نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

Reaction formation

مثل برگ
افتاد
از چشم درخت
از شاخه های بلند زندگی
خرد شد
زیر پای عابران پر مشغله، عابران آینه به دست.
شکسته شد.
و مجروح.
و دهانش بسته بود.
انگار که در جای جایِ زندگی اش شکست خورده بود. این را می فهمید. این را با تک تک سلولهای سبزینه دارش میفهمید.
یک روز بر آن بلندیِ کم ارتفاع رفته بود، بر آن چهارپایه،
ایستاده بود؛
میخواست دنیا را بهتر ببیند؛ حتی اگر شده از میان حلقه ی ریسمانیِ آن جوخه.
و فهمید که حلقه های نای اش به هم فشرده میشوند.
و فهمید که چشم ها، بدون دم و بازدم، سیاه میبینند؛ دنیا را.
خواه ناخواه رفت روی محیط دایره.
رفت در انحنای جهان.
ایستاد
شیشه ی عینکش را تمیز کرد.
دوربینش را با افق هم سطح کرد.
و آنجا بود که بزرگترین واکنش وارونه ی زندگی اش را انجام داد،
در حاشیه ی مدار استوا
و بعد فرار کرد.
زیر نور ماه، در جاده ای تاریک،
دوچرخه اش را رکاب زد.
تند و تند تر
خوب یادش مانده بود چطور براند. سرعت گرفت. در مسیری که نمیشناختش سرعت گرفت. جاده کم کم نمایان شد.
رکاب زد، آنقدر که درد را مثل آبشاری از اسیدهای لاکتیک در پشت ساق پایش حس کند.
باد در لابلای موهایش جریان یافت. مثل خون. مثل نور.
و کفشهایش را با آسفالتهای غریبه آشنا کرد.
پذیرفت.

و جاده را شناخت. مشت زد به صورت نقاشیهای روی دیوار شهر.

و نگذاشت حرفهای بریده بریده اش را بشنوند، مبادا که دهانش را بدوزند.

گیلاسی را مثل گوشواره به گوشهایش آویخت.
برای گربه ها ترمز گرفت.
و برای موتورهای کهنه ی شهر، عاشقانه سرود.
بادبادکی در نرده های پنجره ی یک برج تجاری، گیر افتاده بود.
پیرمردی را از خیابان رد کرد.
بوی سیگار گرفت.
پسرکی با دست های مصنوعی دیجیتالی اش دیوار کودکستان را خشت میزد.
مثل سایه ناپدید شد. نادیده شد.
از طول موج هفتصد نانومتری بلندتر شد. شبیه گرمای دستهای مادرش.
نامرئی شد.
قلم مویش را به جلبکها آغشته کرد.
و در زاویه ی تند کره زمین
آفتاب ک تابید،
جوانه زد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد