گیجی و ویجی ...:دی

من در حال آشپزی

آقامون در حال نگاه کردن به من..

من بعد از ریختن روغن توی ظرف با یه تیکه دستمال کوچولو که مخصوص این کار گذاشتم دهنه بطری روغن رو پاک می کنم..

آقامون عشقولانه : یعنی من عاشق این کارای توام..

من: کودوم کارا؟!!

آقامون: همین وسواسی بازیای تو عزیزم.. که یه دستمال مخصوص گذاشتی که ظرف روغن رو باهاش تمیز کنی..

من: یعنی من وسواسی ام؟!!!! یعنی من روانی ام؟!!! من به این کثیفی....

آقامون: نه عزیزم منظورم از وسواسی تعریف بود ازت... یعنی تمیزی....

من: هنوز

آقامون: خیل خوب عزیزم خیل خب.. از این کثیف کاریات خوشم میاد..

من: یعنی من کثیفم؟!! من؟!!! تو چشام نگا کن بگو دوباره چی گفتی؟!! من کثیفم الان؟!!! اگه من کثیف بودم مامان و بابام تا حالا منو کشته بودن... تو که جای خود داری....

آقامون: هاااا... خو من الان چی بگم؟!!!

من:  حرص خوردی؟!!!!

آقامون: کصافط... اعصابم خورد شد..

من: خودتی... عمته... دیگه به من فوش ندیااااا.... بی تربیت..

آقامون: من از دست تو چیکار کنم آخه..

من: عاشقم باش

آقامون:

 

.... خوشبختی نصفه نیمه ای

شاید خوشبختی فقط این نباشه که آقاتون سند ماشینو خونشو به نامت بزنه..

شاید گاهی خوشبختی یعنی اینکه ظهر خسته و کوفته وقتی می ری در باکستو باز کنی که کارتتو در بیاری و کارت بزنی یه گل محمدی کوشولو رو ببینی که یه تیکه کاغذ زیرش گذاشته شده و نوشته :

دوستت دارم عزیزم :d...

 و شما سرخوشانه بخندی و همکارات فکر کنن احتمالاً دیوانه شدی..

بعداً نوشت: یعنی تو روووووح بلاگفا.... صلوات که هر چی کامنت می ذارم میگه کد امنیتی رو درس وارد نکردی.. ایــــــــــــش

....معذرت :دی

داشتم واسه پسرک توی دفترش جدول سودوکو می کشیدم (واسه مشق شب).. بعد جدولو بزرگ می کشیدم که توی یه صفحه فقط ۶ تا جدول جا بشه..

آقامون: خب عزیز من یه کم کوچیکتر و با فاصله کمتر جدولا رو بکش که بیشتر جا بشه..

من: من خودم از عمد دارم بزرگ می کشم.. می خوام کمتر باشه.. این بابای آدمو میاره جلو چشمش تا یه مشقو حل کنه.. حوصله سر و کله زدن ندارم... ۶ تا هم از سرش زیاده.. بلده اینا رو فقط یه یاد آوریه..

آقامون:  ولی من می گم کوچیکتر بکش که بیشتر جا بشه.. واسه خودش هم بهتره.. بیشتر میشه... بهتر یاد میگیره..

من: یه بار باهاش کار کن اون وقت می فهمی من چی میگم..

آقامون:  از ما گفتن بود..

من: از ما هم گفتن بود.. حالا تو نشنو..

بعد از نیم ساعت.. پسرک در حال حل کردن مسائل جدول سودوکو..

من: بنویس مامان.. بنویس..

چند لحظه بعد.. من:  بنویس.. بنویس..

چند لحظه بعدتر ... من:  بنویس.. بنویس.. بنویس..

چند لحظه بع...

چند لح...

چن...

آقامون: خو چرا این همه جدول کشیدی.. بزرگتر می کشیدی یه کاری می کردی تو یه صفحه ۴ تا جا بشه.. یا شاید ۲ تا حتی.. چه خبره ۶ تا...

من:

آقامون: 

من: 

آقامون: چیه خو..

من: 

آقامون:  اوووووففففف

من:  هنوز

آقامون:  در مواقعی سوت بلبلی حتی..

