زندگی

زندگی پلی است باید از ان گذشت نه روی ان چیزی بنا کرد

*سوره عـشـق*

راستی خدایا میدانی جای یک سوره بنام "عشق" در قرانت خالیست

 

که اینگونه اغاز میشود:

 

وقسم به روزی که قلبت را میشکنند . جز خدایت مرهمی نخواهی یافت

روزگار

روزگارم این است...

 

دلخوشم با غزلی

 

تکه نانی آبی

 

جمله کوتاهی

 

یا به شعر نابی

 

و اگر باز بپرسی گویم

 

دلخوشم با نفسی حبه قندی چایی

 

صحبت اهل دلی فارغ از همهمه ی دنیایی

 

دلخوشی ها کم نیست دیده ها نابیناست.

خسرو شکیبایی چه زیبا گفت...

گاهی... باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی

 

و نفهمید تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد.

 

گاهی... نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند

 

اگر ماندی رفتن را بلد بوده ای.

 

گاهی... بر سر کار هایی که برای دیگران انجام داده ای

 

باید منت گذاشت تا آن را بی اهمیت ندانند.

 

گاهی... باید بد بود برای کسی که

 

فرق خوب بودنت را نمیفهمد.

 

کاش میشد آدمی گاهی فقط گاهی به اندازه نیاز بمیرد

 

بعد بلند شود آهسته آهسته خاکش را بتکاند

 

اگر دلش خواست برگردد به زندگی دلش نخواست

 

بخوابد تا ابد

 

کاش میشد گاهی و شاید هزاران گاهی های دیگر...

مرد رویاهای سابق

خودت هم بیایی نمی شود

 

جایی که خالی کردی و رفتی

 

دیگر با بودن خودت هم پر نمی شود

 

چون تو دیگر مرد رویاهای سابق من نیستی...

نفس

میان هر نفسی که میکشم همهمه ای است

 

که از همه پنهان اما از تو چه پنهان

 

میان هر نفسی که میکشم تو هستی که

 

می کشم تو را....

 

می کشی مرا...

دلخوشی

تمام دلخوشی من همین سکوت و تنهایی است

 

قلم و کاغذی که سیاه مشق های احساسم را تکلیف میکند

 

و فنجان چایی که همدم شب های ملتهب من است

 

وسیگاری که آتش درونم را شعله میکشد

 

شاید اندکی خاکستر کند داغ درونم را.

شرط عشق

شرط عشق آن است که دلت آغوش بخواهد

 

نه تنت...

دفتر

تمام برگ های دفترم تمام شد

 

قلمم به پایان رسید

 

دستم سست شد

 

چه سرمشقی به من دادی

 

هنوز هم می نویسم

 

دل دادن خطاست

تنهایی

تنهایی معنیش این نیست که

 

بی کس و کاری

 

تنهایی یعنی

 

خیلی ها رو داری

 

دلت که میگیره انگار

 

هیچ کس رو نداری که پیشش

 

درد و دل کنی...

خنده خدا

صدای خنده خدا را میشنوی؟


دعایت را شنیده و به آنچه محال میپنداری میخندد. (به شوهر کردنت)

بازی

دیگر بازی بس است


بیا شمشیرها را کناربگذاریم


دستهایمان را بشوییم و چیزی بخوریم اما........


چرا دست های تو خونی است و پشت من

میسوزد؟؟؟؟؟

خنده شکلاتی

خنده هایم شکلاتی شده اند


به همون اندازه خالص و به همون اندازه تلخ


دشت خشکید


دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت


زندگی بعد تو بر هیچکس آسان نگرفت


چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند


شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت


دل به هرکس که رسیدیم سپردیم ولی


قصه ی عاشقی ما سروسامان نگرفت


تاج سر دادمش و سیم و زر اما از من


عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت


مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست


قصه ای باتو شد اغاز که پایان نگرفت

دانشجو

دانشجوی تازه وارد : هالوی خوش شانس

 

دانشجویان ساكن خوابگاه : جنگجویان كوهستان

 

دانشجویان پرسر و صدا : گروه لیانشانپو

 

دانشجوی پزشكی : به خاطر یك مشت دلار

 

خانواده دانشجویان : بینوایان

 

دانشجوی مدل رپی : الو، الو، من جوجوام

 

انتخاب درس افتاده : زخم كهنه

 

مراقبین امتحان : سایه عقاب

 

تقلب : عملیات سری

 

روز دریافت كارنامه : روز واقعه

 

اعتراض دانشجو : بایكوت

 

اعتراض برای كیفیت غذا : می خواهم زنده بمانم

 

دانشجوی اخراجی : مردی كه به زانو در آمد

 

آینده تحصیل كرده : دست فروش

 

رئیس دانشگاه : مرد نامرئی

 

استاد راهنما : گمشده

 

دانشجویی كه تغییر رشته داده : بازنده

 

سرویس دانشگاه : اتوبوسی بسوی مرگ

 

كتابخانه دانشگاه : خانه عنكبوتان

 

ژتون فروشی : آژانس شیشه ای

 

علت نیافتن بعضی از دانشجویان : رابطه پنهان

 

التماس برای نمره : اشك كوسه

 

سوار شدن به اتوبوس : یورش

 

ترم آخر : بوی خوش زندگی

 

تصویه حساب : خط پایان

 

عمر دانشجو : بر باد رفته

 

مسئول خوابگاه : كاراگاه گجت

 

ادامه تحصیل تا دكترا : دیدار در استانبول




بی تو2

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم


تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی


بی من از شهر سفر کردی و رفتی


قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم


تو ندیدی ...


نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،


دگر از پا نشستم


گوئیا زلزله آمد،


گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم


بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی


بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی


تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من


که ز کوی‌ات نگریزم


گر بمیرم ز غم دل


به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟!


نتوانم، نتوانم


بی تو من زنده نمانم

بی تو1

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،؛
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،؛
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،؛
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.؛

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،؛
عطر صد خاطره پیچید:؛

یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.؛

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.؛
من همه، محو تماشای نگاهت.؛

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:؛
از این عشق حذر كن!؛
لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،؛
آب، آیینة عشق گذران است،؛
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،؛
باش فردا، كه دلت با دگران است!؛
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!؛

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!؛
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!؛

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،؛
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،؛

باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!؛

اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشك در چشم تو لرزید،؛
ماه بر عق تو خندید!؛

یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم.؛
نگسستم، نرمیدم.؛

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،؛
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،؛
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم


بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم

مجلس ختم

من به اندازه یک مجلس ختم ، دوستانی دارم!)


چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز


بر شکوه سفر آخرتم، افزودند


اشک در چشم، کبابی خوردند


قبل نوشیدن چای،


همه از خوبی من میگفتند


ذکر اوصاف مرا،


که خودم هیچ نمی دانستم


نگران بودم من،


که برادر به غذا میل نداشت


دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد


راستی هم که برادر خوب است


گر چه دیر است، ولی فهمیدم


که عزیز است برادر، اگر از دست رود


و سفرباید کرد،


تا بدانی که تو را میخواهند


دست تان درد نکند،


ختم خوبی که به جا آوردید


اجرتان پیش خدا


عکس اعلامیه هم عالی بود،


کجی روبان هم،


ایده نابی بود


متن خوبی که حکایت می کرد


که من خوب عزیز


ناگهانی رفتم


و چه ناکام و نجیب


دعوت از اهل دلان،


که بیایند بدان مجلس سوگ


روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم


ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز


که بدانند همه،


ما چه فامیل عظیمی داریم


رخصتی داد حبیب،


که بیایم آنجا


آمدم مجلس ترحیم خودم،


همه را میدیدم


همه آنهایی،


که در ایام حیات،


نمی دیدمشان


همه آنهایی که نمی دانستم،


عشق من در دلشان ناپیداست


واعظ از من می گفت،


حس کمیابی بود


از نجابت هایم،


و از همه خوبیهام


و به خانم ها گفت:


اندکی آهسته


تا که مجلس بشود سنگین تر


سینه اش صاف نمود


و به آواز بخواند:

مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم


راستی این همه اقوام و رفیق


من خجل از همه شان


من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم


من به اندازه یک مجلس ختم،


دوستانی دارم

نکند

نکند فکر کنیدر دل من مهر تو نیست


گوش کن


نبض دلم با تو یکیست

ناراحتی بد دردیه

سلام دوستان امروز یه خبر بهم دادن که

خیلی برام گرون تموم شد بهم گفتن دیگه

دوستمو ندارم حالم اصلا خوب نیست

واقعا ناراحتی یه دردیه که درمونش خیلی

سخته.

باز باران

باز باران، با ترانه میخورد بر بام خانه


خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟


روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟


یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟


پس چه شد دیگر؟ کجا رفت؟


خاطرات خوب و رنگین


در پس آن کوی بن بست در دل تو؟ آرزو هست؟


کودک خوشحال دیروز، غرق در غمهای امروز


یاد باران رفته از یاد، آرزوها رفته بر باد


باز باران؟ باز باران میخورد بر بام خانه


بی ترانه؟ بی بهانه، شایدم گم کرده خانه !

کاش

کاش در امتداد


لحظه ها


تکرار دوباره


باتو بودن بود

سکوت

سکوتم را به باران هدیه کردم


تمام زندگی را گریه کردم


نبودی در فراق شانه هایت


به هر خاکی رسیدم تکیه کردم

...

پرسید:

عشق چیست؟

گفتم: آتش!

گفت:

مگه دیدی؟

گفتم:

نه توش سوختم!!!

به همه بگو

از شیشه باش


اما


به همه بگو


از سنگم


مردم این زمانه فقط دنبال شکستنند...!

به سلامتیه....

سلامتيه اون پسري که...

10سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت...

20سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت....
... ... ... ... ..
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه...!!!

باباش گفت چرا گريه ميکني..؟

گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد...!

عشق...

عشق یعنی خلوت و راز و نیاز


عشق یعنی محنت و سوز و گداز


عشق یعنی سوز بی ماوای ساز


عشق یعنی نغمه ای از روی ناز


عشق یعنی کوی ایمان و امید


عشق یعنی یک بغل یاس سپید


عشق یعنی یک ترنم از یه یار


عشق یعنی سبزی باغ و بهار


عشق یعنی لحظه دیدار یار


عشق یعنی انتهای انتظار


عشق یعنی وعده بوس و کنار


عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار


عشق یعنی حس نرم اطلسی


عشق یعنی با خدا در بی کسی


عشق یعنی همکلام بی صدا


عشق یعنی بی نهایت تا خدا


عشق یعنی انتظار و انتظار


عشق یعنی هر چه بینی عکس یار


عشق یعنی شب نخفتن تا سحر


عشق یعنی سجده ها با چشم تر


عشق یعنی دیده بر در دوختن


عشق یعنی از فراقش سوختن


عشق یعنی سر به در اویختن


عشق یعنی اشک حسرت ریختن


عشق یعنی لحظه های ناب ناب


عشق یعنی لحظه های التهاب


عشق یعنی بنده فرمان شدن


عشق یعنی تا ابد رسوا شدن


عشق یعنی گم شدن در کوی دوست


عشق یعنی هر چه در دل آرزوست


عشق یعنی یک تیمم یک نماز


عشق یعنی عالمی راز و نیاز


عشق یعنی یک تبسم یک نگاه


عشق یعنی یک تکیه گاه و جان پناه


عشق یعنی سوختن یا ساختن


عشق یعنی زندگی را باختن


عشق یعنی همچو من شیدا شدن


عشق یعنی قطره و دریا شدن


عشق یعنی پیش محبوبت بمیر


عشق یعنی از رضایش عمر گیر


عشق یعنی زندگی را بندگی


عشق یعنی بنده ی آزادگی

تفسیر عشق

عشق يعني با تو خواندن از جنون

عشق يعني سوختنها از درون،

عشق يعني سوختن تا ساختن ،

عشق يعني عقل و دين را باختن ،

عشق يعني دل تراشيدن ز گل ،

عشق يعني گم شدن در باغ دل ،

عشق يعني تو ملامت کن مرا،

عشق يعني مي ستايم من تو را ،

عشق يعني در پي تو در به در ،

عشق يعني يک بيابان درد سر،

عشق يعني با تو آغاز سفر ،

عشق يعني قلبي آماج خطر،

عشق يعني تو بران از خود مرا ،

عشق يعني باز مي خوانم تو را ،

عشق يعني بگذري از آبرو ،

عشق يعني کلبه هاي آرزو،

عشق يعني با تو گشتن هم کلام،

عشق يعني شاخه اي گل در سبد ،

عشق يعني دل سپردن تا ابد ،

عشق يعني سروهاي سر بلند ،

عشق يعني خارها هم گل کنند،

عشق يعني تو بسوزاني مرا ،

عشق يعني سايه بانم من تو را ،

عشق يعني بشکني قلب مرا ،

عشق يعني مي پرستم من تو را،

عشق يعني آن نخستين حرفها ،

عشق يعني در ميان برفها،

عشق يعني ياد آن روز نخست ،

عشق يعني هر چه در آن ياد توست،

عشق يعني تک درختي در کوير ،

عشق يعني عاشقاني سر به زير،

عشق يعني بگذري از هفت خان ،

عشق يعني آرش و تير و کمان ....

محکوم شدن

قلبم محکوم شد به ساده بودن....

غرورم محکوم شد به خونسرد بودن....

احساسم محکوم شد به کم حرف بودن....

دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن....

چشمانم محکوم شد به مهربان بودن....

دستهایم محکوم شد به سرد بودن....

پاهایم محکوم شد به تنها رفتن....

آرزوهایم محکوم شد به محال بودن....

وجودم محکوم شد به تنها بودن....

و عشقم محکوم شد به مردن

خداوند.................

خداوند میگوید:


تو ای زیبا تر از خورشید زیبایم


تو ای مهربان تر از مهمان نالانم


بدان آغوش من باز است


بیا...


یک قدم با تو...


تمام گام های مانده اش با من