دختربچه ای در حالی که جعبه ی چسب زخم هایش در دستش بود به سوی مغازه ای رفت و از پشت ویترین مغازه به یک جفت کفش قرمز که همیشه آرزوی داشتن آنها را داشت زل زد . صدای پدرش در گوشش پیچید : اگر تا آخر این ماه بتوانی همه ی چسب زخم هایت را بفروشی ، می توانم برایت این کفش ها را بخرم . دختر بچه با خود فکر کرد : یعنی باید آرزو کنم تا آخر این ماه صد نفر دست ها و پا هاشون زخم بشه؟؟؟ نه .اصلا کفش نمی خوام ...
merc.
vaghan web ghashangi dari.
inam kheili ghashnge.