نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

یاد باد آن که نهانت...

روی سجاده های سبزآبی، سمت راست مسجد،

نشسته بود تسبیح به دست؛ و لب مشغول به ذکر.

صدایی شنید از آن طرف پرده ی ضخیم و تیره ی قهوه ای رنگ.

صدایی که بسامد آشنایی داشت..

صدایی که نمیگذاشت او به قبله اش درست فکر کند.

صدایی که مثل موسیقی بود، و پر از رازهای بی قرار کننده.

صدایی گرم، دلنشین برای او، صدایی شناور در ذرات فضا، که دیوانه وار به دنبال خود می کشاندش.

صدایی که شکیبایی از دلش می ربود..

لحظه ای صبر کرد.

دقیق شد.

تمام حواسش را در قوّه ی شنیدارش خلاصه کرد.

صدا،

بلند تر که شد،

وضوح که یافت، 

زیر و بم اش که نمایان شد،

از زیبایی افتاد؛

.

.

.

اشتباه گرفته بود..

آهی کشید

نومیدوارانه...

ضربان قلبش آرام شد.

مغزش انگار یخ کرد. متوجه خودش و پیرامونش شد. نفسهای حبس شده اش را بیرون داد.

دستان عرق کرده اش را نگاه کرد؛


خجالت کشید...

.

.

انکار کرد.

تمام تپش های دلش را انکار کرد.

تمام تمرکزش را که تا چند لحظه پیش معطوف آن حنجره ی مجنون کننده بود انکار کرد.


نشست در گوشه ای، در حاشیه ای، ضربان های دلش را ادب کرد.

سرزنش گرانه، به سینه کوبید.

 لرزش دست هایش را نگاه کرد، و خود را تنبیه.

و حافظه ی گوش هایش را از آن صدا پاک کرد..

شاید

چون

جرات نداشت که..

طاقت نداشت که..

حق نداشت که..

و خسته بود از...








نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد