حس مي كنم كه وقت
گذشته است
حس مي كنم كه مي بايست
تا بحال مرده باشم
مي فهمي ! ؟
خاك ، باد ، آب
چگونه با تو حرف مي زنند
هميشه يك صدا
براي شنيدن كافي ست
و هميشه يك چشم
براي ديدن
حس مي كنم كه وقت
گذشته است
حس مي كنم كه مي بايست
تا بحال مرده باشم
مي فهمي ! ؟
خاك ، باد ، آب
چگونه با تو حرف مي زنند
هميشه يك صدا
براي شنيدن كافي ست
و هميشه يك چشم
براي ديدن
خلاء يي كه تمــــــــــام نمي شود
خلاء بي پايان
خلاء ميــــانِ من و تو
و فاصله
يعني همين ...
یه وقتایی هم هست که آدما
جوری میشکنن که دیگه به هیچ دردی نخورن..!
اینطور نیست که شکستنشون صدای تِق
داشته باشه و همه بفهمن
شکستن ادم ها را شاید فقط بشود دیـــــد..
از خنده های بافتنی..
از موهای سپید..
از هیاهوی زیاد
و شاید هم از قیافه های کمرنگ..
آدمایی که از نهایت درد شکستن
و به بی حسی رسیدن..
و شاید دیگه به هیچ دردی
نخورن..!
خورشید
دیگر
داغ نیست
و ماه کم رنگ
دارد از آسمان فرو می افتد...
کجاست اینجا
که شبیه هیچ کجا نیست !
دلم هوس یک دوست قدیمی کرده...
یک رفیق شش دانگ...
یک آرام دل،
کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده
و دیگر محک زدن و زیر و رو کردنی در کار نباشد...
رفیقی که من نگویم و او بشنود...
بخندم و حجم بغضم را در خنده ام ببیند...
رفیقی که بگویمش برو ، اما بماند...
که نرود...
وقتی ماندنش آرامم می کند!
نیست...
دلم گرفته این روزها
هوای بیقراری بدجور بیقرارش کرده...
خط می کشم
روی کاغذ
دایره بر دایره
در هم و بر هم
به جای همه حرف های نگفته ام
هیچ کس
حتی خودم
باورم نمی شود
که همه ی حرف های دلم
اینگونه سیا ه باشند
که هستند!
سخت است قدم نهادن میان
خاطره هایی که تار و پودش
پوشیده است از کلاف تنهایی !!!
خسته ام
خسته ام از تکرارهای بیهوده
از سکوت های اجباری
از فریادهایی که در من حبس میکشند!!!
خسته ام
خداوندا :
سازت را زیادی کوک نکرده ای ؟؟؟
می دونی
باید بفهمی وقتی دلت می گیره …
تنهایی !
باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی !
باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی !
باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره !
باید بفهمی وقتی
ناراحتی …
دلتنگی …
یا بی حوصله ای …
هیچ کس حوصله ی تو رو نداره !
دیگه باید فهمیده باشی همه رفیقِ وقتای خوشی اند !
تــنـهـایــے را دوســـت دارم .
عـادت کـــرده ام کــــﮧ تــنـهــا با خــودم باشـــم ،
دوســتــے میــگـفت عـیــب تــنـهـایــے ایــن اســت کـــﮧ
عـادت مــیـکـنــے ... خــودت تـصــمـیـمــے مـے گیرے ،
تــنـها بـــﮧ خــیـابان مــے روے،
و بـــﮧ تــنـهـایــے قـدم میزنـے .
پــشـت مــیـز کــافـے شــاپ تــنـهـایــے مـے نشینـے
و آدمــهـا را نــگاه میــکنے ،
ولــی مــن بـــﮧ خـاطر هــمـیــن حـــــــس دوســـتـش دارم .
تــنـهـا کـــﮧ باشـے نگاهـــت دقــیـق تــر مــے شــود و مـــعـنـا دار ؛
چــیـزهــایــے مـے بینے کـــﮧ دیگران نــمے بینند،
در خــیـابان زودتر از همـــﮧ میــفـهـمـے پایــیـز آمده
و ابرها آســمـان را محـــکـم در آغــــوش کشـــیـده اند
مــیـتـوانــے بے توجـــﮧ بـــﮧ اطــراف،
ســاعتهــا چـشـم بـــﮧ آســـمان بــدوزے و تــولد باران را نظاره گــر باشــے.
بــــراے هــمـیـن تــنـهـایـــے را دوســـت دارم
زیرا تــنـهـا حســے اسـت کـــﮧ بــــﮧ مــن فــرصـت مـــی دهــد خـــودم باشـــم
با خـــودم کـــﮧ تــعـارف نــدارم !
ســالهـاست بــــﮧ تــنـهـایــے عـادت کـــرده ام....