من: تو چشای من نیگا کن....

 آقامون:  خوووووووبـــــــــــــــ .... ب. ب. خ. ش. ی. د.... اوووووفففف

من: همچنان

آقامون: بابا من گفتم ببخشید که.. چرا هنو بد نگا می کنی...

من:  هیچی فقط می خواستم ببینم اصولا چرا شما مردا در اموری که درش تخصص ندارین دخالت می کنین؟!!!

درد دلهای پاورقی: یعنی مرده این معذرت خواهی هاشون هستم.. مقطع... کشیده..

...آدامس وَن

آدامس وَن تا حالا خوردین؟!! همون سقز خودمون (به صورت پاستوریزه)... ما تو خونه مون نوبتی می خوریم:

اول پسرک می خوره.. شیرینشو می بره.. نرم که شد می ده به من.. بعد من می خورم.. بعد از چند روز که حسابی چلوندمش می خوام بندازمش بیرون آخامون می گه.. نـــــــــــــه بده من بخورم حیفه هنوز خوشمزس... یعنی روزگاری داریم ما 

سه شنبه نوشت: این هفته چقدر طولانی شده.. چه طو تموم نمیشه.. چه طو پنجشنبه نمی اد...

این معلم های عزیز...

(این پست رو با عرض پوزش از معلمهای محترم نوشتم)

 ولی باید عرض کنم خدمتتون خب وقتی می گین توی کاغذ A4 سوره توحید و ناس رو بنویسید یعنی وجدانی خودتون نمی دونین که بچه کلاس اولی اینو نمینویسه و بابا مامانش می نویسن؟ چرا واسه ماها مشق شب می دین؟!! مگه خودمون کم کار و زندگی داریم؟!! کلمه به کلمه مشق بچه ها رو باید بگیم بنویس.. بنویس.. بنویس.. اون وقت واسه خودمون هم مشق میدن.. خب آدم عصبانی میشه دیگه.. معلم پسرک (علی رغم اینکه احترام فوق العاده ای براش قائلم) یه برگه داده دست پسرک که چه میدونم یک نقاشی از درون گوجه فرنگی بکشین.. از وسائل شخصی مثل شونه و اینا نقاشی بکشین.. با چوب کبریت اشکال هندسی روی کاغذ درست کنین و بچسبونین.. اشکال هندسی رو بکشین و قیچی کنین.. خب واقعا شما فکر می کنین الان مثلا یه پسر کوچیک ۶ ساله میتونه این کارا رو بکنه؟!!! سوره توحید و کوثر رو بنویسه؟!! که چی؟!! خب به جای این بهشون بگید سوره توحید و کوثر رو حفظ کنن... نه اینکه می گید من مادر بشینم واسه بچم مشق بنویسم اون بره پی بازیش... واقعا اینو بهش می گن روش آموزشی.. ببخشیدا.. ولی خیلی مسخرس..

پ.ن ۱: واقعا اگه این پستو نمی ذاشتم غم باد می گرفتم.. الان دیگه غم باد ندارم..

پ.ن ۲ : از معلمین عزیز.. خواهش می کنم.. ناراحت نشید.. این پستو که خوندین به من حق می دین... واقعا خودتون حرصتون نمی گیره بعد از این همه کار و بدبختی بشینین کاری بکنین که توی پیشرفت و سواد بچه تون هیچ تاثیری نداره..

پ.ن ۳ الان مشخصه من عصبانیم؟!!! خیلی مشخصه؟!!

بعدا نوشت: خب مثل اینکه بعضی از دوستان برداشت اشتباه کردن از این حرفای من و فکر کردن من احتمالا یا احیانا قصد توهین به معلم ها رو دارم..

نه به جججااااان عزیزم .. من فقط یه درد دلم غمبادی نوشتم.. همین.. باور بفرمایید فقط نبودن آخامون + نوشتن تکالیف اضافه مدرسه و غیره و ذالک باعث شد من این پستو بنویسم. البته بگم که دروغ که نگفتم ولی .. معلم ها اونقدر سعی در پیشرفت بچه ها دارند و اونقدر به بچه ها اهمیت می دن که اگه بعضی وقتا بعضی کم لطفی ها رو در حق من مادر انجام می دن دیگه به گل روشون می بخشیم.. درسته که این چیزا واقعیه و من خیلی حرص خوردم بابت این موضوع و البته بقیه هم حرص می خورن از این بابت ولی این دلیل نمی شه که به خودمون اجازه بدیم به اونا توهین کنیم.. به هر حال اون ها هم طبق خواسته آموزش و پرورش کار می کنن و باید به گفته خودشون یه پوشه کار رو تا آخر سال تحویل بدن که این چیزایی رو که گفتم باید توش باشه .. من کامنت هایی رو که توهینی (هرچند کوچک) به معلم ها کرده بود رو حذف کردم.. چون به هر حال با اینکه سر این قضیه اذیت شدم ولی دوست ندارم غم حرفای تلخ ما پدر و مادرها به غم بخشنامه های مسخره و من درآوردی آموزش و پروش واسه معلم ها اضافه بشه.. خودشون کم غم دارن.. غم حرفا و غرغرهای ما والدین هم اضافه میشه.. پس لطفا اول کمی فکر کنید در رابطه با حرفی که می خواید در مورد معلم ها بزنید.. خواهش..

دلبستی و وابستگی...

دلمان بسی گرفته است... آقامان نیست (رفته تهران) .. خودمان هم فردا می خواهیم برویم شیراز بدون سر و همسر...  

خو من میخوام با پسرک و آقامون برم نه اینکه اون بره یه ور من برم یه ور پسرک هم اینجا تهنا بمونه.. خو من دلم تنگ می شه.. همین الان هم دلم تنگ شده...

 یه زمانی سعی می کردم اینقدر مثل بعضی از زنا که شوهرشون هر جا می ره آویزونش هستن وابسته نشم.. فکر می کردم یعنی که چی که شوهرشون هر جا می ره آویزونش هستن..

من همیشه سعی کردم بفهمم همسرم گاهی به تنهایی احتیاج داره.. گاهی به مجردی بیرون رفتن و خوشگذروندن تنهایی احتیاج داره.. همون طوری که هر کسی احتیاج داره.. همون طوری که خودم احتیاج دارم...

آدم وقتی ازدواج می کنه دیگه تنها نیست تو همه لحظاتش یه نفر دیگه هم حضور داره.. ولی این دلیل نمیشه با حضور طرف خودشو خفه کنه.. گاهی (گاهی) به تنهایی احتیاج داره.. به اینکه با دوستاش تنها باشه و ادای زمان مجردیشو دربیاره.. به اینکه به فکر این نباشه که باید جلوی همسرش مودب باشه و دست تو دماغش نکنه.. به این چیزا احتیاج داره.. همون طور که همسر من احتیاج داره و من به این موضوع فکر می کنم و درک می کنم..

ولی حالا  آخامون رفته تهران ماموریت.. و من دلم تنگ شده..  مثل این زنا شدم که همش آویزون آقاشون هستن. ... چیه خو.. حالا تازه بعد از ۹ سال زندگی تازه به این نتیجه رسیدم که این همه سعی و تلاش فایده نداشته و من حسابی وابسته شدم.. خو من دلم تنگ شده..

دلبستگی بد نیست.. و من دلبسته بودم و حالا وابسته شدم..

پ.ن : فکر نکنین من تا حالا آخامون رو دوس نداشتم.. دوست داشتم خیلی هم دوستش داشتم و دارم.. ولی دوست نداشتم وابسته بشم.. اینکه همش غر بزنم فلان جا می ری منم باید ببری..

و حالا من آخامون و میخوااااااااااااااااااام..

دل نوشت: خو دلم تنگ شده.. اونم زیاد...

دخترا... پسرا...

۱. چند روز پیش از سر کار که اومدم پسرک بدو بدو اومد جلو..

- مامان مامان..

- جانم .... سلام..

- اینو شنیدی: پسرا شیرن مث شمشیرن........دخترا موشن مث خرگوشن..

من:  نخیر... دخترا شیرن مث شمشیرن......پسرا موشن مث خرگوشن..

پسرک به صورت رگباری و بدون وقفه:

نخیرم: دخترا شیرن ..........................توی دستشویی گیرن

پسرا لاله به لاله ..............................دخترا سطل زباله

من:

بابای خانواده:  (یعنی خفه شد)

من: (شکلک مادری نصفه نیمه در حال له کردن پدر خانواده)

 ۲. چند روز پیش خونه همسایه بغلی مون رفته بودم (آقای همسایه عموی بنده می شه و خانومش دختر خاله بنده) تازه مهمان هم داشتند... پسرک من مدرسه بود و پسرک اونا در حال ورجه وورجه کردن بود:

- بابا ! بابا ! بیا بازی کنیم..

- من کار دارم عزیزم برو به مامانت بگو..

- مامان! مامان! بیا بازی کنیم..

- آخه کودوم مامانی میاد با پسرش فوتبال بازی کنه آخه؟؟؟!!!!!!!!!

پسرک اونا (که پسر عموی بنده می شه و به من میگه خاله ) جلوی مهمانهاشون نه گذاشت و نه ورداشت برگشت گفت:

- اینا... خاله... با هانی هر روز فوتبال بازی میکنه..

(شکلک بنده رو تصور کنید در حال آب شدن و توی زمین فرو رفتن)

خب البته من با بچه ها بازی می کنم.. از خاله بازی و عروسک بازی گرفته تا فوتبال و کشتی ... ولی خب این دلیل نمیشه که جلوی بزرگترها از این حرکات سخیفه خجالت نکشم... و این شد که همون جا من آروم در خونه رو باز کردم و با یک اشاره به دخترخاله عطای مهمانی را به لقایش بخشیدم و رفتم خونه خودم... دیدم تنهایی خیلی به آدم حال بیشتری میده تا اینکه یه پسر چهار ساله تو رو اینجوری توی جمع ضایع کنه..

۳. ببخشید که این چند وقت اینجا چیزی ننوشتم.. واقعا وقت نداشتم.. کلاس زبان پسرک... مدرسه پسرک.. کلاس یوگای خودم.. اداره رفتن هم بماند.. پخت و پز و کار خونه هم که تمومی نداره 

۴. خدایا ما را از شر لباس های اتو نشده راحت بفرما... خدایا ما را از شر فکر اینکه فردا ناهار چی بپزیم راحت بفرما.. خدایا مادران سختگیر ما را آسانگیر بفرما... بارالها ما چه گناهی به درگاه تو نموده ایم ما را از شر بندگی شکم رها بفرما تا هر غذایی را بپسندیم (خداییش آقامون اگه سنگ هم جلوش بذاریم می خوره.. چیکار کنم که خودم ناز غذا می کنم.. آقامون میگه غذا نمی خواد درست کنی که می رم بیرون یه چی می گیرم.. من می گم نــــــــــــــــــه غذای بیرون به درد نمی خوره نمی خوام.. خوشمزه نیست... اصلا بریم خونه مامانم اینا.. ولی آقامون روش نمیشه پس مجبورم خودم غذا بپزم) .. واقعا پخت و پز کار مزخرفیه.. بعضی کارا مزخرفن میشه انجامشون نداد.. ولی بعضی کارا مزخرفن ولی باید انجامشون بدی.. یکی آشپزی.. یکی هم اتوکشی لباس.. اوففففف... نصفه شبی یه کوه لباس گذاشته باید اتو کنم.. برم... برم که آپدیت کردن واسه شوهرم و بچم نه ناهار فردا می شه نه لباس اتو کرده..

کفش تق تقی...

ا. این روزا حرفای من خلاصه میشه در چند جمله تک سیلابی یا حداکثر سه سیلابی : بنویس... بپوش... بخور... چرا تغذیه تو نخوردی؟... چرا شلوارت خاکیه؟... چرا شرتت کثیفه .. .....

۲. اندر احوالات آپدیت نکردن باید بگم که... والله چه عرض کنم.. تا می اومدم دو کلوم حرف حساب بنویسم: بابایی خانواده (همون آقای همسر) چقدر پای لب تاب میشینی آخه.. سر کار کامپیوتر اینجا لب تاب خسته نمیشی؟.. پاشو عزیزم چشات درد میگیره ... بیا تلویزیون نگاه کن  ...پسرک خانواده: مامان شما خودت همش پای لب تابی بعد به من میگی زیاد پای کامپیوتل نشینم.. (الهی بچم ر نمی تونه بگه). البته در کل مطلب خوبی هم به ذهنم نمی رسید..

۳. یادتونه (خانمها و دختر خانمها) اون موقع ها کفشی دوست داشتیم که صدا بده .. ما که بهشون میگفتیم کفش تق تقی.. ولی شما رو نمی دونم (تو لهجه ما ) اون وخ وختی بزرگتر شدم دیگه کفش صدا دار نپوشیدم (جغ جغه ای نه هاا تق تقی) .. بعد که رفتم سر کار هم که دیگه اصلا نپوشیدم چون خب هم خودم خوشم نمی اومد وقتی تو راهروها راه میرم همه بفهمن کی داره رد میشه و هم همسری هم زیاد خوشش نمی اومد.. اما اتفاقی باعث شد از این تاریخ به بعد من هر چی کفش بگیرم تق تقی، صدا دار و کلا در حد خفن ناک صدا بده.. چرا؟ عرض می کنم خدمتتون:

ادامه جات رو بخونید لطفا:

ادامه نوشته

بانوی مهر و ماست ...

۱.    فردا پسر کوچولوی من می ره مدرسه .. روز اول.. کلاس اول... دلم یه کوچولو گرفته... از اینکه چشم هم زدیم یهو دیدیم کوچولومون رفته کلاس اول... (پیر شدم مادر) ولی خب یه حسنی که داره اینه که من که عاشق مدرسه ام از فردا بوی مدرسه میپیچه توی خونمون... پسرم که از روز اول شهریور هم به مناسبت تولدش (بیست و چهارم شهریور) هم به مناسبت مدرسه رفتن روز شمار داشته. صبح ها که بیدارش می کردم که ببرمش خونه مادرم هر روز ازم می پرسید مامان امروز مثلاْ بیستم شهریوره؟ چنان روز شمار دقیقی داشته که به روز هم جا ننداخته..

۲.    دیروز عصر خیلی خانمانه مثل یه خانم خانه دار خوب داشتم ناهار امروز رو درست می کردم و مثل یه مامان خوب شام واسه پسرکم در آوردم با کمی ماست... و ناگهان ظرف ماست با همه هیکلش از دستم افتاد و .... پخش زمین شد  چنان متعجب شده بودم که تا چند دقیقه اصلاْ نمی دونستم باید چیکار کنم... بابایی هم هی می گفت اشکال نداره عزیزم  تمیز میشه ولی من فقط در یک فکر کوتاه چند کلمه ای بودم: اگه مامانم بفهمه چیکار کنم؟... بابایی خانواده خیلی محترمانه گفت: چند می دی به مامانت چیزی نگم؟ خیلی بده نقطه ضعف بدی دست افراد... به خصوص از این نقطه ضعفا...

تولد

۶ سال پیش ساعت ۱۰ صبح بعد از اینکه به هوش اومدم یه موجود کوچولو توی بغلم بود دقیقاً سمت چپ سرش روی بازوم بود خیلی کوچولو بود. احساس کردم چقدر آسیب پذیره و همون جا قسم خوردم تا زنده هستم نذارم هیچ کس هیچ آسیبی بهش برسونه و احساسم رو طوری نسبت بهش نگه دارم که همیشه و در همه حال بهش افتخار کنم حتی اگه نتونه باعث افتخار من باشه.. به هر حال بیست و چهارم شهریور روز تولد این موجود کوچولوی منه که از روزی که صدای قلبش رو شنیدم یه احساسی در درونم به وجود اومد. موضوه اینه که آدم فکر می کنه فقط اونه که بچش رو دوست داره و بقیه مردم توی دوست داشتن بچه هاشون به پای اونا نمی رسن. به هر صورت شش سال پیش در چنین روزی من مامان شدم.. یه مامان نصفه نیمه... و خوشحالم و خدا رو شکر می کنم.

یادمه قبل از به دنیا اومدن بچه وقتی مادرایی رو میدیدم که خواب هستن و با یه تکون بچشون از خواب بیدار می شن می گفتم خوش به حالشون من چه طوری بیدار بشم؟ من که توپ هم در کنن بیدار نمی شم.. حالا چیکار کنم؟ عجب غلطی کردم... ولی بعد از به دنیا اومدنش انگار خدا خودش کمک می کنه که خواب آدم سبک باشه و زود بیدار بشه.. یادمه وقتی خواب بودم (که کلی هم کمبود خواب داشتم) تا احساس می کردم داره تکون می خوره از خواب می پریدم... و خودم هم از این قضیه تعجب کرده بودم...

دعا می کنم خدا به همه کسانی که بچه ندارن یه بچه صالح و سالم (اول صالح بعد سالم) بده تا حس خوب پدر و مادر شدن رو بچشن... و فکر می کنم هیچ بچه ای بچه اول نمیشه که حس قشنگ پدر و مادر بودن رو به پدر و مادرش بخشیده (البته من فقط یه بچه دارم)... انشالله هیچ بچه ای باعث سرشکستگی پدر و مادرش نشه...

این نیز بگذرد...

چند روز پیش رفتم زیتون (پاساژ زیتون) چشمتون روز بد نبینه.. نه تنها بنده تنها خانم چادری در اون مجتمع بودم بلکه تنها خانم محجبه هم بودم... البته من زیاد بیرون نمی رم ولی این دفعه خیلی فرق می کرد...

اینکه بعضی از دختر خانمها آرایش می کنن خوشگل بشن درش حرفی نیست و خب اصلاْ آرایش برای زیبایی بیشتره.. منم کاری به این گروه ندارم روی صحبت من با ۹۰٪ بقیه است... بعضی ها آرایش می کنن که خوشگل بشن و خوشگل هم میشن خب من کاری با این گروه ندارم خودشون می دونن و خدای خودشون ولی اینایی که آرایش می کنن ولی چنان شکل عجیبی از خودشون در میارن که آدم باید با دیدنشون کفاره بده چی؟ آخه اگه خوشگل بشن حرفی نیست ولی خیلی هاشون خوشگل که نمیشن هیچ شاید قیافه بدون آرایش اینا رو ببینی زیباتر هستند. شاید آینه هاشون فرق می کنه  اگه کسی از این آینه ها سراغ داره که آدم رو خیلی خوشگل تر نشون میده به ما هم بده به هر حال لازم می شه...

نمیدونم چه اتفاقی داره می افته ولی هر چی هست اتفاق خوبی نیست. هر چند  وقت یک بار بگیر و ببند راه می اندازن دخترا رو می گیرن و خلاصه دردسر برای خیلی ها درست می کنن ولی دوباره روز از نو روزی از نو کاش فقط همین بود وقتی دنبال قضیه رو ول می کنن بدتر می شه.. شاید از لجبازی و شاید از روی نادانی نمی دونم به هر حال قرار نبود توی ایران وضع حجاب به این صورت باشه که شده... روش برخورد هم خوب نیست طرف رو می گیرن میبرن کلانتری آبروی خودش و خانواده اش رو میبرن و دوباره بعد از یک ماه دوباره قضیه سرد میشه دیگه بگیر بگیر نیست و ....

بگذریم.. این نیز بگذرد..

الهم عجل لولیک الفرج..

روز اول

سلام... امروز روز شروع به کار منه.. انشالله تعامل خوبی با هم داشته باشیم... من چند سال پیش (تا ۶ سال پیش قبل از به دنیا اومدن بچه) هم وبلاگی با یه نام دیگه می نوشتم (اون موقع بچه مچه نداشتم آخه ) اتفاقاْ جامعه وبلاگ نویسان داشتیم جایزه دادیم. جایزه گرفتیم. ولی خب هر چی بود مربوط به جوانی و جاهلی بود.. حالا دیگه ۶ ساله که مامان شدم.. امسال اول مهر پسرم میره کلاس اول.. و منم از کلاس اول اون شروع به نوشتن کردم خب انشالله روزهای خوبی با هم داشته باشیم. فعلاْ