نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

می گذره، مثل برق مثل باد

چهره اش یادم رفت. ولی مهربونیش نه.
شاید یه روز، برم دوباره تو اتاقش. کارم به اونجا بیفته، شاید، پنج سال دیگه، اگر خدا بخواد برام...

اون تنها موکوتاه و ریش کوتاهی بود که دلم رو گرم کرد.
یه نگاه به من انداخت، یه نگاه به برگه ای که به دستش داده بودم. خودکارشو برداشت واسه امضا زدن. کلید کشوی میزش رو هم برداشت، که مُهرشو پیدا کنه. عینکشم روی چشماش بود و از بالاش هر از گاهی نگام میکرد. لبخند میزد‌. منم لبخند میزدم؛ یعنی، به زایگوماتیک ماژورهام التماس میکردم که منقبض بشن. و به چشمام همینطور؛ که یه وخت نریزه پایین اون قطره های درشت. و تو، با بند بند وجودم حس میشدی..
برگمو که مهر کرد، گفت: میگذره همش! مث برق و باد میگذره! اینا چیزی نیس، ایشالا اون بالا بالاها ببینیمت!
آتیشی تو دلم بپا بود. مهارش باید میکردم. خندیدم و با تشکر گفتم ان شاءالله! ممنون از محبتتون.
و رفتم.. پر بودم از تنفر. پر بودم از عشق. به تِسلا فکر میکردم، که میگفت: اگر تنفر تو به انرژی نورانی تبدیل بشه، یه جهان رو روشن میکنه.
و من از تنفر دندونام رو محکم به هم می ساییدم، بی اختیار. وقتی فک ام درد گرفت فهمیدمش..

"میگذره همش! مث برق و باد"..
اون موقعا که چشمام آبی بود، اونقدر دیوانه بودم آرزو میکردم تموم نشه این مسیر. درست مثل جاده هایی که عاشقشونم. مثل مسافرتهایی که از ته دل خوش میگذشت، مثل کلاسهای فیزیکم، دوست نداشتم حالاحالاها تموم بشه. دوست نداشتم زود بگذره. میخواستم از لحظه لحظه اش استفاده کنم.
بعدشم همینطور بود. حتی تا همین الان. هنوزم دلم نمیخواد زود بگذره و بزرگ بشیم با دست خالی.
اما
اگه اون برگه که ۲۳ تا مهر خورده بود، به سرانجام میرسید، من آرزو میکردم که توی یه چشم به هم زدن توی آخرین روز اخرین سال تحصیلی ام باشم.. در این حد نمیخواستم.‌. در این حد نمیخوام هنوز...
خدایا، چطور میشه شکرت رو بجا آورد؟
چطور به آدم ها بگم تو معجزه کردی؟
چطور به آدم ها بگم تو هستی. تو وجود داری..
چطور اثبات کنم که من با مغز استخونم تو رو لمس کردم تاحالا..
چطور بگم به عمق مفهوم "اقرب الیه من حبل الورید" رسیدم..

اضطرار
دردناکه، خیلی دردناکه..
اما
تا تو خدایی
تا تو پناه آدمی،
برگ برنده دست اونه که توکل میکنه.
دنیا چقدر حقیره،
برا آدمی که یه لحظه سرشو میزاره رو زانوش،
چشماشو می بنده
و تو رو میبینه..
توکل، یه جور عشقه. بزرگت میکنه. به عدم میکشوندت..
خدا
شکرت..

من به قولهام نتونستم عمل کنم.
اما تو شاهد باش که تلاشمو کردم واسش. بیخوابی کشیدم و زحمت..
خدایا
بپذیر از من
و ببخش..





--------------
اون شب، تو کوچه باغیای قصرالدشت، تو تاریکیش، بین عطر خنک و تازه ی برگ و بار درختاش، که سر بیرون آورده بودن از دیوارای کاهگلی، تو اون گوشه های دنج بی خبر،
"چشمه ی طوسی" رو گذاشتم. تنها آهنگی که جمله به جمله اش، حرف من بود با تو.
عشق تو بزرگم کرد..
عشق تو هلاکم کرد..




کی میفهمه حال و روز این آدمو؟


به قول سایه:

با منِ بی کسِ تنها شده یارا تو بِمان...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد