ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
مثل برگ
افتاد
از چشم درخت
از شاخه های بلند زندگی
خرد شد
زیر پای عابران پر مشغله، عابران آینه به دست.
شکسته شد.
و مجروح.
و دهانش بسته بود.
انگار که در جای جایِ زندگی اش شکست خورده بود. این را می فهمید. این را با تک تک سلولهای سبزینه دارش میفهمید.
یک روز بر آن بلندیِ کم ارتفاع رفته بود، بر آن چهارپایه،
ایستاده بود؛
میخواست دنیا را بهتر ببیند؛ حتی اگر شده از میان حلقه ی ریسمانیِ آن جوخه.
و فهمید که حلقه های نای اش به هم فشرده میشوند.
و فهمید که چشم ها، بدون دم و بازدم، سیاه میبینند؛ دنیا را.
خواه ناخواه رفت روی محیط دایره.
رفت در انحنای جهان.
ایستاد
شیشه ی عینکش را تمیز کرد.
دوربینش را با افق هم سطح کرد.
و آنجا بود که بزرگترین واکنش وارونه ی زندگی اش را انجام داد،
در حاشیه ی مدار استوا
و بعد فرار کرد.
زیر نور ماه، در جاده ای تاریک،
دوچرخه اش را رکاب زد.
تند و تند تر
خوب یادش مانده بود چطور براند. سرعت گرفت. در مسیری که نمیشناختش سرعت گرفت. جاده کم کم نمایان شد.
رکاب زد، آنقدر که درد را مثل آبشاری از اسیدهای لاکتیک در پشت ساق پایش حس کند.
باد در لابلای موهایش جریان یافت. مثل خون. مثل نور.
و کفشهایش را با آسفالتهای غریبه آشنا کرد.
پذیرفت.
و جاده را شناخت. مشت زد به صورت نقاشیهای روی دیوار شهر.
و نگذاشت حرفهای بریده بریده اش را بشنوند، مبادا که دهانش را بدوزند.
گیلاسی را مثل گوشواره به گوشهایش آویخت.