیدوار.

.

.

و بعد

در آخرین صندلی گوشه ی دنج سالن امتحانات،

به آینده و گذشته و آینده و گذشته و آینده فکر کردم.

به نخ های سیاه بخیه ها.

به آب نبات چوبی ای که برای هدیه دادن خریدمش.

به خاطره ی دکتر عبدللهی.

به تو.

به تو.

به تو.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد