معراج





كاش از اخلاصتان يك جرعه بر مي داشتم
بي رياتر رنگي از جنس سحر مي داشتم
كاش مانند شما اي رهگذاران غريب
از درون خويشتن بهتر خبر ميداشتم

هرواقعه....يك آزمايش


زندگي آميخته است با نبرد؛

استقامت در برابر حوادث،

هر واقعه اي آزمايش است،

و اين تويي كه از اين آزمايش ها بايد سرفراز بيرون بيايي!


شهيد احدي

خدا . . . . . .


قطاري بسوي  ًخدا ً ميرفت و همه سوار شدن.

اما وقتي به بهشت رسيد همگي پياده شدن و

فراموش كردن كه مقصد  ًخدا ً بود نه بهشت!!


چقدر پدر ژپتو خوب گفت:
پینوکیو!چوبی بمان...
آدم ها سنگی اند...
دنیایشان قشنگ نیست...

زيباست.....

بچه ها دیکته دارید


قبولی سخت است

هر کسی درس نخواتد به خدا بد بخت است

حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند

گاه چسبیده بهم گاه جدا می آیند

جمله ها اکثرشان سخت ودو پهلو هستند

جمله ها مثل دو تا دوست بهم وابستند

بچه ها روز مهمی است !

بخوانید که من….

سر قولی که ندادید بمانید !

که من….

دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید

از خیابان خدا با عجله رد نشوید…..

روز ها از پس هم رد شد و موعود رسید

روز مقبولی و تجدیدی و مردودی رسید

دست من بید شد از ترس….

معلم :

سر خط بچه ها حرف نباشد ،

بنویسید فقط

بنویسید خدا

بعد

بخوانید هوس

بنویسید قناری و

بخوانید قفس

بنویسید که طوفان و تلاطم شده است

هی بچرخید !

خدا پشت خدا گم شده است

بنویسید زمین سخت غریب است غریب

وقت افتادن از این تخت قریب است قریب

بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است

بنویسید شعف دخترکی غمگین است

روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است

چشم های هوس از دور به او پل زده است

بنویسید شعف دخترکی کم پیداست

این همه گم شده اما همه جاغم پیداست

گر چه بابا غم نان میخورد و ما نان را

آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا


بچه ها خسته نباشد ورق ها بالا

خودشیفته فراهانی






آهـای خـودشـیـفـتـه !

بـرادر شـهـیـدم سـیـنـه اش را سـپـر کـرد تــا تـو در امـان بـاشـی!

و تــو سـیـنـه ات را

در مـقـابـل دشـمـن

بـرهـنـه کـردی

تـا خـونـش را لگـدمـال کـنـی!

هفته كرامت مبارك عزيزانم

بسم الله الرحمن الرحیم

اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ

پرودگارا، ‌بر علی بن موسی الرضای برگزیده درود و رحمت فرست . آن پیشوای پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روی زمین و زیر خاک است. بر آن صدیق شهید درود و رحمت فراوان فرست، ‌درودی کامل و بالنده و از پی هم و پیاپی و پی در پی، ‌همچون برترین و درود و رحمتی که بر هریک از اولیائت فرستادی.


  آمد بهار و صحنه گلزار دیدنیست

گل جوش سبزه از در ودیوار دیدنیست

چون عمر گل چو شادی امروز ما کم است

فرصت مده زدست که بسیار دیدنیست


جالبه


شـوخی خـواندنی یک شهید اصفهــانی در هنـگام شهــادت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

داشتــم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستــاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم…..

نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش. بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو… در حالی که داشــت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید…

javanenghelabi - shohada 129

 

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگــو برادر… با همون لهجــه اصفهــونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گـــوجه افتاده…

همسفر...


زندگي دفتري از خاطره است

يك نفر در دل شب ، يك نفر در دل خاك

يك نفر همدم خوشبختي هاست ، يك نفر همسفر سختي هاست

چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد ، ما همه همسفريم

بین شما کسی مسلمان هست ؟


جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا…

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند!

جوان با اشاره… به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد… پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند! پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود…!

سهراب ...

نه تو مي ماني و نه اندوه


و نه هيچيك از مردم اين آبادي


به حباب نگران لب يك رود قسم و به كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت


غصه هم مي گذرد


آنچناني كه فقط خاطره اي خواهد ماند...


لحظه ها عريان اند


به تن لحظه ي خود،جامه ي اندوه


***مپوشان هرگز***





ماجرای کشیدن چادر از سر دختر آمر به معروف در ماه رمضان

خانم شمس، دختر 30 ساله‌ای است که یکشنبه 23 تیرماه امسال در پی امر به معروف و نهی از منکر به یک زن بدحجاب، مورد حمله وی قرار گرفت.این اتفاق در ماه مبارک رمضان در میدان پونک تهران رخ داد.

شرح این ماجرا را در گفت‌وگوی خبرنگار گروه جامعه خبرگزاری فارس با این بانوی آمر به معروف و نهی از منکر بخوانید:


فارس: ماجرای عصر یکشنبه را این طور شروع کنیم که شما پس از پایان یک روز تلاش و کار، به سمت منزل می‌رفتید تا اینکه با یک زن بدحجاب مواجه می‌شوید و برحسب وظیفه، احساس تکلیف می‌کنید که امر به معروف و نهی از منکر کنید اما واکنش‌ این زن، خارج از تصور بوده است، بقیه اتفاق را خودتان توضیح دهید.


شمس: مسیر برگشت من از محل کار به سمت منزل از محدوده میدان صادقیه تا میدان پونک است. ساعت حول و حوش 5 بعدازظهر بود که نزدیک مرکز خرید پونک رسیدم. معمولاً هم اطراف مرکز خریدها و پاساژها پاتوق زنان و دختران بدحجاب است با یکی از این زنان بدحجاب مواجه شدم و مثل همیشه که بر حسب تکلیف دینی، با یک جمله به آرامی، امر به معروف می‌کردم به این خانم تنها یک جمله گفتم و آن این بود که «می‌شود حجابت را رعایت کنی» فقط و فقط همین یک جمله را گفتم که هنوز به نقطه آخر آن نرسیده بودم به یک باره، به سمت من حمله کرد و گلوی من را فشار داد و با دست دیگر شروع به چنگ انداختن به صورت من کرد. من هم که روزه بودم و هوا هم گرم بود احساس خفگی می کردم اما به هر طریقی که بود تلاش کردم بدن خودم را از دست‌های او جدا کنم.

این تو هستی که باید حجابت را برداری شماها چند نفری بیشتر نیستید!


فارس: یعنی هیچ صحبتی نکرد و در جواب امر به معروف به سمت شما حمله‌ور شد؟


شمس: نه، در حین حمله ور شدن به سمت من، فحاشی می‌کرد و می‌گفت که «آدمت می‌کنم، بی‌جا می‌کنی که به من حرف می‌زنی، کاری می‌کنم که دیگر جرأت نکنی به کسی بگویی حجابت را رعایت کن و...» بعد از اینکه خودم را از دست‌هایش جدا کردم به او پیشنهاد کردم که کانکس کلانتری آن سمت خیابان است، بیا برویم تو به خاطر حرف من از من شکایت کن و من هم از اینکه شما کتکم زدی شکایت می‌کنم هنوز جمله را به پایان نبرده بودم این بار بدتر از دفعه قبل به سمتم حمله ور شد و تلاش کرد چادر و روسری‌ام را از سرم بکشد هر چقدر او تلاش می‌کرد من هم مقاومت بیشتری می‌کردم حین این کار، بلند بلند فحاشی می‌کرد و می‌گفت «این تو هستی که باید حجابتو برداری، اینجا دیگه جای شماها نیست، این شماها هستید که باید از اینجا بروید، شماها چند نفری بیشتر نیستید، بمانید خودم چادر از سرتان می‌کشم و...» در این زمان دیگر صدای من هم بلند شده بود و تلاش می‌کردم که چادرم را روی سرم حفظ کنم و به لطف خدا هم این خانم نتوانست به هدفش برسد.

دوره امر به معروف گذشته است؟!


فارس: حوالی مراکز خرید معمولاً شلوغ است و پر رفت و آمد، کسی ناظر این اتفاق نبود که به کمک بیاید؟


شمس: چرا مردم بودند، حتی کانکس کلانتری هم در آنجا بود. اما مردم بیشتر رد می‌شدند و می‌رفتند تا اینکه وقتی زمان کشیده شدن چادر من شد و من صدایم بالا رفت یک آقایی از رهگذران آمد و آن خانم را از من جدا کرد و نجاتم داد. بعد از آن حدود بیست نفر دور ما جمع شده بودند که بیشتر آنها هم آقایان بودند. بعضی‌ها در همان حین، به جای اینکه نسبت به وضع فاجعه بار ظاهر آن خانم، معترض باشند به من یادآوری می‌کردند که دوره امر به معروف گذشته است و نباید به این خانم‌های با این ظاهر حتی نزدیک شد، خانمی به من می‌گفت «به تو چه ربطی داشته، هر کسی را در گور خود می‌خوابانند» آقایی می‌گفت « این زن اوضاعش معلوم است».


فارس: با این اوصاف، وضع جسمی شما در حال حاضر چطور است؟


شمس: با اینکه چند روز از ماجرا گذشته اما هنوز آثار کوفتگی آن در سر و گردنم وجود دارد.

فارس: گفتی که یک کانکس کلانتری هم آنجا بود یعنی مأموران کلانتری هیچ عکس العملی نسبت به این اتفاق نداشتند؟


شمس: نه، اصلاً! در تعجبم که نیروهای پلیس در آنجا پس چه نقشی دارند، مگر نه اینکه امنیت منطقه را باید تأمین کنند؟


فارس: نیروهای پلیس در کانکس حضور داشتند؟ شاید آن زمان در محل، حاضر نبودند؟


شمس: حضور داشتند همیشه یکی از نیروهایشان بیرون کانکس می‌ایستد و کشیک می‌دهد، آن روز پلیس که از موضوع، مطلع نبود اما شلوغی بیست نفری در خیابان را که می‌دید می‌توانست حداقل عکس العملی نشان دهد. این خانم به حدی رفتاری عجیب و غیرطبیعی داشت که حتی اگر یک سوزن در اختیارش بود چشمان من را درمی‌آورد چه برسد به اینکه وسیله دیگری برای حمله داشت معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتاد. این خانم حتی زمانی هم که از دستش نجات پیدا کرده بودم فریاد می زد که «اگر یک بار دیگر ببینمت می کشمت، مگر یک بار دیگر نبینمت، زنده نمی‌گذارمت و...»


فارس: در موارد قبلی که امر به معروف و نهی از منکر داشتید، برخوردها چطور بود؟


شمس:من همیشه با خودم اقلام تبلیغاتی برای حجاب به همراه دارم سعی می‌کنم به آرامی آنها را تشویق به باحجاب بودن کنم اما تا به حال با چنین صحنه‌ای مواجه نشده بودم و این واکنش برای خودم خیلی عجیب بود.


فارس: خوب، ماجرا را تا اینجا گفتید که آقایی، شما را از دست این خانم نجات داد بعد از آن چه اتفاقی افتاد سراغ کانکس کلانتری رفتید؟


شمس: نه، تعدادی از مردم برای اینکه خطری دوباره از طرف آن خانم برای من نباشد من را تا منزل همراهی کردند ولی وقتی رسیدم خانه، خانواده به من گفتند که باید به سراغ کلانتری می‌رفتم و شکایت می‌کردم برای همین دوباره با خانواده به سمت محل اتفاق برگشتیم و سراغ کانکس کلانتری رفتم موضوع را توضیح دادم و از اینکه عکس‌العملی نشان نداده بودند گله کردم، آنها به من گفتند که حالا که این خانم رفته از چه کسی می‌خواهم شکایت کنم اما گفتم من شکایتم از مسئولان است نه از این خانم. پرسیدم گشت ارشادی که قبلاً روبروی این مرکز خرید می‌ایستاد کجاست؟ جوابم را این طور دادند که «دیگر گشت ارشاد جمع شده»؛ در حالیکه گشت ارشاد نقش بازدارندگی داشت. سربازی که در کانکس بود به من گفت که «ما فقط وظیفه داریم اینجا مراقب باشیم که دزدی انجام نشود»!


فارس: شما مسئول این اتفاق را چه کسی یا چه دستگاهی می‌دانید؟


شمس: بدحجاب‌ها وقیح شده‌اند باید کار فرهنگی بیشتری در جامعه صورت بگیرد. نباید به جایی برسیم که حکمی به نام امر به معروف و نهی از منکر را فراموش شده بدانیم تا هر کسی هر طوری که می‌خواهد در جامعه اسلامی عمل کند.

خاطـره ای زیبـا از شـوخی هـای شهـدا در حمـام!


حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد :

یکی از شوخی های زمان جنگ چاق کردن صلوات بود. میخواستند هی نگویند (بلند صلوات بفرست). می خواستند تنوع داشته باشد. یکی از انواع چاق کردن صلوات این بود که یکی با تمام وجودش داد میزد حق!  همه به خودشان می آمدند. بعد میگفت: پدر صلوات را بیامرزد. بعد همه صلوات می فرستادند. با دویست سیصد تا رزمنده رفتیم حمام عمومی در اندیمشک. یک سری پیر مرد هم درحمام نشسته بودند. دیدیم اینجا صدا خوب میپیچید. به یکی از بچه ها گفتیم حق چاق کن که یک صلوات توپ بفرستیم. یکهو نعره کشید: حق ! ما همه گفتیم مرگ! درد! دیوانه! داد میزنی چرا؟ خلاصه این پیر مردها همه شاکی شده بودند. گفتیم حاج آقا این روانیه! موجیه! اصلا این هر چند وقت یکبار یک دادی میزند!

واقعا خنده دار بود خوشمان آمد

شما چطوری امر به معروف و نهی از منكرمی كنید ؟!



   منبع: وبلاگ محجبه ها فرشته اند

   

تازه با هم رفیق شده بودیم، خیلی با محبت و بی غل غش بود.با اینکه از حجابش خوشم میومد،اما تنبلی میکردم چادر روی سرم باشه.یه روز که برای درس خوندن اومده بود خونه ما ،همراه خودش چندتاشکلات با بسته بندی های زیبا هم آورده بود.دوتا از اون هارو به من داد.خودش هم یکی از شکلات ها رو باز کرد و گذاشت وسط بشقاب .

چند لحظه ای ازدرس خواندنمان نگذشته بود که دوتا مگس مزاحم سر و کله شان پیداشد و یک راست رفتند سراغ شکلاتی که بدون بسته بندی بود.من تلاش کردم مگس ها را فراری بدهم ولی کوثرخیلی آرام گفت :"تقصیر خودشه .تا خودش رو نپوشاند ،مگس ها رهایش نمیکنند."

فهمیدم که میخواهد غیر مستقیم به من درس حجاب بدهد  وبگوید :مگس ها کاری ندارند که تو به خاطر تنبلی حجاب نداری آنها کارشان مزاحمت است و فقط به ظاهر نگاه می کنند؛ پس من و تو باید خیلی به حجاب ظاهرمان برسیم."

مهرش بیشتر از قبل در دلم افتاده،تا به حال نهی از منکر به این قشنگی ندیده بودم.

حكايت جوان بوالهوس

   موضوع: حکایات

   نويسنده: محمدحسین محمدی

   

مفضل بن بشیر می گوید : همراه قافله ای به سفر حج می رفتیم . در راه به قبیله ای از اعراب چادرنشین رسیدیم .

ضمن بحث و گفت و گو درباره ی آن قبیله ، شخصی گفت : در این قبیله ، زنی است که در زیبایی و جمال ، نظیر ندارد و در معالجه و درمان مارگزیدگی ، مهارتی عجیب دارد .

ما به فکر افتادیم که آن زن را از نزدیک ببینیم و برای دیدن آن زن زیبا ، بهانه ای جز معالجه ی مارگزیدگی ، وجود نداشت .

جوانی از همراهان ما که از شنیدن اوصاف آن زن ، فریفته ی جمال وی شده بود ، تکه چوبی از روی زمین برداشت و پای خود را با چوب به اندازه ای خراشید که خون آلود شد . سپس به عنوان درمان زخم مار ، به خانه ی آن زن رفتیم و او را از زیبایی ، مانند خورشید ؛ درخشان دیدیم .

آن جوان ، خراش پای خود را نشان داد و گفت : این اثر نیش ماری است که ساعتی پیش ، مرا گزیده است و اکنون می خواهم که آن را مداوا کنی .

زن زیباروی ، نگاهی به خراش پای جوان انداخت و پس از معاینه گفت : این زخم مار نیست ؛ ولی از چیزی که به ادرار مار آلوده بوده ، خراش برداشته و این آلودگی ، بدن را مسموم کرده و علاج پذیر نیست و من این طور تشخیص می دهم که تا چند ساعت دیگر خواهی مُرد .

جوان هوسران که از دیدن طبیب ماهروی ، خود را باخته و همه چیز را فراموش کرده بود ، ناگهان به خود آمد و تازه متوجه شد که در راه یک فکر شیطانی ، چگونه جان خویش را در معرض خطر مرگ قرار داده است ؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود .

سرانجام وقتی خورشید به میان آسمان رسید ، جوان بوالهوس بر اثر مسمومیتی که از ناحیه ی آن چوب آلوده ، پیدا کرده بود ، دیده از جهان فروبست و قربانی نگاه هوس آلود خود شد .

 

منبع : هزار و یک حکایت اخلاقی ؛ محمدحسین محمدی ، ص712