نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...
نه آبی نه خاکی ...

نه آبی نه خاکی ...

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند : زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها...

یوسُف و موسُف D:

از وقتی که یادم میاد بیشترین چیزی که به اختراع کردنش فکر میکردم یه ماشین زمان بود. ماشینی که توش بشینیم و به گذشته ها و گاهی هم به آینده ها سفر کنیم. حالا اینکه چرا حتما ماشین باشه و چرا مثلا یه سشوار نباشه که با روشن کردنش به گذشته برگردیم، برای خودمم سواله. البته ماشین که نه، بیشتر یه چیزی مثل یه سفینه با سقف گنبدی و شیشه ای توی ذهنم بود. چیزی شبیه مدل هایی که توی کارتونها دیده بودم.
 

 دلیل اینکه بیشترین دل مشغولی ام ساختن همچین ماشینی بود مربوط میشه به کتابهایی که میخوندیم. اولین بار وقتی درباره دایناسورها و گیاهان خیلی خیلی ابتدایی توی اطلسها و دایره المعارف های طبیعت مون مطلب خوندم و عکساشون رو دیدم، تصمیم گرفتم به اون زمانهای اولیه کره زمین برگردم و حتما حتما یه برگ سرخس با خودم بیارم بذارمش گوشه ی اتاق؛ با چن تا حشره ی دست و پا چلفتی که بالهاشون خیلی بزرگه و هنوز طبق انتخاب طبیعی داروین به نسل بال کوچیک ها نرسیده بودن.

بعد از اون هم شروع شد و از هموارکتوسها و انسان های اولیه و ماموتهای عصر یخبندان گرفته تاااا زئوس و آفرودیت و خدایان یونان و روم و مصر و بعدش لویی شانزدهم و پادشاه چین و گالیله  و ستاره ها و ابوریحان و قهرمان های المپیک باستان و فرمانرواهای ترسناک گذشته. من تمااام این ماجراها رو دوست داشتم و همیشه خودم رو توی موقعیتی که میخوندم تصور میکردم. بعضی وقت ها بین نقاشی های اهرام مصر بودم و گاهی روی میز شام پادشاه قرقیزستان. گاهی وسط ارتش هیتلر و گاهی هم بین جسد های دیوار چین.
من میخواستم مثل یه فیلم که به عقب برمیگردونیمش زندگی و زمان رو برگردونم، اینطوری هر موقع سال که بودیم برمیگشتیم به تابستون. اون وقت میتونستیم بی دغدغه دوچرخه بازی کنیم و نقاشی بکشیم و اتاقمون رو مرتب کنیم تا مامان توی فر برامون کیک و پیتزا درست کنه. اگه این ماشین رو داشتیم هروقت یه چیزو میشکستیم به راحتی میتونستیم برگردیم عقب و دیگه لازم نبود دعوا بشیم.
من فقط به این اختراع فکر میکردم. حتی وقتی استاد سازه های ماکارونی ازم خواست یه چیز محکم و مفید بسازم، حتی وقتی استاد خوارزمی ازم خواست یه طرح هوشمندانه ارائه بدم، و حتی وقتی به زبون آوردمش و یه جمع گنده بهم خندیدن.
این بزرگترین آرزوی من بود. بازگشت به روزهای گذشته..
اما حالا ساعت یک بامداد دقیقا باید چه اتفاقی افتاده باشه که من بعد از سالها دوباره آرزوی داشتن این ماشین زمان رو تو دلم زنده کنم و این همه حرف رو بنویسم؟
اتفاق! نه! هنوز اتفاقی نیفتاده. اما ترس از افتادنش منو وادار کرده که حتی به چیزهای ناممکن چنگ بزنم.
تصورش برام سخته که توی خونه ای زندگی کنم که دوتا داداش کوچولوهام (که حالا خیلی بزرگن و ریش و سبیل دارن!!) توش نباشن. باید صادقانه اعتراف کنم که ترس برم داشته، بخاطر نتیجه ی انتخاب رشته ی لعنتی دانشگاه. نفهمیدم چطور گذشت و چطور این قدر سریع همه چی سپری شد و حالا باید دلهره ی جدایی از این دو بشر دوست داشتنی رو داشته باشم؟
یه بار قبلا این حس رو لمس کردم. وقتی خودم داشتم میرفتم و دور میشدم، هیچ چی به اندازه ی دوری از این دو موجود شگفت انگیز منو نمیرنجوند. اما این دفعه بدتره. دفعه قبلی من رفتم و اونا موندن، من با دنیای جدید و اتفاقات تازه روبرو میشدم. و همه چیزو براشون تعریف میکردم. اما این دفعه این منم که میمونم. با تمام چیزهای تکراری هرروز. و این برای خودخواهی های من خیلی سخت میگذره. هرچند که بفهمی نفهمی به این موندن خودم  هم اعتمادی ندارم..
نه فقط به خاطر اینکه به صدای گیتار کلاسیکی که از اتاق یوسف میاد عادت دارم، نه بخاطر اینکه به صوت قرآنی که از اتاق محسن میاد دلبسته ام، نه به خاطر اینکه به زیبایی آفریدنای یوسف معتادم، و نه بخاطر اینکه به کتاب خوندن ها و حرفهای عمیق محسن و گفتگو کردن باهاش وابسته ام، نه به خاطر اینکه همیشه کمکم میکنند و حالم رو خوب میکنن و هوامو دارن و مثل بادیگاردن و با بودنشون بهم خوش میگذره، نه. فقط بخاطر این چیزا نیست که دلم نمیخواد جدا بشیم. 
اصل اصلش بخاطر خود واقعی شونه. وقتی که هستن احساس کامل بودن دارم. انگار که خانواده ما تکمیل میشه. انگار که هیچ چیزی توی دنیا کم نیست. من همیشه دلم میخواست دستهام به اندازه دستهای اون عروسکه بلند بود و خانوادم رو کامل بغل میکردم. یه حلقه دورشون درست میکردم و محکم نگهشون میداشتم. و دیگه هرچیزی خارج از این حلقه بود بی اهمیت بود. هیچ مهم نبود که خونمون کجاست و روغن نباتی چقدر گرون شده. همیشه حس میکردم اون انیمیشن خانواده شگفت انگیزیم ما. یا اینکه سه کله پوکیم من و دوقلوها. یا این که پت و مت اند محسن و یوسف! خب واقعنم هستن. بودن. بستنی و کره و کرم نرم کننده عاخه؟؟ :/ الّاکلنگ مکانیکی با الوار بلند و سنگ ریزه های پارک عاخه؟ اونم وقتی اون همه وسایل بازی عین آدم تو اون پارک بود؟ :/
انگار که من فقط ۱ ماه فرصت دارم. که همینطوری خانوادم رو بغل کنم. تصور خالی بودن اتاق روبرویی و اتاق کنارش برام سخت سخت سخته. تصور یه زندگی خسته کننده بدون شوخی ها و اذیت های یوسف و بدون چالش های محسن. چکار کنم تنهایی تو این اتاق سبز لعنتی؟

من بدون این دوتا هیچ معنی ای ندارم.
کاش محسن المپیاد نمیداد و عوضش کنکور میداد. کاش فکرهای بلند و روشن نداشت. کاش یوسف هیچ شهر دیگه ای رو انتخاب نمیکرد.
کاش یه ماشین زمان داشتم که برمیگشت به گذشته ها. به روزهایی که بچه بودیم و آتیش می سوزوندیم.
روزهایی که یه عالمه چیزهایی که به نظرمون عتیقه بودن رو یه گوشه ی محوطه چال کردیم و یه نقشه پیچ در پیچ گنج هم کشیدیم و بعد کل بچه های همسایه ها رو سرکار گذاشتیم. باورشون شد که گنج وجود داره و دنبالش گشتیم. بعدم با اونایی که همراهمون گنج رو پیدا کرده بودن تقسیم غنایم کردیم و تا چن روز احساس دزدای دریایی بهمون دست داده بود.
یا اون روزا که توی راه مدرسه کامجو به محسن و یوسف یاد داده بود وقتی من میخوابم بیان رو تختم بپر بپر کنن تا بیدار بشم و اون دوتا هم مث عروسک کوکی حرفشو گوش کردن و من بدبخت رو از خواب شیرین پیراشکی شکلاتی پروندن. روزایی که مسئولیت تمام خرابکاری های من رو دوقلوها به عهده میگرفتن و بجای من تنبیه میشدن. (خب البته منم درعوضش نصفه آخر چیپس رو میدادم به اونا. منطقی نیس؟)
یا اون روزی که توی مصیبت و گروگان گیریها برای دوقلوها تولد سورپرایزی گرفتیم و این یه بهونه بود که کل پسرای ایرانی رو خوشحال کنیم و بهشون کادو بدیم، و یوسف از خوشحالی از سقف آویزون شده بود و مهدی یادش رفته بود که سرش شکسته و من احساس میکردم توی یه کلاس غیرقابل کنترل پسرونه چقدر خوش میگذره!! همه چیز سورپرایز بود هرچند که محمدصادق یه ساعت زودتر از موعد اومد خونه ما و یوسف فوری بو برد که قراره تولد باشه، اما این خودش یه اتفاق خوب بود چون بالاخره رضایت داد بره حمام! و من یادم نمیره که وقتی رفتن پایین بستنی ها رو بگیرن، چقدر جیغ زدن و صداشون اومد تا طبقه۶. از ترس مرد عربی که خیال کرده بودن یه تکفیری جاسوسه. خونه منفجر شد از شیطنت های اون شب پسرا و این تنها انفجار و غارتی بود که دوستش داشتم!
باید برگردیم. به همه چی. به مار و پله ای که وسط آسفالت کشیدیم و خودمون شدیم مهره هاش، مونوپولی بازی کردنامون، قلعه کرم ها و رستوران های زنجیره ای و خرگوشی، مشت زنی هایی که تحت تاثیر شخصیت ساب زیرو بود، کاردستیهای بی نهایت، کتابهای رنگارنگ و شگفت انگیز، تام و جری هایی که حفظشون شده بودیم، سر کار گذاشتن همه ی همه ی همه ی بچه های دیگه (تیم خلاف کاری ما سه تا بچه ی بدجنس!) ، بیسکوییت پختن و بستنی درست کردنامون، حفظ کردن شعرهای طولانی پروین، دلداری دادن ها مسخره کردن ها و خونه ساختن هامون. گوسفند و ماهی تشریح کردن مون، و غذا دادن به یه اردک زرد بدبخت، دست انداختن بچه ها و آدم بزرگایی که فارسی بلد نبودن، اسکیت بازی تا وقتی از نفس بیفتیم، بدمینتون و شطرنج بازی کردن هامون، آزمایش های مزخرف علمی و سوزوندن فرش و کاغذ با ذره بین، گواش و نقاشی و شعبده بازی و هرروز شاون د شیپ دیدن و دمار از روزگار شکلات صبحانه درآوردن مون، باشگاه ریاضی دانان جوان و رقابت سر حل کردن مسئله های محمد و جایزه گرفتن ازش، قورباغه گرفتن و آهنگ های ریحانا که  اصلا هم نمیفهمیدیمشون، ترقه بازی و ردپا دنبال کردن و برق گرفتن با عروس دریایی و آب تنی تو خلیج سیراف وقتی هیچکی حواسش بهمون نبود. رقص بالماسکه با ویوالدو و فیلم های اره، پازل شیشصد تیکه و پنهون کاریامون و دوچرخه بازی و کوهنوردی، خمیر و خونه سازی با آجر و ملات و عروسک هایی که واسه همدیگه میخریدیم، شکسته شدن دست و بخیه خوردن صورت و گریه نکردن هامون، دعوا سر صدف های که جمع میکردیم، سرکار گذاشتن مردم وقتی از کنار ماشینمون رد میشدن، ترسوندن بچه هایی که رو اعصابمون بودن، جیت کان دو و بروسلی و مسافرت و... هوم... باید برگردیم. باید دوباره زنده بشیم. بچگی کنیم.

بچگی، بوی لاستیک تشک های ژیمناستیک رو داره.
بچگی بوی گوجه سبز داره. بوی هوای شرجی بوشهر، بوی ترس از خراب کردن وسایل مامان و بابا. بوی کارنامه خرداد و یونیفرم های کوچیک شده. بوی دفتر نقاشی نو.
بچگی بوی "باهم بودن" داره. و این تمام چیزیه که الان لازم دارم.
زندگی خیلی وقته که ما رو توی یه فاصله دور از هم نگه داشته. حبس شدنای من تو اتاق بخاطر کنکور و بعدش هم قبول شدن و رفتنم، المپیاد محسن و مدام درس خوندن و بعدشم تهران رفتنش، و کنکور یوسف و صبح تا شب پای کتابهاش نشستن اش، همش باعث شد این چند سال کمتر همدیگرو ببینیم. اما همین هم برای من یه دنیاست. غروب ها و بعد از ظهر ها که از دانشگاه میومدم اول به اتاق این دوتا سر میزدم. (و هنوز هم همین طوری ام.) بعدشم به قول یوسف میرفتم تو خواب زمستانه!
اول میرفتم تو اتاق پر نور یوسف با چوب های روشن و رنگ های ملایم، و پایه بوم چوبی گوشه اتاق که هیچ وقتم حوصلش نمیشه بازش کنه، وسایل نقاشی اش یه طرف روی میزش و صندلی و لوازم گیتارش هم یه طرف دیگه. و سطل اش که توش پر از تراشه های ذغال و پاک کن خمیری و سمباده است. اتاقی که هیچ وقت شلوع نیست ( به جز وقتی یه کنکوری بود با صدتا کتاب) و همیشه هم مرتبه و دیوارهاش خالی ان و هرچیز اضافه ای رو فورا دور میریزه؛ به استثنای چن تا ادکلن رو میزش. و فقط یه ساعت کوچولو بالای سرش هست که صبح واسه نماز بیدارش کنه. البته اگر خروس بی محل همسایه بیدارش نکنه! توی کمد لباسش هم به جز کفش فوتبالش و توپ و پمپ توی کوله اش و چن تا لباس چیز خاصی وجود نداره، دیگه حتی پوستر بازیکن های بارسلونا و کیسه بوکس نارنجی رنگش هم اونجا نیست. اگه تنها تو اتاقش باشی حتی نمیتونی بفهمی نقاشیها و پرتره هاشو کجا قایم کرده؟ اگر هم خودش تو اتاق باشه فقط با التماس میتونی به دنیای حصار کشیده اش نگاه کنی.

و اون طرف هم اتاق محسن، با نور کمتر، و چوب های تیره رنگ. با کتابخونه های بزرگ و شلوغ با کلی کتابهای جورواجور و خاص. کامپیوتری که توش پر از فیلمای سیاه سفید و مفهومی و حوصله سر بره. و تزئینات دیوار اتاقش با تصاویر اسطوره های محبوبش و پول های عتیقه ی دویست سال پیش و قاب های سفال و مجسمه و گلدون. و میزی که نشون دهنده ی آخرین کتابیه که خونده، و نوت برداری ها و تراوشات ذهن اش که منبع خوب فضولی های منه، درست وقتی که خودش خونه نیست! اتاقی که هرگز خسته ات نمیکنه و گاهی انگار دعوت شدی به یه کافه کتاب. اگر خودش تو اتاق نباشه میتونی روزها بدون این که حوصلت سر بره مشغول باشی، با کتاباش و آلبوم اسکناسش و لوازم خطاطی اش. وقتی هم خودش تو اتاق باشه بی نصیب نمیذاردت و یه چیزی برات میخونه یا بهت یاد میده. و اونقدر ذهنتو مشغول میکنه که نتونی به دنیای حصار کشیده اش وارد بشی!
دوقلوهایی با این حد تفاوت. تفاوت توی قد و چهره. توی صدا. توی حرف زدن. توی سلیقه و افکار و اعتقادات.
و این همه ویژه بودن هست که منو دیوانه میکنه. انگار همه چیز رو کنارهم داشته باشم. انگار دنیای من تکمیل شده است با این دو نفر. سخت احساس میکنم بدون حضورشون خونه بی رنگ و روحه. و من می شکنم قطعا.
باید اعتراف کرد که به طرز خودخواهانه ای نیازم بهشون باعث اصرارم به موندنشونه. به شنیدن موسیقی آرام بخش یوسف و مهربونیهایی که به روش خودش هست نیازدارم. به شوخ طبعی هاش که باید حواست رو جمع کنی از فرط خنده غذا توی حلق ات گیر نکنه، درحالیکه خودش هیچ وقت به شوخیای خودش نمیخنده و یه پوکرفیس بی خیال نشون میده. به غرغرها و گیردادناش به کل کل کردناش و حرص دراوردناش نیاز دارم. به رک گویی هاش و ضایع کردناش حتی! به پر حرفی هاش درددل کردناش و نصیحت کردنش که خبر از دیدگاه عجیبش نسبت به زندگی میده. اگه یوسف نباشه من نمیدونم کیو اذیت کنم. نمیدونم عصبانیتامو سر کی خالی کنم که خوب بلد باشه جاخالی بده. نمیدونم وقتی میرم بیرون از دست کی حرص بخورم و خجالت بکشم جلو مردم؟ این یوسف نیست که همیشه آویزون من و حساب بانکی منه، این منم که نیاز دارم به وجودش.
و احتیاج دارم به محسن و حرفهای پر عمقش، که روحمو شستشو میده. دلداری ها و درک کردناش و گوش شنوایی که داره. و  راهنمایی های ریشه دارش که احساس دلگرمی بهم میده. احتیاج دارم به تمام کتابهایی که برام میخونه و شرح و تفاسیری که خودش نوشته. به تذکره و قابوس نامه خوندنش و یاددادن نظریه های آنتونی گیدنز و کانت و هزارتا فیلسوف و مورخ و روانشناس که من نمیشناسم. و بحث کردن هامون درباره ی یه موضوع از دیدگاهای کاملا متفاوتمون. باهم دیگه عصب خوندنمون و تحلیل ناحیه ی ورنیکه و ژنتیک بیماریها. غذا دادن و در عین حال مسخره کردن پرنده های خنگ طبقه بالایی ها. احتیاج دارم به مغز محسن به مغز یوسف. به حمایت هاشون. به اینکه هیچ وقت احساسات منو سرکوب نکرده ن، به همراهیاشون و هزارتا چیز خودخواهانه ی دیگه...
یادمه همون بچگی هامون یه گوشه ی خونه یه تلویزیون گذاشته بودیم مخصوص خودمون و جلوش هم یه نیمکت گذاشته بودیم که از اتاق مامان بابا کش رفته بودیم. جایی درست کرده بودیم شبیه یه کلوب بازی یا یه گیم نت و اونجا ساعت ها پلی استیشن بازی میکردیم. از گاد آو وار و ریمن و مورتال کامبت (که هیچ وقتم به من دسته نمیدادن اینا رو بازی کنم) گرفته تا پِس دوهزار و ۸ و قورباغه دیوونه و کلی بازیهای اینطوری. بعضی وقتا یه اتفاقایی میفتاد که ما رو تا حد مرگ میخندوند. یادمه یه بار همون موقعا که وسط بازی از خنده روده بر شده بودیم و رگ اکسترنال جوگولار یوسف از خنده برجسته شده بود، یهو عین دیوونه ها گریه ام گرفت و رفتم رو تخت وایسادم و با صدای جیغ جیغویی که بغض کرده بود گفتم "داداشیا دلم نمیخواد هیچ وقت هیچ وقت این روزا تموم بشه، میترسم یه روزی بیاد که همه برن دانشگاه و سراغ زندگی و آینده خودشون و توی شلوغیهای شهر گم بشیم و دور بشیم. میترسم که کمتر کنار هم باشیم میترسم که این دیوونه بازی هامون تموم بشه." اما محسن از خنده بی حال شده بود و تکیه داده بود به در گاوصندوق آبی ای که تو اتاقشون بود و هیچ مهم نبود براش که من چی میگم. و یوسف هم که از خنده وسط اتاق افتاده بود یه نگاه به من کرد که با اون پیرهن وارفته و شلوار زانو انداخته ام مثل سخنران ها رو بلندی وایساده بودم و چون خیلی مضحک و کودن به نظرش میومدم من رو به عنوان سوژه ی بعدی واسه ادامه خندیدنش انتخاب کرد و گفت" نگاش کن! چقدر خنگه یهو فاز عوض میکنه." بهم خندید، صدای خنده هاش تو گوشمه هنوز. و باز گفت "نگران چی هستی مطمئنی اصن زنده میمونیم تا اون موقع؟"

و الان همون موقع است. دلهره ی اون روزها پررنگ شده. و من بدجوری دلم میخواد دعام مستجاب بشه و این دوتا پیشمون بمونن. من خودخواهم. گاهی نه جلورفتن و پیشرفت محسن رو میخوام نه پیشرفت یوسف رو. همینطوری که هستن برای من قهرمانن. نمیخوام که جدا بشیم. فقط خودمو دلداری میدم. درست مثل همون روزی که محسن برای دوره رفت تهران. اون روز خیلی گریه کردم. اما وقتی تو فرودگاه میرفتیم استقبالشون از خوشحالی نفسم بند اومده بود. کاش این دلهره ی این روزا، یه نفس تنگی از ذوق در ادامه اش باشه. وگرنه دوری چه فایده داره؟..
دارم به جمله هایی که یوسف اون روز وسط خنده هاش گفت فکر میکنم. یادمه گفت باشه بابا بیا یه دست دیگه بازی کنیم نمیخواد غصه بخوری. یادمه همونطور که مسخره ام میکرد گفت حالا فعلن تا بزرگ نشدیم بذار این مرحله بازی مون هم بریم! یادمه به دل نگرونیام خندید.
دلم میخواد خودمم به این نگرانیا بخندم. دلم میخواد همه اش الکی باشه.
آخ، داداش کوچیکای ریش دار من! گاهی یادم میره من بزرگترم یا شما. همیشه حس میکنم من ماهی کوچولویی هستم توی آکواریوم دستهای شما. که اگر پیش من نباشید میمیرم. به همین سادگی.
.
.
.

پ ن۱: وقتی ۵ سالشون بود یوسف گفت میخوام بزرگ که شدم پلیس بشم، محسن هم با اون لپ های سفت و تپل اش گفت من حوصله درس خوندن ندارم میخوام آشغال جمع کن بشم. (اون ایموجیه که میزنه تو سر خودش کجاست؟!)
حالا یوسف نه تنها زندگیش کلا متفاوته بلکه شبیه باندهای مافیایی هرچی پلیس هست رو هم بلده بپیچونه، محسنم به قول بچه ها از این شاخ های استعداد درخشانی شده. (هرچند که متنفره از این دیدگاه نسنجیده ی مردم). ولی جفتشون هرطوری هم که باشن برای من هنوز، همون هم تیمی های کمیته ی آتیش سوزوندن ان.

و من از نوشتن درباره شون هیچ وقت خسته نمیشم. شاید چون جذاب ترین داشته های زندگی من ان. 


پ ن۲: یا رب این نوگل های خندان که سپردی به من شان، میسپارم به تو از دست حسود چمنشان. #اش_است :/
شکرت. فقط باید بگم شکرت.

پ ن۳: این عنوان رو از بچگی های مهدیه گرفتم که وقتی تازه زبون باز کرده بود و میخواست حرف بزنه، دوقلوها رو با یوسف و موسف صدا میکرد. بعد از اون هم هر بچه ای تو فامیل به دنیا اومد از همین قالب استفاده کرد. اما خود دوقلوها بچه که بودن خودشون رو دافوف و مونه صدا میکردن. راستی، خیلی حرصم میگیره که وقتی این دوتا کوچولو بودن من خودمم کوچولو بودم. حسرت یه گاز محکم به لپ های چال دارشون موند به دلم. لعنت به عکسهای خوشمزه ی بچگی. لعنت به بزرگ شدن.

نظرات 1 + ارسال نظر
محسِن دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 23:09

زهرای عزیزم.
حزنی عجیب است که بر جان همه ما چنگ می اندازد و قلب را سخت می فشرد. حزنی که غباری تاریک از جنس «زمان»، تیره و تارش میکند و در بزنگاه های تباه آمیزِ زندگی، خاطر را مکدر میسازد.
ولی افسوس که زانوان ِآدمی در برابر عظمتِ زمان سست است و بال های اندیشه، فرازِ آن را در نمی یابد.
انسان ضعیف، با همه ی رنج و اندوهِ زمانمندی، چشمان بی رمق خویش را به سودای سست و واهیِ جاودانگی میدوزد. ولی دریغ که نه تنها سرابِ جاودانگی را درنمی یابد، که گوارایی و صفای آبِ جاریِ حال را نیز از کف میدهد.
این چنین است که اندوهِ زمان، لحظه لحظه انبوه میشود و درست در بزنگاه های تباه آمیزِ حیات، با هیبتی سیاه و درشت، آسمانِ دل را تیره و تار میکند.
عزیز دلم
باید اعتراف کنم امشب که نوشته ات را می خوانم، آن حزن عجیبِ انسانی باز قلبم را فشرده و وجودم را منقبض کرده است. اندوهی سالخورده که همچون همزادی همیشگی چنگ بر شیشه دلم می ساید و لرزه بر اندامم می افکند.
این به آن جهت است که همه ما انسانیم و به طبع همه ما اسیر زمان.
جان دلم
میخواهم تنگ در آغوشت کشم و میان بوی خوش موهای خرمایی رنگت، در کودکی ام غرقه شوم و باز، آن دستپاچگیِ کودکانه و شگفت انگیز روزهای دور را در خودم متولد کنم.
آیا واقعا میتوان بر زمان فائق آمد؟...
.
.

شب تهران، سنگین و تحمل ناپذیر است. مانند یک سینه ی انبوه از بغض. میخواهم کارد برکشم و سینه‌اش را بشکافم و همه ی درد و اندوهِ قرن را زار بزنم..
اما دریغ..
بغض، در بی مرگیِ زمان، جادوانه شده است...
.
.
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم

خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس
عزیز من که بجز باد نیست دمسازم

هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم

ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می‌گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

"زمان" به قول خودت: قاتل بی سر و صدا.
بعضی وقتها خوبه که گذر زمان یه چیزهایی رو از آدم بگیره و از یاد ببره. گاهی این قاتل، تنها درمانه. اما گاهیم همه ی اون چیزهایی که سفت و سخت میخوای نگهشون داری رو به زور از چنگت درمیاره...


صبحه و منِ آشفته با خوندن حرفهات آرامش گرفتم. شبیه یه جور منطق که احساسات آدمیزاد رو ساماندهی میکنه. و باعث میشه راحت تر همه چیزو بپذیره.

برات آرزو میکنم که به قول خودت شمع کوچیک اهداف ات رو توی طوفان های سهمگینی که پیش رو داری، توی بغلت نگه داری و خاموش نشه تا به مقصد برسونیش. برات آرزو میکنم جاده ات روشن باشه..
و ممنون، بخاطر ذهن قشنگت.

راستی، پرنده ها رو گذاشتم تو اتاقت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد