نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

۷+۱

بعلههههه سلامُُ علیکمممم!! اینجانب ساعت ۳ و ۲۶ دقیقه ی بامداد روز اول فروردین نود و هشت تصمیم به بازگشت به این خونه گرفتم. فقط هم به یک دلیل (ِ تکراری!) اونم اینه که باید ثبت کنم هرطور شده این وضعیتِ خنده دارمون رو!

البته علت دومم هم اینه که اگر بگیرم بخوابم، صبح قطعا نمازم قضا میشه و من بنظرم میاد این یه ساعت و خردی تا اذان رو بیدار بمونم و بعدش تخت تا لنگ ظهر جنازه شم رو تختم. تازه!، همین ربع ساعت پیش همه ی اعضای خانواده هم تصمیم گرفتن که هرچه زودتر بخوابن که صبح دیر پانشن. اما در حقیقت: زکّی! عمرا بتونن زود پاشن. اینه که منِ فداکارِ مهربونِ از خودگذشته ی گل گلاب میخوام بیدار بمونم که بتونم همه ی اعضای خانواده رو واسه نمازصبح بیدار کنم! یه همچین نازنینی هستم من.. :)

یه دلیل دیگه هم دارم راستی! درحال حاضر آدرنالین و سروتونین و نمیدونم چی چی هام اونقدر اِلِویتِد شدن (آره ما خیلی خارجکی و باکلاسیم اصلا) که نمیتونم واقعا بخوابم. درست مثل دیشب! حالا موندم اول چیو بگم. اصن بنظرم اول یه عکس بزارم!





این عکس بی کیفیتی که آپلود کردم درواقع دسته گلی هست که امشب هممون به آب دادیم. جا داره بگم رسما زده بود به سرمون. حس میکردم یه آسکاریسی چیزی بین مون شیوع پیدا کرده. هفت نفر به اضافه ی یه دیسک سه لایه ی بیست و پنج سومایتی امشب دور هم ترکوندن. با بلاتکلیف ترین امکانات ممکن :/

اون از سفره مون که حدود یه ربع مونده به تحویل سال، یادمون افتاد سفره هفت سین نداریم؛ هول هولکی هر خرتی و پرتی دیدم ریختم تو چن تا کاسه و پیاله و چیدم رو میز.
اون هم از میز شام که کلی وقت بود که برقرار بود ولی هنوز هیشکی شام نخورده بود و همه چی داشت سرد میشد. همه گزاشته بودن بعد تحویل سال شام بزنن بر بدن. ما کلا همیشه دیر غذا میخوریم. حدود سه و نیم چار ناهار میخوریم یازده اینا شام میخوریم مثلا... امسال ولی رکورد زدیم: سال۹۷ سفره شام انداختیم سال۹۸ خوردیم. چه وضعشه واقعا؟
اون هم از محسن و محمد که تا ده دقیقه قبل از تحویل سال داشتن تو خیابون کاکتوسهای دست سازشون رو پخش و پلا میکردن و دق دادن منو تا برسن خونه.
اون هم از مراسمات روز پدر. (من شدیدا اون ایموجیه که میزنه تو صورت خودش رو میخوام)

بابا خسته بود از اولش! ینی بستتتتت نشسته بود رو صندلی تو آشپزخونه وَرِ دل مامان، منتظر، که سال تحویل بشه و بعد بره بخوابه. کف دستشم بو نکرده بود که ممکنه براش مراسمی داشته باشیم تا پاسی از سحر! (از صبح فقط بش گفتیم روزت مبارک و حتما تو دلش کلی حسودی کرده بود که روز مادر چطور برا مامان ترکوندیم و روز پدر چطور ولش کردیم بابا رو!) ۹۸ که شد، دو سه دقیقه نشستیم به ترکیب زیبای هفت سینِ هول هولکی مون نگا کردیم، بعد منم صورت های ریش دار اعضای خانواده رو ماچ کردم، (شکرخدا یه مامان هست اون وسط که صورتش لطیف باشه) بعد رفتیم واسه شام. تازه‌مادر و تازه‌پدر و اون بیست و پنج سومایتیه هم اومدن پایین واسه شام. ۷ تامون که تکمیل شدیم یه چای دم کردم و دویدم که تا قبل از اینکه بابا بره بخوابه، کادو ها رو بیارم بچینم دور سفره هفت سین. کادوهای روز پدر رو. داشت همه چی روتین و در آرامش پیش میرفت که یه دفعه داداش‌بزرگم (پدر اون بیست و پنج سومایتی) با وحشت گفت: اصل کاری رو نیاوردی!!
یهو مرثا هم گفت: وای اصل کاریه کوووو؟
و همه صداشون درومد که: وای اصل کارییییی!!!
نگا کردم به میز دیدم جدی جدی اصل کاری یادم رفته!
دوتا یکی پله ها رو پریدم بالا سمت اتاقم، دم اتاق که رسیدم داداش بزرگ بلند گفت: خلاقیت به خرج بده انصافا.
و ناگهان من موندم و ذهنی که باید خلاق میبود!
رفتم سراغ اصل کاری، کاغذ کادوها رو ریختم وسط اتاق، قیچی و چسب به دست، چشمامو فشار دادم محکم و گفتم توروخدا خلاق باش. همه جای اتاق رو دید زدم، تو خرت و پرتای تزئینی ام گشتم و آخرش به طرز ناشیانه ای دوتا گل رُز مصنوعی رو پیچیدم توی کاغذ نقش برجسته ی مخملی. (خوب شد گلفروش نشدم هیچوقت. عکسش گویای قضیه ست خلاصه!..)
پریدم پایین.
دیدم بابا اومده طرف میز کادوها. هول شدم سریع گل رو دادم دستش: روزت مبارک بابااااا :/ و زدم زیر خنده. همه یه نگا به من کردن یه نگا به دسته گل؛ یه لحظه پوکرفیس، و بعد زدن زیر خنده! مرثا چشمک زد: راضی ام ازت!

بابا گل رو گرفت دستش! خوشحال بود که روز پدر بهش رز دادیم، هرچند مصنوعی، هرچند با تزئین بی ریخت و مشکوک! (هنوز خبرنداشت که براش جشن میگیریم) ناگفته نماند که این رزها که با پَرهای رنگی درست شده ان مال سالهاااا پیش هست و من در حفظ و نگهداری آنها بسیار کوشا بوده ام و تا امشب سالمِ سالم و خوشکلللل مونده بودن توی خرت و پرتام. بابا گلدون سفالی ای که تازگیا برای خودش خریده بود رو برداشت و گفت: بح بح ممنون الان میزارمش تو گلدوووون!!
جیغ همه بلند شد: نهههههه!!!
یوسف فوری سوتی داد: این دسته گُله درواقع فقط قسمت بالاش بوی گل میده، ولی قسمت پایینش بوی پا میده! :///
بابا بی حرکت شد؛ دست زد به پایین دسته گل، کاغذ کادوی دورش رو باز کرد. اصل کاری ها نمایان شدن: جوراب های روز پدر! که پیچیده شده بودن دور ساقه های گلها. خندید و قهقهه زد، نگام کرد و گفت: یادم نبود فردا روز هوای پاکه! [جوراب همه مردای ایرونی واسه فردا نو عه :/ ]
مسخره بازی تمومی نداشت، مثل همیشه! که هفت تایی میشینیم دورهم و میزنه به سرمون! انگار نه انگار ساعت۲شب بود. انگار نه انگار بابا خوابش میومد. اومد نشست روبرومون، یکی یکی بقیه ی کادوهاشو باز کرد و ما هم چای و شیرینی خوردیم و خوشحالی هاشو نگاه کردیم و حواسمون بود که از دست خل بازیای یوسف چیزی تو حلقمون گیر نکنه. بابا تشکر کرد، از اون لبخندها زد که فقط بچه هاش میفهمن. ازون ها که دلت میره واسش!...
هی نگا کردم به موهای سفید و جوگندمی اش، هی نگا کردم به پوست دستاش، هی نگا کردم به خنده های مامان، به نگاه های شیطنت آمیز یوسف، به آرامش و خوش اخلاقی محسن، هی نگا کردم به مادر شدن و پدر شدنِ مرثا و محمد برای یه دیسک بیست و پنج سومایتی. هی نگاه کردم به آینه ی هفت سین، و به قرآنِ کنار سبزه، و هی تو دلم گفتم شُکر...شکر..شکر...

پی نوشت۱: اذان گفتن همین الان. ولی من پرحرف تر از این حرفام :) میرم و میام!
پی نوشت۲: من برا هیشکی دعا نکردم لحظه تحویل سال! درسته که قول دادم دعاکنم برا همه، ولی فقط دعای فرج خوندم و صداش کردم... خودش یه دعا واسه همه ست..
پی نوشت۳: اتاق تکونی من اینطوریه که اول همه چیزو از کمدهام میریزم بیرون، میبرم میزارم رو تخت محسن. بعد دونه دونه میارم که از اول مرتب بچینم تو کمدها، وسط راه هی خرت و پرتای قدیمی ام رو میبینم، خاطره هام تازه میشن، میشینم مرورشون میکنم تااااا اینکه میبینم دیر شده. اون وخت همه چیو از تخت محسن انتقال میدم رو تخت خودم که اتاقش خلوت شه. بعدش خودم که خواستم بخوابم همه چیز رو از تخت انتقال میدم کف زمین. بعد یهو مهمون میاد و از کف زمین انتقال میدم به کمدها. داغون تر از چیزی که قبلش بوده :) خب مجبور نکنین به خونه تکونی. مگه میمیرین؟؟؟
پی نوشت۴: کاش همیشه روز پدر بود. باباها روز پدر ملایم تر میشن. ولی کاش روز مادر هم همزمان باهاش بود که اونام ملایم تر بشن. دیشب که تا ساعت۱۲ با زهرا و فاطمه تو شهربازیِ هایپراستار آدرنالین مون رو به پیک خودش رسوندیم و بعدش خودمون رو بستیم به شام و ماشین سواری و دیوانگی، وقتی اومدم خونه بابا خیلی ریلکس حتی نازمو هم خرید ولی مامان فقط شمشیر دم دستش نبود که تیکه تیکه ام کنه!! خدایا کاش روز پدر و مادر باهم بود.
پی نوشت۵: من کشف کرده م که بین احساسات و عواطف زنانه و طول موی سر رابطه مستقیم وجود داره. اگه موها تا L1 به پایین باشه، خیلیییی مهربون و دخترونه میشن، بین T5تا T12 بازم ناز و عاطفه ی دخترونه تا حد نسبی وجود داره. از C7 تا T5 قابل تحمله، ولی از پسرونه ی پسرونه تا C6 رسما غیرقابل درکه.
#موهاتون رو کوتاه نکنین. بابای من الان ۴ تا پسر داره :/
پی نوشت۶: خیلی حرف میزنم. الان آفتاب هم طلوع میکنه. خلاصه که ساقیا آمدنِ عید مبارک بادت ، آن مقاله ها که باید بخوانی نرود از یادت :/
هوف!





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد