نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

سین هشتم

برای تو مینویسم

برای تو که قراره بعد از این، زندگی متفاوتی رو ادامه بدی؛

برای تو که مجبوری "تنها زیستن" رو یاد بگیری

برای تو که حتی نمیدونم اسمت چیه، اما میدونم که خیلی خسته ای، از همین اول زندگیت، خیلی خسته ای...

 

 

دیروز و دیشب، حرف زدن سخت بود؛ همیشه سخته حرف زدن وقتی تمام تن ات درد میکنه، حتی تارهای صوتی ات.. تا میخوای چیزی بگی میشه بغض. تا میای به جمله ای فکر کنی میشه اشک. خسته ات میکنه. از پا میندازدت..

اما الان که حال همه بهتره، میشه حرف زد. حال همه بهتره صرفا چون کمی "زمان" گذشته ازش. هرچند که با این قاتل بی سر و صدا هیچ وقت کنار نیومدم، اما حالا ازش ممنونم.. که بگذره و بگذره و دردها رو کمتر کنه..


صدای بارون مدام تو گوشمه..


فریادهای اعتراض به کنار

انتقادهای همیشگی و بی نتیجه به کنار

تقصیر این و اون دونستن به کنار

حتی

سوختن و گریه کردن و درد کشیدن به کنار

یکی بگه با داغ دلبستگیها چکار میشه کرد..




دیروز نزاشتن فیلما  رو ببینی. چون وقتی اخرین ویدیو رو توی گوشی بابات دیدی، تحملت تموم شد و بی اختیار هق هق گریه کردی. اونقدر که هیچکس نمیتونست آرومت کنه. نه مامان، وقتی بغلت کرد، نه محسن و نه دایی و نه حتی نماز خوندنت..

دست خودت هم نبود. هی تو ذهنت میچرخید حال اون پدر، اینکه بچه هاش رو چطور آب برد، جگرگوشه هاشو. همه زندگیشو.. اینکه زنده موندن اون پدر از صدتا مرگ بدتره براش. اینکه آدمیزاد بدون حضور کسایی که بخاطر اونا زندگی میکنه دیگه چه اهمیتی براش داره زنده موندن..

دست خودت نبود. هق هق میکردی. و میدونستی گریه هات به درد هیچ کدومشون نمیخوره. نه به درد پدر و نه بچه هاش.. و این دردت رو بیشتر میکرد. و بیشتر گریه میکردی..

دوست ندارم هیچ وقت جایی تعریف کنم که چه میزان اشک ریختم و پرچمِ دلسوزی و رقّت قلب بلند کنم که های مردم من خیلی دل رحمم و اشکم سرازیره؛ اما مینویسم که اشک ریختی زهرا. مینویسم که اگه فردا سنگدل شدی، اگه به درد آدمها بی تفاوت شدی، یادت بیفته به این روزات. یادت بیفته و خجالت بکشی از چیزی که هستی.



صدای بارون مدام تو گوشمه..


میچرخند توی ذهن آدم، تصویرهای بچه هایی که جنازه هاشون پیدا شد؛ و پدر و مادرهایی که زخمی تر از همیشه اند، و ماشین هایی که به امید خوشحال کردن سواره هاش راه افتاده بودن، و عروسکهایی که آب با خودش برده، میچرخند توی ذهن آدم، با کلی فریاد و تنفر، با حجمی از انتقاد و خشم، با ریشه های عمیقی از وحشت توی دلها.. می چرخن و نمیزارن شب بخوابی.

میچرخن و توی دلت سیل به پا میکنن،

که هی اشک میشه و از گوشه های چشمت میریزه پایین میریزه پایین...



صدای بارون مدام تو گوشمه..



به دلبستگی ها فکر کردن، آزار دهنده ست. وحشت که فراگیر میشه، اول به یاد آدمهایی که دوستشون داری میفتی. دست و دلت میلرزه، نگران میشی.

و بعد،

به یاد اونها که دوستشون نداری میفتی. احساس میکنی دوستشون داری. برات مهم میشن.

دیگه کسی رو زمین نمیمونه که ازش بدت بیاد.

وحشت که دلت رو بلرزونه، همه ی آدمهای زندگیت مهم میشن. حتی همه ی اونایی که آدمِ زندگیت نیستن.

برا همین بود که راه افتادم به همه یا پیام دادم یا زنگ زدم یا از طریق سوم شخص، احوالپرسی کردم. برا همین بود که از آدمها گزارش لحظه به لحظه میخواستم. برا همین بود که به عمو و پسرداییها و دوستام گفتم نرن بیرون. گفتم نرن سرکار. انگار دیوونه ها. انگار نگران های بی منطق. انگار بی توکّل ها.

و حالا این دلبستگی ها رو

تصور کن

خلاصه کن

تفسیر کن

توی حال اون لحظه ی اون پدر

که درست وقتی داشت تلاش میکرد بچه هاشو نجات بده، زیر پاشون خالی شد و بچه هاش رو جریان آب برد.. و تو بابت اینکه فقط میتونی ببینی و هیچ کاری ازت برنمیاد کلافه میشی،  و کلافگی تو به درد هیچکس نمیخوره.

و باز این چرخه ی کوفتی..

و باز ترس

و باز غصه

و باز تنفر

و دعا

 و هی دعا

نیمه های شب

زیر بارش یک سره ی بی امان..


صدای بارون مدام تو گوشمه

و این اولین باریه که از شنیدن صداش بیزارم





و ارحم شدة ضرنا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد