-
ELA
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1402 17:07
یک اتاق گرم با دیواری سبز و دیواری نارنجی رنگ یک پنجره و یک گلدان یک میز و یک عود یک تخت و یک چراغ و کتاب و کتاب و کتاب و نور بی رمقی که پشت ابرهاست و صدای باران بر شیشهها . روز آخر اسفند رفاقت دلچسب دختری با موهای کوتاه و چتریهای دلنشین و دامنی آبی و صدایی شیرین و لبخندی گرم و گفتگویی پر از پرواز . . . . شُکر برای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1402 19:26
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1402 15:52
مامان میخنده بابا آواز میخونه باد توی درختای پشت پنجره میپیچه نور کمرنگی خونه رو روشن کرده من خوشبختم تمام سلولهام آروم و خوشبختن... خدایا شکرت این جنس رضایت نصیب قلب همه
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1402 15:58
نور بعد از ظهر از لابلای پنجره روی دسته ی مبل و گلهای سرخ فرش... سکوت بعد از ظهر آرامش اسفند و بلندترین صدای خانه: شعلهی آبی بخاریها خوشبختی تنیده در خوشبختی آرام گرفتنِ دردها آرمیدن پس از سوزش زخم ها دوباره جان گرفتن تن رنجور چشم بر هم نهادن... در نقاشی هایم اینبار پرنده هست و سنتور و نور و جوانه
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1402 00:53
هزار کوه گَرَت سد ره شوند، برو..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1402 10:54
به رودِ زمزمهگر گوش کن که میخوانَد سرود رفتن و رفتن، و برنگشتن ها..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمنماه سال 1402 22:29
در هم شکست ما را ، اندوهِ دل بریدن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 دیماه سال 1402 01:34
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 آبانماه سال 1402 02:22
بله. این لحظه از زمان، احساس میکنم خوشبخت ترین دختر این ورودیام. الهی شکرت...
-
کتابخانه
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1402 20:06
او میخواست که من در کنار خودش باشم... دعوت شدن، از سوی ارجمندترینها چه دلچسب و چه دلنشین است...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 مهرماه سال 1402 14:23
خدایا جورچینات رو شکر... :) گفت: خدای سال ۹۷، خدای الانم هست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهرماه سال 1402 16:24
نورِ بعد از ظهر تابیده روی تختم از لابلای پرده و پنجره.. فکر میکنم که همه چیز قشنگتر میشه، با این روشنایی... . درسته که اوضاع به سامون نیست، کارا گره خورده و منم کلی ناامید شدم، ولی ببین این نور رو! پهن شده روی تخت و گوشه ی دیوار! . قطعا حالم بهتره که این نور رو میتونم ببینم میتونم خوشحالی کنم واسش... وگرنه تا چند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهرماه سال 1402 01:24
گاهی بعضیها را برای همیشه از دست میدهیم آنها نمردهاند اما خصلتهایی که در آنها دوست داشتهایم مرده است....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مهرماه سال 1402 21:45
خفته بر ساحل ندانی چیست این چون در او اُفتی بدانی چیست این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مهرماه سال 1402 23:11
یه چیزی متوجه شدم! اینکه "نمیخوام بمیرم." اصلا نمیخوام. یکی نوشته بود یه اتوبوس خوب میخوام که تو راه چپ نکنه! با خودم گفتم وایییی کاش منم یه اتوبوس خوب بگیرم که سالم برسم! دیدی بهتر شدی دخترکم؟... دیدی خوب شدی و سیاهی ها کمتر شد؟... خدایا شکرت ... پ.ن: من این مسیر رو اومدم. این سربالایی نفسگیر رو... کسی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1402 17:26
الهی شکرت... من تو رو توی همهی این قدمها حس کردم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1402 01:43
و حنانه رفیقیست که... اگر میگوید دوستم دارد یعنی من واقعا خوشبختم. ( سه روز مانده به شروع طرحاش)
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 شهریورماه سال 1402 16:39
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1402 19:36
بابا با حداکثر سرعت گاز میده و باد می پیچه توی گوش و چشمم. توی گردنم، توی موهام توی صورتم. تمام نگرانیها و فکرها رو رها میکنم که با باد بره... به هیچی فکر نمیکنم. لذته و باد و سکوت. سرعته و بابا و بغل من. و پیادهم میکنه کنار مترو. پر از شلوغی ِ سر شب. پر از هیاهوی آدمها. پسر جوونی نشسته و هنگ درام میزنه. عجب آهنگ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1402 14:28
هر شب تن به هجرت دادن و صبح ها بازگشته ای از سرزمین های دور پر از افسانه و باران های جنوبی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1402 12:43
خوشحالم ولی نه از اون خوشحالیهای زود گذر. از اون دسته خوشحالیهای ناشی از درک و رضایتی که ذره ذره لابلای خستگیها و غمهای اساسی من، جا خوش میکنند. نه از اون خوشحالیهایی که چهره آدم رو میخندونه. بلکه از اون خوشحالیهایی که آدم رو به حرکت میاندازه. الهی شکرت.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریورماه سال 1402 13:47
دووم بیار عزیزم. آفرین... خوب اومدی جلو... دووم بیار دختر قشنگم... قلب محکمتری لازمه..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مردادماه سال 1402 09:17
فردا آخرین کشیک اینترنی ام هست و الان هم پست کشیکم.. اومدم تنها توی حیاط نشستم.. زیر یه درختی، این طرف تر از برج پژوهشی، نرسیده به متوفیات. تموم شد؟ فصل ۷ سالهی عمر من... نفهمیدم چی به چی گذشت. درگیر حاشیه بودم بنظر خودم.. گوشه به گوشه نمازی رو می بینم... توان و حوصلهی درد کشیدن هم ندارم. یا حس کردن، یا دلتنگ شدن......
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1402 15:21
از خیابان رد شدم. و ناگهان فهمیدم که آرزو نکردم ای کاش یکی از این ماشینها به من میزد و زندگی ام را تمام میکرد. آرزو نکردم. انگار که افکار مرگ کمتر و کمتر میشوند... انگار که ترمیم شدن واقعیت دارد.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1402 12:25
کوثر گفت: نا امید نیستم شاد بود. نرمال بود. من هم توی دلم شمعک ناقابلی روشن شد. این رفیق همیشگی..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1402 00:33
لیلا... دختر زیبای مهربان من... تو مثل نور می تابی به زخمهای کهنهمان تو مثل کوه می ایستی پشت شانههایمان تو مثل رود جاری میکنی انگیزه و عشق را، در میان قلبمان... به پاس این رفاقت شیرین... پ ن: من از روزهای خوب خواهم گفت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 مردادماه سال 1402 23:37
درد کشیدن کافیه دخترکم... شروع کن... ♡
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 مردادماه سال 1402 21:59
زندگیای رو میخوام که توش اینقدر گریه نکنم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 مردادماه سال 1402 17:24
شاید ما توی جهنم دنیای دیگه ای هستیم. دنیایی قبل از این زندگی. باورم نمیشه این همه افسردگی رو. جهنم هرکجا که هست، هر شکلی که هست، هر زمانی که هست، چیزیه سراسر ناامیدی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1402 19:28
این اسمش افسردگی هست. وقتِ insight داشتنه. وقت شناختنه. تو نجات پیدا میکنی. تو خوب میشی. و دیگه این لحظههای تلخ، تکرار نمیشن. فقط survive کن.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 خردادماه سال 1402 16:12
بگو که تمام میشود.... و روزهای خوبتر میرسند....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1402 22:03
پس کی زیر خاک توی تاریکی فراموش میشیم؟... خیلی انرژی میبره این تظاهر و بازیگری
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1402 04:18
رها کنید مرا با غم نهان خودم اگرچه خستهام از درد بیکران خودم چو رنج بوده فقط سهمم از جهان شما خوشا به کنج اتاقم، خوشا جهان خودم که کیمیای سعادت، سکوت بود، سکوت چه زخم ها که نخوردم من از زبان خودم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1402 23:07
بیا سکوت کنیم و دنیای دیوانه را به حال خودش رها کنیم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1402 16:10
زنده باد سکوت. زنده باد انزوا. زنده باد فراموش شدن. در گوشهی تاریکی. در متروکههای جهان.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1402 20:46
یا جرات ادامه دادن یا جرات خودکشی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1402 03:07
باورکن که وقت مردنه و ما داریم زیادی طولش میدیم...
-
خورشید
جمعه 12 اسفندماه سال 1401 13:47
. . . . کجای دنیا همیشهی سال نور خورشید میتابه؟ برم همونجا... که علاج رنج های روح منه..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفندماه سال 1401 01:04
Lost in darkness... . . . توروخدا بخواب... توروخدا گریه نکن و بخواب... بخواب و دیگه بیدار نشو دخترکم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1401 20:13
احتمالا روزی برسه که از شنیدن موسیقی لذت ببرم که آهنگ ها بتونن از گوشم به قلبم نفوذ کنن احتمالا روزی برسه که مرتب کردن اتاقم، یا نوشتن کارهام، یا اتو کردن لباسهام، برام طاقتفرسا نباشه. روزی که بلند شدن از تختم، شستن صورتم، یا مرتب کردن سر و وضعم سخت نباشه. احتمالا روزی برسه که من از دیدن بچهها و نوزادها دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1401 19:40
تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند آنچنانم که شدم دست به دامان خودم . . . . . . . آیا "خودم" وجود داره؟ اگه آدم دست به دامان خودش باشه که خیلی خوبه... اگه آدم خودش بتونه به خودش کمک کنه که خیلی خوبه...
-
قرارِ عیش و امان داشتم، زمانه گرفت..
سهشنبه 20 دیماه سال 1401 00:47
نیمه شب است و باران بی هیچ نظم و ترتیبی روی سقف خانه و شیشه ی پنجرهی اتاق چکه میکند. ضرباهنگی گاه تند و گاه آهسته، اما دلچسب و آرامشبخش. خوابم نمیبرد با هر تقلایی و دارویی... چراغ خواب کوچکم را روشن میکنم تا سینه زیر پتو دراز میکشم خودم را میسپارم به صفحههای این کتاب سبز رنگِ "کار همچون زندگی" خودم را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1401 13:50
میان این همه شعر این یکی برای خودم برای آخر غمگین ماجرای خودم سرم غروب به بالای دار خواهد رفت خدا کند که ببخشد مرا خدای خودم... . . . . . . . خدای خسته ها و درمانده ها... . .
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مهرماه سال 1401 00:40
ای کاش فردا صبح بیدار نشوم. هرگز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1401 22:59
نبودی و نشنیدی... دلم به گریه نشسته... میان خاطره هایت چه کرده ای که پس از تو به هر کجا که تو بودی غمی نشسته به جایت... کجای این شب هجران کجای این همه راهی که از دریچه چشمت نمیرسم به نگاهی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریورماه سال 1401 18:07
حیات، شکل جدیدی به خود گرفته است در عمیقترین تنهاییِ تجربهشده تا کنون. در سکوت محض میان هیاهوی آدمیان. در کناره ترین گوشهی هستی. حالتی مابین زندهبودن و نبودن، یک حیات نباتی.. چشمهای زندهای که مردهوارانه به خندههای آدمیان خیره ماندهاست. و دستهایی که بزرگترین وظیفهشان، پوشاندن چهرهای خجالتزده و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1401 21:46
از میان تمام کارهای جهان، به انزوا نشستن از همه چیزی بهتر است... دور با لبهایی در بسته ترین حالت ممکن... سکوت و خاموشی چیزی نزدیک به مردن در میان قبر
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مردادماه سال 1401 19:01
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مردادماه سال 1401 18:43
زندگی، با لبهای بسته و دستهای بی قرار کار و نگاه حمایتگر... کوتاه بی حرف عاشقانه بی ادعا ... مثل مریم..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مردادماه سال 1401 18:35
برای من سخن از من مگو به دلجویی، مگیر آینه در پیشِ خویشبیزاران... کی تموم میشه این دور باطل سرکوبگر؟... میدونم که احتمالا هیچوقت... حداقل کی توی این جدال همیشگی، سربلند بیرون میام؟ درماندگی آموخته شده، باورمو تغییر داده حتمن. شاید هم اینها همش تکست کتابه، و حقیقت دقیقا اون چیزیه که احساس میکنیم.. اگر بشه احساسها رو...